بانوی پیراهنِ چهل پاره
از هر زن که دیده ام !
بر دشت سینه ات خیمه خواهم
زد
با سیاه چادری که نذر
آمدنم، کرده بودی !
به سانِ شحنه ای ، شهوت تو
را
شهره خواهم کرد با تیغ زبانم!
از هم خواهم شکافت
عور و عریان!
شکافِ سرخی که
از ناز داغ سرانگشتانم
به هُرم می گزم
لَب و لُب ش را
در سپیدی صورت ت/م !
کافی است
دهانت را به هوس بگشایی
تا امن ترین قلاب جهان در
دهانت
تو را به کام من
روا کند !
نزدیک تر از من به تو
زبان من است
در رگ به رگ شدن های لذت
از رقص زبانم بر حساس ترین
جناق سینه
که تخت روان بوسه / لیسه
های توست .
لَخت خواهی شد
و این
سست ترین وفای به تخت است
که با انزال اشک های حسرت
ما
تمام می شود اگر
آنقدر که زیبا هستی
یاغی باشی !
می شود وقت رفتن
در(ب) اتاق را به متمدن
ترین شیوه ی جهان
از پاشنه در آوری
تا پشت سرت
کسی را جسارت بستن در(ب)
برای بوسیدنم نباشد؟!
می شود؟!
.
.
.
می خواهم مصون بمانم از مُهره ی مار گریبانت!
نیش ت را ببند!
زهر خندت مرا خواهد کشت
از بس پونه ی نگاهم را از
چشمانت چیدی
و بر پنجره ی انتظار
تُنُک کردی که
" مار از پونه بدش....! " ...
هرگز !
این زن کولی تر از آن است
که دیگری هوس آغوشت را کند!
به مکرِ بوسه ای!
سحر نوشت:
مُهره ی مار ... افسانه ای که هر کس مهره ای از ستون فقرات مار همراهش باشد، دیگران مسحور و مجذوبش می شوند.در این شعر کنایه از گردن معشوق.
امیر معصومی / آمونیاک
بیست و چهار فروردین نود و چهار
گاه به دردی دچار می شوی، که برای جرز دیوار خوب است! یک
مدل دوست داشتن ها درد است، از همین مدل؛
درد هایی هم هستند که تحمل می کنی برای شکستن قولنج!
بعضی دوست داشتن ها این گونه است؛تا حسی را در تو نشکنند، قلبت آرام نمی شود؛
دردهایی هم هستند بی درمان! دوست داشتن هایی از جنس
سرطان؛ دردهای ملموسی که تا حس شان می کنی، زندگی هم برایت ملموس است؛ می دانی
روزی تو را خواهد کشت اما، ایمانت به معجزه ی " عشق " بیشتر است تا شفای
" عقل "؛
استفتاء:
حالا می خواهم بدانم در فقه پزشکی، درمان واجب است
یا " در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی؟!
"
***
فتوی:
سوگند خدای عزوجل را که ما هم، پای در گِلِ دلِ خویش
مانده ایم و حالا که شما نمک به زخم دلِ این مرجع پاشیدید وجانِ ما را به درد
آوردید، گفتیم از خودِ خواجه ی شیراز جواب بیاوریم برایتان ؛ نمی دانم چه سرّ در
این اشعارِ به خون جگر نوشته است که جوابمان چنین آمد:
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چه چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس...
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوه ایی می کند ان نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن می کشم اند خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف، به خون که شکستی؟ گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس..
شما هم تفالی بزنید، فتوای ما همان است که حافظ عاشق
بگوید.
مبحث تناسخ در بین اندیشمندانِ عرفان اسلامی، از آن دسته
نظریاتی است که صحبت کردن درباره ی آن بسیار سخت و چالش بر انگیز است. آنچه من در
سلسه مقاله های متافیزیکی خود به آن اشاره دارم، باورِ یک تئوری است که تلاطم ذهن
جستجوگر مرا، آرام می کند.
تصویر باران در صدا / یعنی:
سلام بانوی آفتابیِ من .
بغض ملیجک بر درخت / یعنی:
نرو همرا باد / چل گیسِ مهتاب رویِ من.
اشک حریر بر شانه های پنجره/ یعنی:
کجا جویم تو را/ رقاصه ی رعنایِ من .
جا پایِ سرد شاپرک
بر روی دامان نسیم / یعنی
تجاوز کرده است/ یک خاطره از خوابِ من .
لرزِ تنِ هر سایه ای/ در زیر و بم های سکوت
یعنی صدای بوسه ات/ وهمی شده در جانِ من .
بانوی نارنج و بهار / بانوی عطر پرتقال
این شعر یعنی پلی
از فصل سبز دلگشات / تا قلب دل تنگیِ من.
امیر معصومی/آمونیاک
فروردین نود و چهار
دور از جان تان، نویسنده ام!
بلا نسبت ، گاهی هم شعر می گویم!
بلا به دور باشد، داستان نویس هم هستم!
همه اش را جمع کنید روی هم به قدر پنج دفتر سیصد و
شصت و پنج برگ آیا بشود، آیا نشود!
اگر روزی بخواهم قبل از پیک زدن با حضرت أجل، دفتر و
دستکم را جمع کنم و میز کارم را غبار روبی، تا حق ورثه را قبل از مثله کردن
یکدیگر، تعیین کنم تا مبادا سونامی اذکار ناصوابشان، اوقات حضرت عزرائیل را در
بزم عارفانه مان، تلخ کند و از سر خشم مرا به نا کجا آباد برزخ تبعید کند! - که غلط
می کند! - به هر کدامشان از یک اسپرم کامل، حاصل از ترشحات هورمونی به وقت شعر
گفتن، یا دُم جنبانش می رسد یا سر بی سامانش! چه برسد به شعری بالغ اندر وصف
معشوقه ای آفتاب و مهتاب ندیده!
این را همه ی آنها که نان دلشان را در خون جگر زده
اند و در کسوت نویسندگی، آداب سخنگویی خاصی برای بیان درد جان شان، بر گزیده
اند، خوب درک می کنند.
خیلی از همین ما، که صورت زندگی ناسازگار را به سیلی
شرافت، سرخ نگه می داریم، سالها پیش از آنکه به نوشتن در آییم، زندگینامه ها ورق
زده ایم و انسان ها خوانده ایم و حسرت ها سروده ایم که روح بِسمل خودمان هم دیگر
از آنها خبر ندارد چه برسد به شما!
بله شما که نمی دانی آنچه می خوانی، همان است که
نشانت داده می شود! یعنی پرده هایی از نمایشنامه است که می شود به روی صحنه ی
دیدگان شما رقصاند! این یعنی پشت صحنه، جای شما نبوده است که باشید!
یعنی اگر بخواهم کسی را در تئاتر نویسندگی خویش به
بازی بگیرم! خودم خیلی پیش از آن که جمله ای شعر شود یا داستانی ، بلند، شما را
به پشت صحنه دعوت خواهم کرد ! یعنی اختیار و انتخاب با من است! پس اگر تا به امروز
برای هیچ شعر و داستانی به حریم خصوصی من دعوت نشده اید، بعد از این هم نخواهید شد
تا نقش اول عاشقانه های من باشید!
- واقعا تا حالا از
این زاویه به حضور یک نویسنده در جهان خود نگاه کرده بودید؟! کدام نویسنده ی عاقلی
اعم از شاعر و داستان نویس، اول کارش را به منصه ی ظهور می گذارد و بعد از بین
خوانندگان به دنبال بازیگر نقش اول می گردد؟!-
اینرا گفتم تا حاضران به غایبان بگویند،شاعر نشدم که
عاشق شوم! آن هم از آن نوعش که چند صباحی در این مجاز بگردم و چند مخاطب خاص به
جیب بزنم و پیِ افول و قهر و غضب منتقدی، مساءالخیر بگویم و بروم!
شاعر نشدم که جواب هر سلام تان را به گل و بلبل و
باغ پشتی حواله کنم!
نویسنده نشدم که هر گاه تریج عبای توهمات شما در
همزاد پنداری با اشعار و نوشتارم، به تیزی واقعیات گرفت، دلیل بی تفاوتی های خود
به احساسات کذایی شما را سوژه ی نوشته ها و انگیزه ی قلمم کنم.
اگر هم می بینید همین چند خط را به خود رنجه ی نوشتن
دادم، خواستم بگویم، عاشق بودم که شاعر شدم و این ها که می خوانید ارث پدری کسی
نیست. خواستید، بخوانید و لذت ببرید؛ خواستید، بخوانید و بسوزانید! از این بالا
تر؟!
حالا هم گلاب به روی تان می خواهم کمی تراوشات مبتذل
ادبی نثار آن پدر نداشته ای بکنم که مادرش خسته از کار در خانه ی عفاف برگشته !
همان که از گرسنگی غریزه، ما تحت مجازی خود را لیسیده و انگل وجودش را در هر کجای
این خانه بالا می آورد!
راه درمان خیال بیمار و طاعون زده ی امثال تو را نمی
دانم فقط کِرم وجودت را در جنازه ی برهنه ی کسانی سیر کن که عمه شان در این دهکده
ی جهانی، ننه من غریبم باز خوبی است!
ما زنده به عشق ایم. پس،
نفس خسته و چشم ناپاک و سایه ی هرزه ات به روی حریم
خصوصی من، غبار بنشاند، می دهم از همان جا که به این دنیا آمده ای، چَپل چَپانت
کنند!
امیر معصومی/آمونیاک
فروردین نود و چهار