خوب می دانی معشوق جان به بهار آغشته ی من
اثر ندارد مگر آن تیر که رها کنی و بر خالی اندام یک زن،به جای گذاری و شکار، با خویش نبری!
بریده ای از عریانی /7
دیگر از مرگ نمی ترسم
وقتی شکست جام مستانه های من،
به تلنگر آغوش تو ممکن شد و بهشت بر من واجب است!
بریده ای از عریانی /6
گاهی گمان می کنم اسب بالدار مسخ شده ای هستم مبتلا به نفرینی که هنوز غبار دیرینه سنگی در ریه هایم، تنگی می آورد. حنجره ام درد می کند سوار کار بی پروا . آنقدر مهربان بودی که نخواستی این مادینه اسب را به شلاق هوس خویش، رام کنی؛ حالا کمی از غریزه ام پیاده شو. این همه ناز که بر شرم من نشاندی تا صدای ناله ام را درمان کنی،چاره ی این زن نشد.
بریده ای از عریانی / 5
در من
مچاله گشته زنی که ویار آغوش تو را دارد و بازو های خویش را گاز می زند که شاید
فرو ریزد این دیوار تن و تو آزاد شوی از حصار آیینه .
بیایی
و شبی مهمان سلول انفرادی من باشی که ببینی چقدر تنگ است سینه ی زنی که اسیر عشق
است .
بریده ای از عریانی /4