عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

نظریه ی انتخاب / قسمت اول


دوستان همراه،سلام؛

در این نوشتار می خواهم تا جایی که در حوصله ی قلم بگنجد، درباره ی نظریه ی انتخاب  صحبت کنم؛ از آنجا که این مقاله بسیار مختصر خواهد بود، دقت و توجه نظر شما بر روی تک تک جملات باعث می شود، نسبت به شخصیت منحصر به فرد و شرایط خاص خودتان با سوالاتی مواجه شوم که پاسخ به آن ها، شرح و توضیح روشن تری بر این مقاله باشد. این نوع گفتمان بسیار کاربردی تر از آن است که من بخواهم ریز و درشت یک نظریه را از قول اندیشمندان و صاحبان نظر متعدد بیان کنم، بی آنکه کمکی به باز شدن گره زندگیِ شخص کند.

شما می توانید مباحث دقیق تئوری نظریه ی انتخاب را با یک جستجوی ساده در اینترنت به دست بیاورید. چیزی که من در اینجا می خواهم بگویم این است که:

بحث اجبار و اختیار در تولد آدمی و شرایط زندگی وی، چیزی نیست که صاحبان اندیشه در علوم عرفانی و متافیزیکی، به باور شما بنشانند. همه ی ما بارها در تنهایی، به چرا و چگونگی خلقت مان فکر کرده ایم؛ بی آنکه سر جنگ و عناد با جهان هستی و شرایطی که در آن زندگی می کنیم داشته باشیم،‌ در یک کنکاش و غورِ نظر، ‌به وجود آفریننده ی اعظمی ایمان خواهیم آورد که در نظمی شگرف، نعمت وجود عنایت کرده است و همیشه شاهد بوده ایم، دریک دو دو تای ساده، جهان " دار مکافات " است و " بده و بستانش " حرف ندارد. (1)

ایمان به وجود نظم و عدالت در پایه و اساس روح جهان،‌ به ما این اجازه را می دهد که امروز در باره ی نظریه انتخاب صحبت کنیم. نظریه ای که به ما می گوید :

* ما قربانی گذشته ی خود نیستیم.

* ما بر آیند نیروهای بیرونی نیستیم.

* ما بازیچه ی لایه های زیرین مغز و هورمون های خود نیستیم.

* ما رفتار خود را انتخاب می کنیم و تا کنون نیز چنین بوده است.

<< . . . چرا؟! . . . >>

چون ما بیش از آنچه که تصور می کنیم بر زندگی خود کنترل داریم، تنها نمی دانیم چگونه؟!‌

قبل از شروع سخن باید این پنج مفهوم یا مولفه را در توضیح نظریه ی انتخاب بدانیم:

1.     تمام انسان ها با پنج نیاز اساسی به دنیا می آیند:

عشق و احساس تعلق، قدرت ( پیشرفت و خود شکوفایی)، آزادی، تفریح، بقا( ثروت و امنیت )

تمامی رفتارهای ما به منظور ارضای موفق این نیازها انجام می شود....

2.     واقعیت بیرونی: جهان طبیعی با رفتار اجتماعی که در آن زندگی می کنیم.

3.     سیستم ادراکی: متشکل از دو بخش دانش ( اطلاعات) و ارزش ها.

4.     مکان مقایسه : که در آنجا آنچه را که می خواهیم با آنچه را که داریم،‌مقایسه می کنیم.

5.     سیستم رفتاری: که به وسیله ی آن برای دستیابی به آنچه که می خواهیم اقدام میکنیم.( ماشین رفتار )

برای اینکه باور کنیم تمام جهان در اختیار ما و بسته به نوع انتخاب ماست، باید با شرحی کوتاه بر این پنج مولفه، به شناخت و باور بیشتری از خودمان برسیم.

در این مقاله به صحبت درباره ی نیاز های اساسی ( مولفه اول) می پردازیم. همان طور که عرض کردم:

تمامی رفتارهای ما به منظور ارضای موفق این نیازها انجام می شود و چنانچه نتوانیم این نیازها را آنگونه که دوست داریم، ارضا کنیم، رنج خواهیم برد و این رنج را به گونه ای بیان می کنیم که خودش نوعی رنج برای ارضای همان نیاز است. مثلا کسی که افسرده است و به تفریح نیاز دارد، او برای حفظ ظاهر، خشم ناشی از افسردگی ش را پنهان می کند که خودش را توجیه می کند که چون افسرده ام برای کمک به خودم این کار را می کنم!

به نظر شما دیگران که رفتار ناهنجار این فرد را در غالب افسردگی می بینند، از کجا به منویات درونی او پی ببرند تا بتوانند رفتار مناسبی در قبال داشته باشند؟

ملاحظه می کنید که نوع انتخاب فرد در چگونگی رفتار دیگران موثر است. پس شما باید از خواسته ی خود آگاه باشید تا به نیاز تان پی ببرید:

وقتی شما به عیب جویی از دیگران می پردازید، این به معنای نیاز شما برای شنیده شدن است!( نیاز عشق)

سرزنش کردن دیگران از سوی شما به این معناست که مایلید او را حمایت کنید. ( نیاز قدرت)

شِکوه و گلایه ی شما، که نوعی رفتار اشتباه به جای تشویق کردن است، گویای نیاز شما به حامی بودن است.( همان نیاز قدرت)

نق زدن و غر غر کردن،‌ می تواند با احترام گذاشتن جایگزین شود و نیاز شما به عشق ورزی را بر طرف کند.

تهدید دیگران یعنی شما به آنها اعتماد ندارید، اگر با پذیرش دیگران به آنها اعتماد کنید، رفتار سازنده ی شما نیاز به عشق و دوست داشتن را در وجودتان اشباع می کند و احساس قدرت می کنید.

می بینید! نوع رفتار شما محیط را کنترل می کند. انتخاب شما رابطه ی مستقیم با شناخت از نیازهایتان دارد.

خواسته هایتان را مرور کنید و فکر کنید چطور برطرف می شوند و پی ببرید که ظرف کدام نیاز تان خالی است؟! ( عشق،‌قدرت،آزادی، تفریح، بقا؟! )

بنابرین،‌ تنها فردی که می توانیم رفتارش را کنترل کنیم، خود ما هستیم زیرا از هیچ کس به قدر خودمان شناخت جامع نداریم.

در قدم بعدی، ‌تنها چیزی که می توانیم به دیگران بدهیم " اطلاعات "  است. وقتی از افکار و احوال خود با مخاطب مان صحبت کنیم،‌ دیگر نیاز به نصیحت و سرزنش و توبیخ دیگران نیست. وقتی افراد بدانند ما چه خواسته ای داریم، راحت تر وارد یک رابطه ی موفق خواهیم شد زیرا تمام مشکلات دامنه دار و پایدارِ روان شناختی از مشکلات ارتباطی نشات می گیرند و همواره این رابطه ی مشکل دار، بخشی از زندگی کنونی ماست؛ زیرا گفتگو های ما با اطرافیان مان منظم و همیشگی نیست. از سویی، ظرف های نیاز ما آنقدر پر نیست که به یک ثبات رفتاری رسیده باشیم لذا با تغییر حجم ظرف ها، رفتار ها ی ما تغییر کرده و مخاطبان ما هم دچار سردرگمی می شوند. آنها نمی دانند ما چه می خواهیم ؟!‌

- باید نیمی از ظرف نیاز های ما، با اصولی ثابت پر شده باشد. افراد مذهبی با ایمان به خدا و افراد غیر مذهبی با اعتقاد قلبی و باوری درست به اصول اخلاقی، نیمه ی ابتدایی ظرف نیاز های شان را پر نگاه می دارند،‌به گونه ای اگر روزی هر کدام از غرایز در وجودش به هیجان در آمد، دچار طغیان نشود. چنین کسی وقتی نیمی از ظرف نیازش به عشق ورزی و دوست داشتن، با یک باور درونی و بی نیاز از عوامل خارجی، پر شده باشد،‌هر گاه در زندگی عزیزی را از دست بدهد،‌دچار بی هویتی نشده و یا اگر محبوبی او را طرد کند کار به اعمال شنیعی مانند تخریب وجهه ی فردی و اجتماعی محبوب، نمی زند. و مثال هایی دیگر در باب سایر نیازها.-

قبول، آنچه در گذشته برای ما رخ داده است بر اکنون مان موثر است اما می توانیم با رفع نیاز های بنیادین خود، برای رفتار های درست، برنامه ریزی کنیم؛ خواهیم دید که دیگران هم به مرور رفتار شان را با ما تغییر خواهند.

هر یک از ما جهان مطلوب خود را در ذهنمان می پرورانیم، پس حق نداریم بر جهان دیگران حکومت کنیم، چنان که تمایل نداریم دیگران ما را کنترل کنند.

همه ی آنچه از ما و دیگران سر می زند یک رفتار است و چگونگی شکل گیری این رفتار در پروسه ای به نام " ماشین رفتاری " قابل درک بهتر است. 

در مقاله ی بعدی بیشتر به توضیح این مولفه می پردازیم. تا این جای بحث، اگر تمام هفته بتوانید به خواسته هایتان فکر کنید تا به نیاز های تان پی ببرید،خواهید دانست کدام نیاز فطری در شما اشباع نشده و در زندگی درگیرتان کرده و رابطه هایتان را مخدوش نموده است.

بنا بر مباحث پیش آمده و هر کجا که ندانستید نوع رفتارتان با دیگران،‌گویای کدام نیاز برآورده نشده تان است؟!،‌ در کامنت ها به شرح بیشتر و پاسخگویی به سوالات فردی تان، در این مقوله خواهم پرداخت.

 

 ***

پی نوشت:

(1)  شاید در مقاطعی چنین به نظرمان بیاید که عالتی در کار نیست و بازخورد اعمال کسی در خور رفتارش نبوده است اما همیششه معادلات پنهانی وجود دارد که ما از آن بی خبریم. در نوشتار های قبلی به تاثیر کارماهای مثبت در کاهش شدت بازتاب رفتار های نادرست و بالعکس،‌اشاره کرده ام. از آنجا که ما از ضمیر پنهان و نیات درونی افراد آگاه نیستیم، قاضی خوبی در درست و نادرست بودن میزان پاداش و مجازات افراد نخواهیم بود،‌از سویی دیگر باور به وجود جهان بعدی ( خواه عالم معاد، خواه زندگی پسین و تناسخ) به ما این وسعت دید را می دهد که همه ی انسان های اطراف ما روزی با تمامیت کامل انتخاب ها و رفتارهایشان مواجه شده تا اینکه شایسته ی تعالی روح بشوند. امر مهم این است که بدانیم، بالا بودن آگاهی ما دلیلی بر قضاوت رفتار دیگران نشود که اگر چنین باشد،‌محکمه ی کائنات بی خیالمان نمی شود.)




امیر معصومی / امونیاک 

نهم اردی بهشت نود و چهار

وحم / قسمت دوم

یوسف را دوست دارم. هیچ شباهت شخصیتی و رفتاری با هم نداریم اما این تضاد، تنها دلیلی نبود که جذبش شدم؛ اعتماد به نفسش مثال زدنی است، به طرز عجیبی خودش را دوست دارد، همین مردی که هست، اصلا هم برایش مهم نیست دیگران رفتار و گفتارش را چطور قضاوت می کنند، این جسارتش را دوست دارم. عجیب هم سر به هواست اما، این هم گفتن دارد که عمیق است، ژرف است، لایه های درونی وجودش هنوز نامکشوف است و این نقطه ی عطف ماست، این که کسی ما را درک نکرده است.

بر عکس یوسف، من آرام ام و سر به زیر. محجوب و محفوظ به حیا. شاید مثل یوسف مهربان باشم اما محبت من گاهی از سر مداراست نه چون یوسف از رأفت قلب؛ ولی خب در عوض وقتی من عصبانی می شوم، باز هم در مرز مدارا می مانم اما یوسف به وقت خشم دیگر رَبّ و رُبّ سرش نمی شود، از یک کنار رگ و ریشه ی طرف را می خشکاند!

ده سالی می شود که می شناسمش. در یکی از همین شب شعرها با هم آشنا شدیم. اوایل وبلاگش را می خواندم. دقیق و با وسواس؛ مرد بود اما نوشته هایش با روح و روانِ زنانه ام چنان بازی می کرد که برای ساعت ها از زندگی و دردها و تلخی هایش رها می شدم.

آن روزها خسته بودم؛ خیلی؛ از خودم؛ از بهنام؛ از نداشته هایی که شده بودند پیراهن عثمان و هر روز یکی از کَس و کارمان، پرچم می کرد و روی اعصاب مان رژه می رفت.

آن روزها دلم می خواست بمیرم؛ از بس بی جان بودم و ندار؛ دستم خالی بود از قدرت و زبانم قفل بود از فحش و ناسزا تا بر سرِ کس و ناکس بکشم و حنجره ام را از بغض خالی کنم، قلبم را از تنگنا.

آن روزها تنها بودم؛ نه مثل الان که بهنام کنارم هست؛ آن روزها هم بود، اما حضور نداشت؛ جسم خسته و گرسنه و خواب آلودش را می آورد خانه؛ بهانه گیر و بداخلاق؛ کم حرف بود؛ اگر هم صدایش در می آمد، دعوایمان می شد.

آن روزها، چند سالی بود که دکتر ها جواب مان کرده بودند؛گفته بودند تنها شانس بچه دار شدنمان عمل زیفت است، همان لقاح مصنوعی.

آن روزها، عمل ها هم جواب نداده بودند و بهنام نمی خواست باور کند که من بی گناهم.

چند ماهی از آشنایی من و یوسف گذشت تا این ها را به او گفتم؛ بعد از اولین چت  کردن مان که درباره ی نقد یکی از شعر هایش بود، حرف به خودمان کشید، به زندگی مان؛ به شریک زندگی مان؛ به این که بهنام مرد خوبی است اما تلخ است؛ دست خودش هم نیست؛ دلیل دارد؛ از دلیل هایش برای یوسف گفتم و او گوش داد؛ کاری که بهنام بلد نبود.

یوسف هم خیلی چیزها بود که از مردها می گفت و من نمی دانستم. این عطش برای دانستن و سیراب شدن من، با دوستی یوسف،‌ با حرف ها و شعرهایش، همان شد که بعد از گذشت ده سال هنوز نور چشمی من است.

 این خلاصه ی داستان من و یوسف است، که تا به امروز هرگز برای کسی تعریف نکرده ام .

" سلما! شام سرد شد. ول کن اون دفترچه رو، خسته نشدی از نوشتن؟!‌"

بهنام حسود است؛ حتی به این دفتر و خودکار. بروم تا نیامده است نوشته هایم را بخواند.

.

.

.

شام از دهان افتاده است، نیم ساعتی هست این لقمه از کباب دیگی را گرفته ام و میانه ی راه دهانم مانده است. دلم ضعف می رود از گرسنگی اما حالت تهوع دارم؛ از اضطراب است، دلشوره و دلواپسی.

بهنام هم فهمیده است اما به روی خودش نمی آورد. لقمه را از دستم می گیرد و سفره را جمع می کند. نور خانه را کم نمی کند، یعنی نمی خواهد بخوابد.

روبه روی کتابخانه ایستاده است و دنبال چیزی می گردد. کتاب نخوانده ای ندارد، پس چه می خواهد؟! می پرسم: " چیزی لازم داری؟‌"

جواب می دهد: "‌کتاب شعر یوسف حسینی کجاست؟!‌"

دلم هری می ریزد پایین هرچند  او یوسف را در حد همین کتاب شعر می شناسد؛ از هیچ چیز دیگر خبر ندارد، حتی وبلاگش؛ اما بهنام را چه به شعر خوانی؟!

نگاهم را از زیر مبل می دزدم، جایی که کتاب را پنهان کرده ام. آخر این عصرهای پاییزی بی شعر های عاشقانه ی یوسف نمی گذرد.

انگار بهنام هم این را فهمیده است که وقت های دلتنگی و دلواپسی، آرامِ قلب من چیست؟!

می گویم :  " همان جاست،‌درست بگرد! "

سرش را پایین می اندازد و با تحکم می پرسد: "‌کجاست؟!‌"

بغض می کنم و می پرسم : " که چه؟!‌"

بر می گردد و نگاهم می کند؛ لبخند ماتی می زند و می گوید : " که هیچ! شب بخیر."

چراغ ها را خاموش می کند و به اتاق خواب می رود.

ده دقیقه است که می لرزم؛ نه از خشم یا ترس؛ نمی دانم اسمش چیست اما دلیلش، شنیدنِ اسم یوسف بود از دهان بهنام.

قلبم که آرام می گیرد، می روم سر وقت کتاب؛ می گذارمش درون کتابخانه، جایی که راحت به چشم نیاید!

می دانم تا پیدایش نکند، دست از سر من بر نمی دارد، دوباره می آید پی اش!

میان تاریکی، کورکورانه می روم توالت، در را پشت سرم می بندم. کشوی میز توالت را بیرون می کشم. به آخرین " بی بی چک " مانده، نگاهی می اندازم، لمسش می کنم؛ هزارباره دستورالعمل روی آن را می خوانم؛ خدایا! می شود این بار، خط دوم، آبی کمرنگ!

ناگهان در باز می شود؛ بهنام است؛ با چشم های قرمز و خیس!

" بی بی چک " را از دستم می قاپد، می اندازد توی سنگ توالت و سیفون را می کشد، در را می بندد و می رود.

در کمد را باز می کنم‌، دستکش های ساق بلند گل مریم را دست می کنم و تا جایی که می شود توی چاه، به دنبال " بی بی چک " می گردم؛ نیست؛ رفته است پایین؛ رفته است فاضلاب؛ رفته است جهنم! گُه بگیرد این زندگی را گُه!

.

.

.

تا خودِ صبح توالت و بعد حمام را با تیرک و پودر و وایتکس شستم. شاید یکی از آن گازهای خطرناک متصاعد، دامن گیرم شود، نمی شود.

تا شد، سرفه کردم و عق زدم بی آنکه یکبار بهنام بیاید.

به درک! فردا برای یوسف تعریف خواهم کرد اما اول، می روم یک " بی بی چک " می خرم، بعد به یوسف زنگ می زنم. می ترسم اگر اول بگویم،‌اجازه ندهد، ‌دوازدهمی را دوباره بخرم. شاید بگوید " حکمتش این بوده که صبر کنی." اما دیگر طاقت ندارم.

به بهنام ثابت می کنم من آن زنِ روانی و مالیخولیایی نیستم. به او نشان می دهم که مادر شدن برای من عقده نیست، یک امکان است! یک معجزه!

 

ادامه دارد.



امیر معصومی / صیلویا پلاط

یست و هشتم فروردین نود و چهار

وحم / قسمت اول

" وحم "

 

صدای آواز خواندن " بهنام " از حمام می آید؛ هنوز درگیرتحریرِ این بیت بود که :

" تا کی بی تو بود/از غم خون/دل من"

" تاهاها که هه هی  بی هی هی تو بود / ا هه هر غه هه هم خو هو هون دل من " .....

 

من " سلما " ، همسر سی و پنج ساله ی " بهنام " که بعد از هجده سال، زندگی مشترک، هنوز در حسرت مادر شدن، مانده ام؛

خسته از تمرین های تکراری بهنام، با احتیاط از روی تخت بلند می شوم. امروز نهمین روزی است که دوره ی ماهیانه ام عقب افتاده است. اول نیم خیز می شوم روی آرنج چپم، بعد پاهایم را از تخت آویزان می کنم. از جایم بلند می شوم. دیگر یاد گرفته ام که موقع بلند شدن، از عضلات کمر و شکم استفاده نکنم تا مبادا روی جنین احتمالی که شاید این بار هم دل آمدن به دنیا را نداشته باشد، فشاری بیاید.

اما امید و انتظار است که سالها مرا در این خانه ی بی روح، جوان و سرزنده نگه داشته است. هنوز هم هر کس مرا در نظر اول می بیند، زن جوانِ بیست و چند ساله ای دیده می شوم. خیلی لذت دارد وقتی کسی در ایستگاه مترو یا صف نانوایی در اولین سوالش می پرسد :

" ازدواج کردی؟ "... این یعنی هر زمان به سرم زد تا بهنام را به امیدِ ازدواج دوباره و تحقق آرزوی مادر شدنم ترک کنم، شانس زیادی برای جذب مردان جوان خواهم داشت.

بر می خیزم، موهایم را گیره می زنم و نگاهم را از آینه می گیرم. ساعت شش بعد از ظهر است. چای عصرانه حتما باید کله مورچه باشد. طعم گس و تلخش را دوست دارم. بهنام نمی پسندد، مهم نیست. برای خودش نسکافه درست کند.

صدای آوازش نمی آید. پشت در حمام می روم، در را باز می کنم، حوله هست اما خودش نیست؛ از داخل اتاق خواب داد می زند که : "من اینجام! "

جواب نمی دهم، لبخند می زنم، مردک بی شرف! بارها گفته ام برهنه از حمام بیرون نیا! می داند در برابر سینه ی پشمینه و ستبرش، خوددار نیستم؛ او هم همین را می خواهد، این که هنوز نم بدنش خشک نشده است، وقتی برای بوسیدنش می روم، مرا به دام آغوشش بکشد.

اما این بار فرق می کند، باید احتیاط کنم. فردا می شود ده روز. با اطمینان بیشتری می شود

" بی بی چک " را استفاده کرد. می روم سراغ میز توالت. کشو را بیرون می کشم. هنوز یکی دیگر دارم. آخرین بار دوازده بسته خریده بودم . با خودم شرط کردم که اگر این ها تمام شد و جوابی نگرفتم، برای همیشه قید مادر شدن را بزنم. به " یوسف " هم قول داده ام. سرم برود، قولم نمی رود.

 

ادامه دارد...


*** 

پی نوشت:

وحم: آرزوانه ی زن باردار ( به معنای ویار جماع داشتن هم آمده است )



امیر معصومی/صیلویا پلاط

یست فروردین نود و چهار