درد های آشنا ( قسمت چهارم)
" از اعتماد تا اعتقاد؟! " ( قسمت اول = اعتماد! )
ساعت نه شب بود. " شوهر" پای تلویزیون نشسته بود و اخبار و تماشا می کرد که براش اس ام اس اومد. جواب داد و رفت توی فکر. چند دقیقه بعد کت و برداشت و از خونه زد بیرون ...
" خانم خونه " تا دم در دنبالش رفت: " کجا این وقته شب؟! ..." ...
مرد جواب داد: " کار دارم...زود بر می گردم ... " ...
زن عصبی شد... آخه مردش از این اخلاقا نداشت ... حالا که فکرش و می کرد، تازه متوجه شد که این اواخر " شوهر" اس ام اس و تلفن های مشکوک زیاد داره! ... حالا هم که قرار ملاقاتای خارج از برنامه! ... هزار و یک فکر به ذهنش هجوم آورد!
***
" خانم خونه " زود تر از معمول از سر کارش برگشت خونه. بی هیچ دلیل روشنی حس و حال کار کردن نداشت.در و که بست، چشمش به روی میز پذیرایی زوم شد. یک سینی چایی برای دو نفر! ...قطعا یکی شون " شوهر" بوده... اون یکی کی میتونه باشه؟! ...
رفت نزدیک ... استکان رو برداشت و جلوی نور گرفت ... دنبال اثری از رژ لب می گشت! ... بی اختیار به سمت اتاق خواب رفت!!!
***
" دختر" با چشمای قرمز از دبیرستان برگشت خونه. یه سلام سرد کرد و رفت توی اتاقش ... برای یه ساعتی، سرش و فرو کرده بود توی بالشش و بی صدا گریه میکرد تا خوابش برد ... مامان تمام حواسش معطوف به حرکت بعدی دختر جوونش بود ... وقتی دید با حوله ی حمام از اتاق میاد بیرون تا بره دوش بگیره ... با خودش فکر کرد : " تا دیر نشده باید یه وقت از متخصص زنان براش بگیرم " ....!!!!!!!!!
***
" پسر" سر کوچه ایستاده بود و با دوستاش دم گرفته بودن و می خندیدن ... ماشین " پدر " که پیچید تو کوچه ... پسر یه چیزی رو گذاشت توی جیب دوستش و دستپاچه برگشت توی خونه ... " پدر " مطمئن بود که اون یک مدرک جرم بوده که خواسته ردش و گم کنه ...سیگاری!!! ..ماده ی مخدری!!!... و الا چرا باید هول شه ؟!! ...
***
" شوهر " توی تخت خزید... دستش و دور کمر "بانوی خونه" انداخت تا به سمت خودش بکشه ... زن اما حوصله نداشت ... مقاوت کرد تا بی میلیش و نشون بده ... " شوهر " با خودش فکر کرد: " تازگیا خیلی سرد شده ... قبض تلفنم این ماه هم زیاد اومده بود ... نظافت خونه هم که مثل قبل نیست ... باید بفهمم سرش کجا بند شده ؟! ..." ...!!!!!!!!!!!
***
گفتن از دردهای آشنای این هفته، با شما !...
شب بود. " شوهر" پای تلویزیون نشسته بود و اخبار و تماشا می کرد که براش اس ام اس اومد. جواب داد و رفت توی فکر. چند دقیقه بعد کت و برداشت و از خونه زد بیرون ...
" خانم خونه " تا دم در دنبالش رفت: " کجا این وقته شب؟! ..." ...
مرد جواب داد: " کار دارم...زود بر می گردم ... " ...
حس بدیه خیلییی
بله ترانه عزیز. حس بدی است اگر یاد نگیریم جایگاه اعتماد و اعتقاد را!