عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" از اعتماد تا اعتقاد؟! " ( قسمت دوم = اعتقاد! )

 دردهای آشنا  ( قسمت پنجم )

" از اعتماد تا اعتقاد؟! " ( قسمت دوم = اعتقاد! )


مرد : " زود باش خانم دیر شد ... نشد یه بار ما بخوایم بریم مهمونی و، نیم ساعت الاف سرکار نشیم؟! "...

زن: " اووووف... چه خبره حالا؟!!! ... اومدم دیگه !!! "...

مرد روی زمین نشست و به پشتی تکیه کرد؛ کنترل تلویزیون بر داشت و زد شبکه خبر ...

زیر چشمی حواسش به خانم خونه بود که با وسواس زیاد، یکی یکی رو سری ها رو با مانتو کرم رنگش ست میکرد ... دست آخر هم، همون شال اولی رو می بنده و از اتاق میاد بیرون ... از جلو آیینه که رد میشه یه نگاه دوباره به خودش میندازه ... از دخترش که دم در نشسته و بند کفشای کتونیش رو گره میزنه ، می پرسه : " این ادکلنم خوبه ؟! "...

دخترک سرش و بالا آورد، پرسید: " مگه ادکلن زدی؟!!! ... بی خیال مامان!!! ... نه به بابا که وقتی میره بیرون با شیشه عطرش دوش میگیره ..نه به تو که حیفت میاد اون دئودورانت پونزده تومنی رو یه کم بیشتر بزنی!!! .. نترس! تموم شد سال دیگه روز مادری دوباره برات می خرم ... "

مادر دلخور از حرف دخترش، رو کرد به مرد خونه گفت: " پاشو بریم..مگه نگفتی دیر شده ؟! "...

مرد در حالیکه تلویزین و خاموش کرد، پرسید : " این مانتو رو جدید خریدی؟! ... "...

دخترک در آپارتمان و باز کرد، بدون نگاه کردن به پدرش گفت: " کافی بود عید پارسال که مامان این پوشید و نظرت و پرسید، یک دقیقه با توجه نگاهش می کردی، با دقت، حداقل محض پولی که داده بودی، نگاه عاشقانه پیکشت بابایی ! ... "...

این و گفت و از خونه رفت بیرون ...

زن بغضش و فرو خورد و کفشای واکس زده ی مرد و جلوی پاش جفت کرد: " جوونه دیگه ... تو به دل نگیر... " ...

 

***

این دوره های شبانه برای خانم هیچ لطفی نداشت، نگاه سنگینِ زن های مجلس به روی لباس های ساده و تکراری اون، با چهره ی ساده و بی آرایشش یه جورایی رنج آور بودن اما چیزی که خیلی آزارش میداد، نگاه نافذ و تحلیل گرِ دختر جوونش بود که یک لحظه از روی رفتارهای جلفِ پدرش دور نمی شد؛

این مهمونی های مختلط از یک سو  به دختر جوونِ اون یاد می داد چطور در یک  جمع مردانه، متانت و وقارش رو در موقعیت های مختلف، حفظ کنه و با رفتارهای مناسب، فرای محدودیت ها، مصونیتش رو هم داشته باشه  اما از طرفی تمام غمِ پنهان مادر رو از رفتار های بی پروای پدرش در برابر زنهای بیحصار،  بر ملا می کرد و این چیزی نبود که دخترک در سن و سال بلوغش با اون درگیر شه ! مخصوصا که مادرهنوز نتونسته بود، جایی در خلوت این روزهای دخترش پیدا کنه تا از قضاوت ها و نتیجه گیری های اخلاقی اون، از اونچه که می بینه، با خبر شه!

مهمونی تموم شد و مثل همیشه فضای ماشین در راه برگشت سنگین بود. مادر غرق تفکر بود و پدر مسرور از عیاشی های لفظی اش با جماعت نسوان! دخترک اما ....

به خونه رسیدن ... پدر مثل همیشه لباساش و روی جا لباسی تلنبار کرد و گفت: " برا فردا لباس آماده دارم؟! ... یه جلسه مهم داریم."

خانم که لباساش رو تا کرده بود و توی کمد می چیند، گفت : " بله ... امروز کت و شلوارت و از خشکشویی گرفتم."

صدای در اتاق دخترک که به عمد محکم بسته شد، پدر و خشمگین کرد: " این باز چه مرگشه ؟! ... " صداش و بالاتر برد : " یه بار دیگه این در محکم بسته بشه من می دونم و تو! ....." ... روی تخت دراز کشید : "  تحویل بگیر خانم.. دختر بار آوردی لایق گیست ! " ...

زن نمی دونست الان باید همسر مطیعی باشه یا مادری دلسوز ؟! ... خودش و احساساتش رو سالها قبل فراموش کرده بود! ...

کنار مرد دراز کشید... باز هم بوی سیگاری که نمی پسندید ... هنوزم نمی دونست چه اصراری بود که شوهرش سیگارهای تعارفی اون خانم محترم رو قبول می کرد؟!!! ..

چند تا نفس سطحی کشید تا مشامش عادت کنه ... با جوانب احتیاط شروع کرد به حرف زدن:

" بهش سخت نگیر ... این روزا خیلی حساس شده ... طبیعی ام هست... دخترا تو سن بلوغ، تا قبل از این که عاشق بشن روی پدراشون تعصب دارن... خب تو تنها مرد زندگیش هستی... شاید دلگیر شده تو مهمونی بهش کمتر توجه کردی! ... " ...

مرد پشتش و کرد و جواب نداد ... مادر اما صدای هق هق گریه های دخترش و می شنید که سعی می کرد به گوش پدرش نرسه...

بلند شد و به اتاق دخترک رفت... کنارش نشست و از روی پتو به آرومی نوازشش کرد ...از نور ضعیف موبایل که سایلنت شده بود و زیر بالشت ش قایم کرده بود، متوجه شد که اس ام اس اومده ...همونجا نشست تا دخترک آروم گرفت و خوابش برد ... گوشی رو پنهوونی بیرون آورد و آخرین اس رو خوند :

" ببین دختر جوون! بیخودی سنگ بابات و به سینه نزن.عالم و آدم می دونن سکس با زنا برای بابای تو عین رفتن به توالت عمومیه!بهش بگو از مامان من بکشه بیرون تا دهنم و باز نکردم!" ...

 

مادر کنار این مرد استخوون ترکونده بود اما تو این لحظه تا مغز استخوونش می سوخت !!!! ....

***

اینجا ، زنی هست که با این درد غریبگی کنه؟!!!!....


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد