عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" سینه ی سیگار "

همیشه که نباید من بمانم و دلتنگی
گاهی هم تو بنشین کنار خاطرات
به آتش بکش سینه ی سیگار را !

" سینه ی تو تنگ تر شود
قلب من نخواهد زد!"

بکِشی یا بکُشی!
دودش به چشم من خواهد رفت!

امیر آمونیاک/ معصومی
مرداد نود و سه

" خودسوزی "

اینجا / مردن
کفاف زندگی با تو را نمی دهد!

جانم!
خود سوزی کرد/ م! ،

خاکستری
که به روی موهایت
نشسته / ام!
بودن من است،

هرچند
رنگش / م کنی

امیر معصومی/ آمونیاک

مرداد نود و سه

" نامه های عاشقانه با طعم آمونیاک"... دفتر اول



پیدا نمی کنم! 
دیگر واژه ای نیست که به ذهن سرگشته ی من برسد و قبلا به دل عاشقی ننشته و قلبش را نلرزانده و چشمش را به اشک شوق، طراوت نبخشیده باشد.
برایت به آوای جان، صوتی بر آرم تا حرفی به دامن کلمه ای بپیچد، 
شاید جمله ای به شکوه بودنت آراسته شود که هیچ نگاره ای جز به امضای " ملاحظه شد ِ" چشمان تو، در جرگه ی عشق به رسمیت شناخته نخواهد شد.
آرام دل من!
آرام و آبروی آشیانه أم
بهانه ی بهاری چشم های این بابونه
پُر از پّر و پرواز است صدای مخملی ات 
تب و تاب تنِ شاپرک های رقاصه ...
وجودت ثریای ثانی است به هر شعر منثور
که جهانی از جلال تو به جلوت آمده است...
منوچهر عاشقانه های من!
چشم، چشم یعقوب می طلبد چهره ی یوسف نشان ت ...
حافظ در حریم نفس تو به حلاوت غزل رسید
که خُلود خلوتِ معطر دل جز به بُرد تک خال تو ممکن نیست.
دلدارِ دل گسلِ هر چه دلداده است!
ذلیلِ لذیذِ ذمِّ کلام توأم در هرچه نمی پسندی!
تو فقط 
ره/ بَرِ دیده و ره / زنِ دل باش به رسم عاشق کُشی...
* زِنتوم که تو باشی به زیر سایه ات
ژولیده وش باشم یا ژاله صفت، 
زخم *ژوپین زندگی
بردریدن قلب من 
* ژاژ خاییدن است.
سَرور و سالارِ*سریرْافروزِ فلک ای ...
شیدای شوریدگی های تواست
صبر در مقام صلابت و صولت کلامت...

-دوازده ام بهمن ماه یکهزار سیصدو نود و دو -
امیر آمونیاک / معصومی

ادامه دارد ...


واژه یاب:
زنتوم (zentom) واژه یِ فارسیِ اوِستایی و به معنیِ فرشته یِ پاسدارِ بخشش و بزرگواری و نیز ایزدبانویِ سلامتِ جان و نیز سرزمینِ آرامش است که در متونِ مختلفِ باستانی با ترکیب هایِ متفاوتی از آن استفاده شده است
ژوپین یا همان زوبین: نوعی نیزه
ژاژ خاییدن: کار بیهوده انجام دادن
سریر افروز: آبروی تاج و تخت
99

"نامه های عاشقانه با طعم آمونیاک" ... دفتر دوم



طپش قلبم ...
طـُره گشاده ای که طرب از دل بر انگیزی!
ندانی که ظلم و ظلمت گیسوی تو
ظلّ آرامش مرا در هم می ریزد!
علّت جان ...
عیار عشق جز به مَحکِ لب تو
به بازار بوسه خریدار ندارد!
بیا و
غرامت این غریب را
به غنای کلامت بده!
که فرّ و فریبای هیچ فرزانه ای 
جز تو
قامت مرا به قیام و قنوت وا نداشت
چنان که کبر مرا کبریای ساحت تو
پیشانی به اریکه ی مقامت سایید ...
گرانْ سنگِ قلب ت، گراییدن 
به حجر الاسود را حرامم کرده است‍!
که مُحرِمِ لبیک گوی تو ام 
به زیر لوای لا اله الا انت!
از مِنای مُنیّت من 
تا صفای سیرت تو
نور و نار و نرمین تنت را 
به آدابِ وُدّ و وِردِ " یا حبیبی"
هروله کنان می آیم و هق هق زنان! 
با پای دلی که از هجر تو شکسته 
و
به رویت هلال روی ماهت، بند خورده است ...

یار دبستانی من!
تمام زندگی من درس جبر فراق است و احتمال دیدن تو در آمار و سر شماری خانواده ها که شاید احتمال دهم، دری باز شود، تو برای پاسخگویی بیایی که هنوز هم بلند نباشی بشُماری... 
بپرسم: " در این خانه چند نفر هست؟!‌ "... در نگاه من زل بزنی و بگویی : " یک نفر که نیست! " و من بفهمم که هنوز هم نهضت سواد آموزی به امثال من نیاز دارد تا بیایم و تو را پای الف/ با من ... الف / با تو ، بنشانم برای سرمشق دوباره ای! ...

زنگ تفریح تمام شد! هنوز هم، وَهمِ من به قد فهمِ دوری از تو نمی رسد!!! ... روزی رویاهایم را چنان بلند ببافم که خاطر تو را از همیشه ماندنم، گرم کند، آن وقت می آیم و پیش رویت، حساب و کتاب این زندگی را کف دست تقدیر می گذارم ... یادم هست که همیشه درس های عملی را بهتر می آموختی ... خودت گفتی این شعر سعدی - رحمه الله علیه - را میان تصورات عاشقانه ات با من، حفظ کردی که :

" سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانم ...رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حال ... باز گویم که عیان است، چه حاجت به بیانم؟! 

1392.11.23
امیر آمونیاک

"نامه های عاشقانه با طعم آمونیاک" ... دفتر سوم



دیگر بس است!
میدانم که با تو به جایی نمی رسم!
می خواهم همین لحظه، همین جا
زانو بزنم و به تمام اشتباهاتم اعتراف کنم!
از روزی که تو را دیدم تا امروز که دیگر نمی خواهم ببینمت!!!
عشق تو
شراره های پنهان آتش به زیر خاکستر بود!
از کجا می دانستم
آهِ من
به وقت همدلی های تو
گداخته ی قلبت را به سوز می آورد؛
شعله های خواستنت می افتد به جانِ نفس هایم؟!
آنقدر که سینه ی سرد من
جز به گرمی بوسه های تو
مداوا نگردد؟!
نمی دانستم زکام عاشقانه های من
به ترانه خوانی عندلیب حنجره ی تو
میل بهار آغوشت را می کند
تا تب این بیمار به مـِهر، فرو بنشانی!
از کجا می دانستم
اشک من
گوشواره ی گیلاسی تو می شود
که به فصل نازش
از سر شانه هایت می چینی
و چشمان مرا
به تابستان بنا گوشت مبتلا میکنی؟!
من نمی دانستم
دستهایت را که بگیرم
تاکستانی در بازوان تو می پیچد
که مستی مرا
به وقت شعر گفتن
به انگورهای ارغوانی لبت، می خواباند!
دیر شناختمت
ور نه! به تماشای استوای تنت
نمی ایستادم
که به فصل باران های موسمی عشق
بی چتر غرور
معشوق آب کشیده ای شوم
که آفتاب چشمانت
پیراهن نجابت مرا
بیرون بیاورد
تا خشک شود
دهانم از بس
گفتمت:
"تنها نمان!"
دیگر بس است
تمامش می کنم این خیال خام را
بیرون می کشمت از دل و جان و جوانی ام
دیگر نمی خواهم ببینمت که دست خالی می آیی!
بهار من نوروز نمی شود اگر خودت را به بستر من نیارایی!

" من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم
تو خواه از سخنم پند گیر، خواه ملال ... "

امیر آمونیاک
سی ام بهمن ماه یکهزارو سیصدو نود و دو
99