عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" دیو سیاه و قرص ویاگرا ! ... " ... داستان کوتاه

دیو سیاه و قرص ویاگرا ...!!!

 

چند روز پیش داشتم فکر می کردم "چرا من در تمام عمرم هیچوقت هیچ جایزه ای نبردم ؟!" منظورم از هیچ جایزه ای، دقیقن هیچ جایزه ای هست. سال ها طول کشید تا بفهمم که اون جایزه های رنگ  و وارنگی رو که توی دوران دبستان و سر صف با افتخار و سوت بلبلی و خر کیفی بهم می دادن رو در اصل خوونوادم تهیه کرده بودن و من خنگ فکر می کردم از بس که خوب و خوشگلم، هی چپ و راست دارن بهم جایزه میدن !

البته خدایی هست! .. درسم هم خوب بود، خیلی هم خوب بود اما خب ... ببین اینجوری وقتی سالها می گذره، حالا هر چند سال که فکر کنی، وقتی این و می فهمی که جایزه و دست خوشی رو که بهت دادن اونقدر که فکر می کردی اورژینال نبوده، یه جورایی احساسی به آدم میده شبیه "حس خرکلاهنگی "!... توضیح اینکه این حس ترکیبی هست از احساس خریت و کلاه بر سررفتگی که بنده مفتخرم به  شیوه خودم و خیلی بهتر از فرهنگستان زبان و ادبِ پرت و پلای فارسی، کلمه اش رو ابداع کردم !

****

یکی از همین حس ها...

سال ها پیش از اینا زمانی که بنده تازه وارد این شرکت شده بودم و کارمند دون پایه ایی بیش نبودم  و تمام ذوق و شوقم این بود بواسطه دوستان جدیدم بتونم خودم و بالا بکشم - ارواح شکمم- ؛ اما از بد روزگار افتاده بودم وسط یه مشت بظاهر مهنچس، نه ببخشین مهندس، ولی در واقع همگی یک از یکی ارازل تر...

یه آبدارچی داشتیم به اسم مراد؛ مراد که ساکن روستاهای اطراف بود، حدودن 65 ساله با ظاهری ژنده و زاقارت و البته بی دندون ... و میشه گفت به معنی واقعی کلمه ویران..!

مراد همیشه از دردهای نداشته و انفاکتوس های نزده اش می گفت، طوری که احساس می کردی بدبخت ترین آدم روی کره خاکیه و تا اینکه پاش و از دفتر بزاره بیرون‌، الانه کاپ و مدال بدبختی های عالم هستی رو بندازن گردنش، تمام علت های ناکامی هاش رو، خانواده ش  می دانست، می گفت 11تا بچه داره و یک زن به اسم صحبت خانم.حدودن 60 ساله...

امان از صحبت خانم....!

یه روزی از روزهای فصل بهار، دور هم با همکارا نشسته بودیم و بزم مراد گرفته بودیم، بحث این بود مردا و زن هایی که به این سن می رسن با تعداد بچه و حس و حال و فضای روستایی هنوز هم آیین پیغمبری شب های جمعه رو برگزار می کنند یا نه؟!... یکی می گفت: " اینا رو اینجوری نبین، گرگین واسه خودشون. "... یکی می گفت: " بابا باید شمعک بزنه زیرش یا داربست فلزی ببنده! "...  یکی می گفت: " من خونشون رفتم، تو تمام اتاقهاش ون دمپایی ابری بود!" ...

خدایا توبه!...

خلاصه همه ی استعدادها شکوفا شده بود، طوری که اتاق خواب و مراسم پر فیض  مراد خان و صحبت خانم را هم برای هم ترسیم می کردیم!

به زعم بنده ایشون نه توانایش و داشت و نه امکانش و چون حداقل از این 11 بچه، 4 یا 5 تاشون هنوز تو خونه ی روستایی باهاشون زندگی می کردن و انجام این فریضه مشکلات خاص به خودش را داشت.

و تازشم، تقی به توقی اگر می خورد، سالی یک بار هم انگری بردز بازی نمی کردند، آنهم به مدد و گردو و شیر و عسل و خامه رسمی  و محلی و صد البته  اورجینال...!

 

شب جمعه یکی از ماه های سال...

 

 صحبت خانم.: مراد چنی به چونی آبرا ..از هفت  یا هشت سال پیش تفنگ سر پرت، پر از باروت کردی، وقتش نرسیده شلیک کنی؟!

مراد: بخف بووا !  باروت هم باروت های قدیم..دیه نم زده..تازشم فنر  گلنگدنش از جا در رفته ...باس برم پیش حکیم باشی..

 

بماند برای بعد ها ادامه مکالمات این دو گل حسرت بدل...

 

خلاصه :

 

می دونین یکی از عادت های بد و زشت مراد این بود همیشه از زیر کار در می رفت، می گفتی تی بکش، میومد شرتان پرتانی می کرد که مجبور می شدی خودت تی و ازش بگیری، بعد بعنوان تمرین بهش یاد بدی چطوری کار می کنه ! و حتمنی که آی کیو اونم در حد این بود که فقط  با دعای پدر و مادر مرحومش زنده مانده بود تا به حال، چه برسه بخواد چیزی رو بهش یاد داد...

 

یه روز صبح، طبق معمول هر روز ساعت 9،  اولین سینی چایی رو ریخت و آورد توی اتاق و مثل همیشه شروع کرد آه و ناله و اینکه چند روزه کمر درد خیلی اذیتش می کنه و نمی تونه کارای عادیش و انجام بده..و اینا...

ما هم گوشمون پر بود از حرفاش‌، محل ندادیم تا زودتر حرفاش و تمام کنه و بره بیرون؛ به محض این که رفت یک فکر خطرناک و شیطانی مثل رعد از خاطرم گذشت. گفتم: " بچه ها اگه مراد کمرش درد می کنه یه قرصی چیزی بهش معرفی کنیم، من می دونم این کمر درد ریشه در همان مراسم آیین پیغمبری شب های جمعه داره ها ! " .....

فورن یکی از مهنچس ها، انگار کشف جدیدی کرده باشه،  گفت: " من دارم.. !من دارم...! "

گفتم: " چی داری تو؟! " ...

فورن با افتخار از توی  کیفش یه قرص آبی درشت  در آورد گذاشت رو میز؛ گفتم:

" چیه این؟! " ... گفت: " ویاگرا..!!! "

خدایا توبه...ویاگرا !!!... ویاگرا رو اگه بزاری لای کفن مرده، سنگ لحد و سوراخ میکنه!.....

مارو بگی، شیطنت مان گل کرد، گفتیم به بهونه کمر درد بدیم مراد بخوره، هم فاله هم تماشا! ....

مراد و صدا کردن، گفتن: " مراد یه لیوان آبم بیار و بیا، بچه ها قرص مسکن کمر درد با خودشون دارن." من، خوشحال،  فورن گفتم: " نه... نه... چایی بیار زودتر اثر کنه! " ....

چشم تون روز بد نبینه! چنان با اشتیاق قرص و انداخت بالا که نگو! ... چایی رو هورت کشید بالا و گفت: " دست تان درد نکنه! ... به خدا 3 شبه نخوابیدم از کمر درد. "...

ما رو بگی ... هووپ هم دیگه رو زیر چشمی می پاییدیم!... توی دل مان کله قند بود که آب می شد...خدایا توبه! ...

هنوز یک ربع بیشتر نگذشته بود، آخرین نفری که مراد رو دیده بود، گفت: " رنگ و روش سرخ شده، عینهو  زامبی ها، چشاش قرمز... و روم به دیوار...از اونا! " ...

 رفتم آبدارخانه، دیدم مراد رفته توی آبدارخانه و درب رو از پشت قفل کرده ... صداش هم در نمیاد... گفتم: " مراد خوب شدی؟!" ... فقط گفت: "  مهندس من خوبم... خوبم ! "

تا یک ساعتی اونجا مانده بود و بعد دیدم یه برگه مرخصی ساعتی گرفته دستش، اومد سراغ ما؛ گفت: " اگه میشه برم خانه استراحت کنم! "...

ما رو بگی نتونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم، سریع امضاش کردم و زد به چاک!...

بنا به گزارش دیگر همکاران، قبل رفتن، یک زنگ هم به خانه زده بود گویا ! ... با صحبت خانم حرف زده، البته هیچکی از مکالمات اون لحظه خبری نداره!!!

 

مراد: صحبت! گوش بیه...الو.. صحبت ...

صحبت خانم: ها چی میگی مراد؟ ...هی طوله سگ اون جارو برقی رو خاموش کن بینم بووات چی میگه؟ ...

مراد : الو...گوش بده فقط  آنا... یادته گفتی تفنگ سر پر اینا...الان وقت عملیاته...بچه ها رو بفرس سرِ زمین تا نیم ساعت دیه میام خانه!....

صحبت خانم متعجب: ها ها... چه غلطی می کنی تو؟ ... اینوقت سر صبی، کجایی مگه نرفتی شرکت؟ رفتی پیش حکیم باشی؟!!!

مراد: کافر کفر نگو...کاری گفتم و انجام بده وقت نداریم.....

صحبت خانم خوشحال:...الو الو الو از اون پلاستیکی های طعم دار هم با خودت بیار... نمیخوام دوباره! ....

مراد: خو....میارم!

 

تا بحال هیچکی از اتفاقاتی که  اون روز برای مراد رخ داده، خبری نداره!

فردای آن روز، دیدنی بود قیافه مراد...سر حال ... صورتش و اصلاح کرده بود، لباس نو پوشیده بود و با دم ش گردو می شکست!

به جای چایی، قهوه دم کرده بود...تی  می کشید مثل میگ میگ... طوری که چشای ما همه زده بود بیرون مثل شِرِک ...دیگه نه خبری از درد و آه و ناله بود... نه از زیر کار در رفتن...حرف گوش کن و سر به زیر!...حداقال 30 سال جوون تر شده بود...

از خوبی های  و خاطرات خوش توی زندگی می گفت و سر حال شنگول...

البته نا گفته نماند هفته بعدش روز چهار شنبه اومد سراغ این رفیق ما و گفته بود: " از اون قرص های کمر درد داری؟! فکر کنم شب جمعه دوباره بخوام کمر درد بگیرم و میخوام علاج واقعه رو قبل از وقوع بکنم! ".....

حالا من موندم فکر شیطانی و لحظه ایی و آنی من،  چطوری می تونه باعث خیر بشه؟ باشد که صوابش را برایمان بنویسند!....

اصلن کار خوبی کردم یا نه؟!!... لایق جایزه بردم یا نه برای این کارم؟!

کار کمی نیست یک پیر مرد و پیره زن روستایی رو، بوسیله تکنولوژِی و حس خر کلاهنگی! به کام برسانیم! ...

تنکیو فکر شیطانی...تنکیو رفیق ...تنکیو سو سو ماچ مخترع ویاگرا...!

بین خودمون بمونه ترس عجیبی هم دارم از این روزی که بنده هم پا به این سن بزارم و لازم باشه مچل دوستام بشم....ها هاها... اما همواره به علم و تکنولوژی اعتقاد دارم، خصوصن توی این قضیه...!

****

غرض از نقل این واقعه اینه شاید باورتون نشه .. به قول یکی از دوستان من اگه ادامه داده بودم  به این حس، و دیگر مراحل پیشرفت به سمت و سوی قلل موفقیت رو با اون پتانسیل و استعداد و نیاز طی کرده بودم، الانه یا رییس جمهور آمریکا بودم؟! یا نماینده سازمان ملل در سوریه !! یا خلاصه یه کاره ی خیلی کاره ای و دیگه درگیر و گرفتار این حس مزخرف خر کلاهنگی هم نبودم، چرا که اصرار بر موفقیت، خودش تداوم موفقیت رو به همراه داره و طبعن اون موقع جایزه پشت جایزه بود که بهم می دادن !

در قسمت تاریک وجود هر کدوم از ما دیو سیاه و قدرت طلبی زندگی می کنه، مادامی که مهار اون به دست ما هست، می تونیم زندگی کنیمع بی اون که به خاطر گرفتن جایزه به کسی آسیبی بزنیم و وای به حال اون روز که مهار ما به دست اون دیو بیفته! ... اون وقت شاید جایزه بگیر شدن دم دست ترین تعریف از موفقیت به حساب بیاد و لذت زیادی بهمون بده اما، نه اون جایزه و نه لذت کسب کردنش، به تمامی متعلق به ما نخواهد بود! ... قسمت اعظمش متعلق به اون دیو سیاه هست که به وقت حساب و کتاب، البته در ناکجایی بی نشون گم و گور میشه و ما باقی خواهیم موند با جایزه ای که دیگه به کارمون نمیاد و سوالاتی که باید به تنهایی جواب بدیم !


 

ادامه مطلب ...

" اژدهایی در کمند وجدان " ( بهارانه )



دوستان همدل و همیشه همراه من؛ سلام ...

 

بر زمین سالی گذشت و بر ما عمری... زمین به زیر پای ما چرخید، ما به جانب شرقی خورشید، و هنوز ... نصف النهار مبداء، راس ساعت دوازده، بر استوای حضور ما، عمود است!

هنوز مستی باران با ماست و وسعت ستاره باران کویر! ... هنوز هم دریا و آسمان مصداق نگاه دوستان است... هنوز هم تدبیر شکار و شکارچی پا بر جاست...!

هنوز هم خرس های قطبی با آن خواب های زمستانی، بر سرزمین های یخبندان افکار منجمد، حکومت می کنند و از این همه سردی، طنز راه رفتن پنگون ها ما را می خنداند!

هنوز مارهای بوآ وظیفه ی خودشان را با وجدان کاری بیشتری نسبت به عقرب ها انجام می دهند! و هنوز هم طوطیان شکر شکن هند، با همجنسان آفریقایی خود در تقلیدهای مشعوف کننده، برای خاطر ما، رقابت دارند.

میدانید!... تا جنگل های آمازون بر قرار باشد، گوریل های دلقک به شاخه های هر چه تنومند تر، آویزان اند و گاه در مسیر تالاب ها و دریاچه ها، شاخ به شاخِ کروکودیل ها می شوند که دم بریده اند دیگر، کاری نمی شود کرد!

تا رودخانه ها و سنگ های قیمتی شان بر قرار باشند، امیدی هست که برای کوسه ها و عروس های دریایی در زندگی مشترکشان، تفاهم بخریم!

و تا جهان بر مدار معرفت بچرخد جایی برای تحیر نیست که کوهها به تعظیم  انسان، کمر خم کنندکه تا بوده جنگل ها به شکوه قدرت تفکر آدمی به قلم در آمده اند! ...

و حالا از هرچه استعاره و کنایه در توصیفِ آمدگان و رفتگان این سرا، بگذریم، از ستایش بر حضور شادی آفرین شما عزیزان نمی شود گذشت! ...

وجودتان به دل انگیزی شکوفه های بهاران، سبزینه ی حیات من است...

کلامتان شراره های آفتاب تابستان که گونه های هر چه سیب و هلو و نارنج و خرمالو را به گُل می نشاند...

نوشتارتان شهد و انگبین که از سر انگشتان مطلّایتان به احساس نقره فام من جلا می بخشد..

پیام هایتان تردیِ خیالی که تَرک بر میدارد ترس تنهایی هایش ...

از آنچه یادداشت بر دفتر خاطرات روزانه ام می نگارید، بغل بغل امید و انگیزه به دل دارم...

به همان اندازه شما بزرگوار تر... من مسوول تر ... می دانید...

برای منی که اندیشه ام بی حصار است و قلمم بی محابا، فرقی نمی کند از شما بنویسم یا برای شما! وقتی حرف هایتان امانت است و قلب هایتان به دوستیِ این جناب، امیدوار.

این است که زبان به سانِ اژدهایی در کمند وجدان سر کشی می کند... جان می سوزاند تا باید ها و شاید ها را از دل افسوس ها و حسرت ها به لهجه شیرین "جانم" ها در آورد، در این آرزو که چهار فصل زندگیتان بهار باشد...

بر زمین سالی شمسی گذشت، بر من دوری قمری بر جمال بی مثال ماهتان که بوسه باران لبان سپاس گزار من است به رسم بوسه های نا بی ناموسی !!! ...

کوله ام را برداشته می روم ... می زنم به دل زندگی ... آنجا که می شود از  تپه ای بالا رفت ..نه آنقدر بلند که به وقت خستگی نتوانی از آن پایین بیایی و نه آنقدر کوتاه که هر طفیلی بتواند از آن بالا بیاید ... کوله ام را باز خواهم کرد ...آلبوم خانوادگی را که چه زیبا ورق می خورد این روز ها ... دفتر خاطرات دوستان را ... چه آنانی که دوست شان داشتم و چه آنان که دوستم ندارند! .. به رسم  مهربانی برایشان پیام مهرورزی می فرستم  که سنّت م در امیری بر قرار است !  ...

وااای که چه زود گذشت روز گار ناخوشی ها با عمر کوتاه شان و چه بلند بالا به نظر می رسند این دوستانه های لبریز از یاس و سوسن و نسرین ...

کنار تمام بساط مجازی ام...یک چراغ جادو دارم که به آن ِ تحویل سال برایتان  آرزو میکنم... هر کسی برآورده شدن یکی از آرزوهایش را، عیدانه دل بی قرار من بداند بر درخشش چشمان شاد و همیشه روشن تان.

دست آخر هم چراغم را بر می دارم.. بر آن دست می کشم و از غول حلقه به گوش آن برای خودم یک آرزو می کنم :

" دوست داشتنی های من در گوشه گوشه ی این جهان هستی، سرشان سبز و عمرشان دراز تا روزی که این قاصرِ مقصر را در به جا آوردن شکرانه ی بودن شان، به شادمانه های با هم بودنمان، ببخشند ." ...

دوستدار شما

امیر آمونیاک


" پاشو بزن به دل زندگی!" (قسمت آخر از درد های آشنا)


" پاشو بزن به دل زندگی ! " ( قسمت آخر از درد های آشنا )


این بار نه از خرده جنایت های زناشویی می نویسم نه از خیانت های آشکار و پنهان؛

خواننده که باشین، اونم از نوع " پایِ ثابت ش"، هفته های اخیر دیدین، بعد از سری ژن ها که  از یک جنگجو براتون دادِ سخن  کردم و زره، تنِ تون کشیدم... دست تون و گرفتم و آوردم ، روبروی درد، نشون دَمـِتون ... دستم و تا آرنج کردم تو حلق این زندگیِ کوفتی! بیرون آوردم و تکوندم  رویِ این مانیتور! ... نگین که حال تون از این نمایش بهم نخورد و ته مونده های ذهنی تون و بالا نیاوردین... که کامنتاتون شهادت می دن! ...

خاطرتون هست، قدم اول بهتون گفتم: " تقدیرت را تقریر کن!"؛

این یعنی چی که، نشستین زل زدین، تو چشمای زندگی و منتظرین تا بیاد اعتراف کنه که عامل بدبختیه شما بوده و گناه تمام اشتباهات "کرده"  و " نکرده" تون رو گردن بگیره؟! ...

گفتمِ تون که هر کس، یه جفت روحی داره که باس پیداش کنه، اما تا خودت ندونی از زندگی چی میخوای؟!  اون جفت سرگردانِ بینوا روزی هزار بار هم بیاد و بگه : " یه بوس بده ! " ، جنابعالی هم چنان در خودِ خویشتن، می لولی! ...

حــــالا! ...

نوشتم که بر فرض اشتباها مزدوج شدین!  - حالا چه عشق تون سوء تفاهمی بیش نبوده، چه اینکه مجبور شده باشین - ، قرار شد همون اندازه که جسارت داشتین و ازدواج کردین، همون قدر هم جرات بخرج بدین دست از حماقت طلاق عاطفی بردارین...

یا مثل آدم و حوا ، مسلک زندگی رو جوری بچینین که انگار همین دنیا بوده و همین یه مخاطبُ، خودتون و...  زندگی تون رو جمع و جور کنین!....

یا اینکه جدا شین و با ناآگاهی و عدم شناخت از خودتون و جهان اطرافتون، خیانت رو بد نام نکنین!...

برخی از شما چه کردین؟! ...

اومدین و گفتین که : " نه نمیشه، اینجا ایرانه! ... اینجا فرهنگ غلطه، و الا دوستی های سالم از جنس مخالف ، نه تنها ایراد نداره که خیلی هم به رشد انسان و زندگی مشترک هم کمک میکنه" ... گفتم: " بسیار خب! اما حواستون باشه... از چاله در نیاین بیافتین توی چاه!"...

گفتمِ تون: " اینی که شما می گین یه جورایی کاتالیزور عشقی است، اما حواستون باشه، توی روابط آزاد تون، درگیر عشق های کاتالیزوری نشین! "  ...

اما کو گوش شنوا؟!!! ... من می گم نرِ ... تو می گی بدوش! ...

من می گم: " آقا جان! اگر توی چهار چوب های متعارفِ شرع و قانون، تن به زندگی زناشویی دادی، سرت و بنداز پایین، زندگی ت و بکن ... خدا وکیلی! اگه جفتت رو پذیرفته باشی و هر دو تون در یک خطِ سیر مشخص از نظر اعتقاد و فرهنگ دارین قدم می زنین، دیگه شک و بد بینی و قضاوت های بیجا و پیش داوری ها، چه صیغه ایست؟!  ...

آقا گوشیش اس اومده رفته بیرون؟! ... هزار و یک احتمال سالم و ول میکنی، درست می چسبی به همونی که نباید بهش فکر کرد! ...

یا خانم حس و حال نداره؟!، اون چشم بصیرت پیش کِش ت، به جای تخیلات مالیخولیایی ت،چشم سرت و باز کن، ببین از صبح تا به حال، چه بر سر اعصاب خانم اومده که حالا جنازه اش رسیده به رختخواب؟! ... – دور از جون خواننده های ما-  ...

شمای آقا فقط یه چیزی شنیدی که: " زن باید سه وعده در روز خودش را به شوهر عرضه کند! "... ( یادِ داستانِ دیو سیاه و قرص ویاگرا نیافتین که الان جاش نیست ! ) ...

القصه ...

بهتون گفتم که: " اگر افتادین تو خط تابو شکنی! وَ یک فضای باز، با فرهنگی عاری از تبعیض جنسیتی رو، برای دوستی های خودتون یا همسر تون( یا شریک جنسی تون) پذیرفتین ، باز هم این شک و شبهه های جانگداز که عین سوهان به سر و تهِ روحتون افتاده... هیـــــچ محلـــــی از اعرااااااااااب ... ندارد !!! ....

آقای خوب... خانم محترم ... تو یا باس به یه چیزی اعتقاد داشته باشی، یا به یه کسی اعتماد !

هفته ی قبل هم گفتم... نه به اون شوری شور که از سر اعتقاد های مذهبی و عرفی و سنت های خانوادگی، عمری رو بسان حـِمار های حامل کتب اخلاقی، بسوزی و بسازی تا عمرت سر بیاد!...

نه اینقدر بی نمک که هیچ تکیه گاه و محوری برای روزانگی های انسانی ت نداشته باشی! ...

جانِ هر کی که الان هوس بوسیدنش و کردی! ...

بیا برای یک بار هم که شده، کج بشین و راست بگو ! ...

خسته ای؟! ... رنجیدی؟! ... شکست عشقی خوردی؟! ... خیانت دیدی؟! ... تنها موندی؟! ...

الان، توی کدوم مرحله ای؟! ... دلت یک بهانه ی محکم می خواد تا به این رابطه (زناشویی یا دوستی) خاتمه بدی؟! ... دلت می خواد طرفت رو خفه کنی؟! ...

شاید هم داری به خود کشی فکر میکنی؟! ... راههای دیگه رو امتحان کردی؟! ...

مثلا تو هم بی خیال تعهد و وفاداری شدی و رفتی پی عشق و حال خودت! ...

یا به اینجا رسیدی که به قول معروف " خودش بره کاروانسرا، نونش بیاد حرمسرا! ..." ... ( البته در چنین مواقعی آقایون از عبارتِ دیگه ای استفاده می کنند! ) ... سرت و انداختی پایین و با دل مشغولی هات گذران عمر می کنی! ... هوم؟! ...

مخلص کلام ... دست از این بزدلی و ترس بردار و پاشو بزن به دل زندگی! ...

بس کن این خزعبلات! رو که :... " من صبورم ...اما ... " ...

عزیز جان! ... هر اصل اخلاقی تعریف خودش و داره ... حد و مرز داره ... وقتی از قالب خودش خارج بشه، معنا و مفهومش هم تغییر میکنه :

افراط در مهربانی ==>  حماقت

افراط در انعطاف پذیری ==>  عدم اعتماد به نفس

افراط در صبر==> تحمل

افراط در گذشت==> عدم مدیریت بحران

و

و

و .... و خیلی خیلی جالبه که بدونین ، ریشه ی تمام این مشکلات در تفریط هایی بوده که به خرج نرفته!!!! ... تفریط هایی که زاییده ی ترس های کاذب روانی بودن و هستن! ...

یه روزی ترسیدین اگر این محبت و بهش بکنم، پر رو میشه! و حالا چون اون محبت رو جای دیگه ای یافته، می ترسین به رو بیارین که مبادا خودتون برین زیر سوال!

شاید بگین : " نخیر! ... محبت کردم و لیاقت نداشت! خوشی زد زیر دلش و فکر کرد بقیه هم مثل من ان! : ... بی تعارف، اگر اون محبت از سر باج دادن نبود! کارتون به اینجا نمی رسید!

" بار ها گفته ام و بار دگر می گویم ! " ... احساس مانند واژه رنگ و عطر دارن! هر انسانی ولو بی خبر از عالم انرژی و علم متافیزیک، این امواج رو با ضمیر ناخودآگاهش حس میکنه و یه روزی به مرحله ی بروز می رسه! ... خیلی واکنش های غیر منتظره، ریشه در همین بازتاب رفتاری خود ما داره! ... از همین لحظه مراقب نگاه و کلام تون باشین... امروز و تمرین کنین و جواب این سوال ها رو فردا به من نه ... به خودتون بدین!... و اینم بگم که مخاطبِ این سوال ها، زن و مرد نداره!...

مثلا عرض میکنم:

تو خونه ی شما، بوسه ی صبح بخیر از طرف کیه؟!

کی صبحانه رو آماده میکنه ؟! ...

کی همسر محترم رو بدرقه میکنه؟!

کی طی روز یک اس یا یک تماس احوالپرسی ساده با همسرش داره؟! ...

کی به فکر تنوع سفره ی غذاست؟!

کی تو فکر خریدن یک هدیه کوچیک برای دیگری است؟! ولو همون یک جفت جوراب معروف باشه!!

کی؟!..کی؟! ... کی؟! ...

میدونی خواننده ی فهیم من :

حرفم اینه؛ مهمه که این رفتارها از سر وظیفه نباشه باید نشانی از محبت و ارزش گذاری به شریک زندگی در خودش داشته باشه.

مهمه که شما بدونین وقتی از همسر، شریک یا معشوق/ه  تون جدا میشین، اون چه تصویری از شما رو در ذهنش با خود خواهد برد؟! آیا برای برگشتن دوباره،به این آغوش رغبت داره یا نه؟! ...

دوستانه پیشنهاد میکنم:

کمی از تکبر و غرور تون کناره بگیرین، دست از لجاجت ها بردارین، به جای گله از اینکه کمرتون زیر بار این زندگی شکسته، به جای اینکه به دنبال راه فرار بگردین، جرات پذیرشِ افراط و تفریط های احساسی رو در خودتون تقویت کنین ...

یک کاغذ و قلم بردارین و از همین امروز شروع به نوشتن کنین، هر بار یک گام، در خاطرات به عقب بر گردین .. خیلی زود به سر چشمه ی این جدایی ، به آغاز این دو راهه، که شما رو به تاریکی و غم و تنهایی آورده، می رسین.

اونجاست که باید : " کج بشینین و راست بگین ... "

اگر مقصرین، به هر روش که در احساس مخاطب تون نافذ خواهد بود، عذر خواهی کنین و اگر مقصر ه، به جای تمام گذشت ها و صبوری هایی که تا به امروز بی ثمر بودن! ... کافی است، فقط، ببخشین... ببخشین و از نو شروع کنین. شاید ندید گرفتن سالها پس زمینه ی خاکستری سخت باشه اما ... لذت یک شروع دوباره رو تجربه کنین ...

در غیر این صورت، برایِ خود ِ اصیلتون که در حال احتضارِ ، به یک مراسم تدفین آبرومند فکر کنین ...

اگر ... اگر... اگر ... شهامت تولد دوباره رو داشتین, ، اینجا برای شما، جشن باشکوهی برگزار خواهیم کرد.


بودن همه تان را سپاس که همراه بودین با این شش قسمت دردهای آشنا


امیر آمونیاک


" از اعتماد تا اعتقاد؟! " ( قسمت دوم = اعتقاد! )

 دردهای آشنا  ( قسمت پنجم )

" از اعتماد تا اعتقاد؟! " ( قسمت دوم = اعتقاد! )


مرد : " زود باش خانم دیر شد ... نشد یه بار ما بخوایم بریم مهمونی و، نیم ساعت الاف سرکار نشیم؟! "...

زن: " اووووف... چه خبره حالا؟!!! ... اومدم دیگه !!! "...

مرد روی زمین نشست و به پشتی تکیه کرد؛ کنترل تلویزیون بر داشت و زد شبکه خبر ...

زیر چشمی حواسش به خانم خونه بود که با وسواس زیاد، یکی یکی رو سری ها رو با مانتو کرم رنگش ست میکرد ... دست آخر هم، همون شال اولی رو می بنده و از اتاق میاد بیرون ... از جلو آیینه که رد میشه یه نگاه دوباره به خودش میندازه ... از دخترش که دم در نشسته و بند کفشای کتونیش رو گره میزنه ، می پرسه : " این ادکلنم خوبه ؟! "...

دخترک سرش و بالا آورد، پرسید: " مگه ادکلن زدی؟!!! ... بی خیال مامان!!! ... نه به بابا که وقتی میره بیرون با شیشه عطرش دوش میگیره ..نه به تو که حیفت میاد اون دئودورانت پونزده تومنی رو یه کم بیشتر بزنی!!! .. نترس! تموم شد سال دیگه روز مادری دوباره برات می خرم ... "

مادر دلخور از حرف دخترش، رو کرد به مرد خونه گفت: " پاشو بریم..مگه نگفتی دیر شده ؟! "...

مرد در حالیکه تلویزین و خاموش کرد، پرسید : " این مانتو رو جدید خریدی؟! ... "...

دخترک در آپارتمان و باز کرد، بدون نگاه کردن به پدرش گفت: " کافی بود عید پارسال که مامان این پوشید و نظرت و پرسید، یک دقیقه با توجه نگاهش می کردی، با دقت، حداقل محض پولی که داده بودی، نگاه عاشقانه پیکشت بابایی ! ... "...

این و گفت و از خونه رفت بیرون ...

زن بغضش و فرو خورد و کفشای واکس زده ی مرد و جلوی پاش جفت کرد: " جوونه دیگه ... تو به دل نگیر... " ...

 

***

این دوره های شبانه برای خانم هیچ لطفی نداشت، نگاه سنگینِ زن های مجلس به روی لباس های ساده و تکراری اون، با چهره ی ساده و بی آرایشش یه جورایی رنج آور بودن اما چیزی که خیلی آزارش میداد، نگاه نافذ و تحلیل گرِ دختر جوونش بود که یک لحظه از روی رفتارهای جلفِ پدرش دور نمی شد؛

این مهمونی های مختلط از یک سو  به دختر جوونِ اون یاد می داد چطور در یک  جمع مردانه، متانت و وقارش رو در موقعیت های مختلف، حفظ کنه و با رفتارهای مناسب، فرای محدودیت ها، مصونیتش رو هم داشته باشه  اما از طرفی تمام غمِ پنهان مادر رو از رفتار های بی پروای پدرش در برابر زنهای بیحصار،  بر ملا می کرد و این چیزی نبود که دخترک در سن و سال بلوغش با اون درگیر شه ! مخصوصا که مادرهنوز نتونسته بود، جایی در خلوت این روزهای دخترش پیدا کنه تا از قضاوت ها و نتیجه گیری های اخلاقی اون، از اونچه که می بینه، با خبر شه!

مهمونی تموم شد و مثل همیشه فضای ماشین در راه برگشت سنگین بود. مادر غرق تفکر بود و پدر مسرور از عیاشی های لفظی اش با جماعت نسوان! دخترک اما ....

به خونه رسیدن ... پدر مثل همیشه لباساش و روی جا لباسی تلنبار کرد و گفت: " برا فردا لباس آماده دارم؟! ... یه جلسه مهم داریم."

خانم که لباساش رو تا کرده بود و توی کمد می چیند، گفت : " بله ... امروز کت و شلوارت و از خشکشویی گرفتم."

صدای در اتاق دخترک که به عمد محکم بسته شد، پدر و خشمگین کرد: " این باز چه مرگشه ؟! ... " صداش و بالاتر برد : " یه بار دیگه این در محکم بسته بشه من می دونم و تو! ....." ... روی تخت دراز کشید : "  تحویل بگیر خانم.. دختر بار آوردی لایق گیست ! " ...

زن نمی دونست الان باید همسر مطیعی باشه یا مادری دلسوز ؟! ... خودش و احساساتش رو سالها قبل فراموش کرده بود! ...

کنار مرد دراز کشید... باز هم بوی سیگاری که نمی پسندید ... هنوزم نمی دونست چه اصراری بود که شوهرش سیگارهای تعارفی اون خانم محترم رو قبول می کرد؟!!! ..

چند تا نفس سطحی کشید تا مشامش عادت کنه ... با جوانب احتیاط شروع کرد به حرف زدن:

" بهش سخت نگیر ... این روزا خیلی حساس شده ... طبیعی ام هست... دخترا تو سن بلوغ، تا قبل از این که عاشق بشن روی پدراشون تعصب دارن... خب تو تنها مرد زندگیش هستی... شاید دلگیر شده تو مهمونی بهش کمتر توجه کردی! ... " ...

مرد پشتش و کرد و جواب نداد ... مادر اما صدای هق هق گریه های دخترش و می شنید که سعی می کرد به گوش پدرش نرسه...

بلند شد و به اتاق دخترک رفت... کنارش نشست و از روی پتو به آرومی نوازشش کرد ...از نور ضعیف موبایل که سایلنت شده بود و زیر بالشت ش قایم کرده بود، متوجه شد که اس ام اس اومده ...همونجا نشست تا دخترک آروم گرفت و خوابش برد ... گوشی رو پنهوونی بیرون آورد و آخرین اس رو خوند :

" ببین دختر جوون! بیخودی سنگ بابات و به سینه نزن.عالم و آدم می دونن سکس با زنا برای بابای تو عین رفتن به توالت عمومیه!بهش بگو از مامان من بکشه بیرون تا دهنم و باز نکردم!" ...

 

مادر کنار این مرد استخوون ترکونده بود اما تو این لحظه تا مغز استخوونش می سوخت !!!! ....

***

اینجا ، زنی هست که با این درد غریبگی کنه؟!!!!....