عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

میقات



این شعر حد شرعی دارد اگر/

خواندنش دلت را بلرزاند!

در شهری که بر دیوارهایش
صیغه ی نکاح نوشته اند/
مبادا تلاقی سایه هایمان/
خشم خدا را بر انگیزد؛
دیدار ما رسمی باشد بهتر است!
.
.
.
تو را به شب شعر دعوت می کنم؛
شبی که من باشم و تو،
و شعری که از غزل چشم های ما/
مستانه بر لبان مان/
موزون برقصد!

***

آرام و مهربان/
این نامه را با دیدگان تر بسوزان/
گمان برند معشوق تو مرده است!
با لباس شب به میعادگاه مان بیا!
میزانسن این میقات
سیاه باشد سرخی گونه هایت/
راه را بهتر نشان مان خواهد داد!!!

امیر معصومی/ آمونیاک
1394.3.18

 


بهشت مجازی / جهنم واقعی

 


من اسم مقاله ی امروز را می گذارم "حرف حساب" چون جواب ندارد! این یک نظرشخصی در باید و نباید های زندگی مجازی انسان های امروزی است.

بایدی که می گوید: شما موظف به آشنایی با این جهان موازی و آموختن آداب زندگی در آن هستید و
نبایدی که می گوید: هیچ انسانی حق ندارد به بهانه ی حفظ ارزش های یک زندگی واقعی، لذت زندگی در این جهان مجازی را از دیگری سلب کند!
این روزها پیام های اینترنتی و مقالات جامعه شناختی زیادی درباره ی مضرات شبکه های اجتماعی به چشم می خورد که هر کدام، یکی از معایب این فضا را هدف گرفته و در صدد پر رنگ نمودن آن و در نتیجه ایجاد رعب و وحشت از پدیده ی شوم تهاجم فرهنگی هستند!
حالا بعد از تجربه هایی مثل ویدئو، ضبط صوت، کاست ها ترانه های غیر مجاز و ماهواره! دیگر خیلی خوب می دانم چرا این جماعت با هر پدیده ی مهیجی که رکن اصلی آن بر پایه ی آزادی و احترام به حریم خصوصی افراد است،‌ به چشم یک آفت اخلاقی نگاه می کنند!!!
خیلی ساده است!‌ عدم این باور ارزشی که هر انسانی حق دارد حریم خصوصی خود را داشته باشد بی آنکه از این داشته و حق انسانی بخواهد علیه تعهدهای اجتماعی خود استفاده کند! ترس از بیدار شدن ضمیر پنهان فردی که سالها تحت کنترل حکام بوده است!
بله من قبول دارم که برخی از کاربران شبکه های اجتماعی،‌تحت تاثیر فشار های موجود،‌ ددر ابتدای ورود به این جهان موازی، لگام احساس از دست شان خارج شده و کمی طول می کشد تا با چند و چون و آداب استفاده از این فرصت خوب و هماهنگ کردن فضای فردی و زندگی خانوادگی و اجتماعی،‌ آشنا شوند اما این دلیل نمی شود که صورت مساله را پاک کرد.
بهانه ای که دلیل نوشتن این نامه شد، پیامی از سوی یک جامعه شناس بود مبنی بر مذمت کپی و ارسال مجدد پیام هایی که محتوای هیچ پیام انسانی و اخلاقی و فرهنگی که نیست، بماند، بلکه خیلی وقت ها گویای بی سوادی و ناآگاهی فرد منتقل کننده ی پیام هم هست!
بله بنده هم تایید می کنم که از مهمترین عوامل موثر و سازنده در استفاده از این فرصت در شبکه های اجتماعی و پیوند به دهکده ی جهانی،‌ داشتن چشم و گوش باز و آگاهی کامل از هر چه که می نویسیم و نشر می دهیم است!
اما این که عده ای بی توجه و از سر وقت گذرانی به دو گزینه ی کپی و ارسال مجدد معتاد شده اند،‌ دلیل نمی شود که بگوییم زندگی در این فضای مجاز،‌انسان ها را از کسب علم و دانش و حفظ فرهنگ اصیل انسانی، از مطالعه کردن و حضور واقعی و چهره به چهره ی انسان ها،‌دور کرده است و باید این عامل فساد را ریشه کن کرد!
بی شک کپی کردن و ارسال مجدد هر مطلبی بدون اطلاع از منبع درست آن، کار احمقانه ای است و هر انسان آگاه و با خردی باید بداند هر مطلبی که می خواند و یا هر تصویری که می بیند، قطعیتش مشخص نیست چرا که هیچ چیز مطلق نیست!
پس هر مطلب( اعم از متون ادبی و علمی و ...) یا خبری از سوی یک انسان است که احتمال اشتباه بودن آن وجود دارد، پس باید است که خرد خود را بکار گیرد و اگر در مورد مطلبی شک دارد در مورد آن تحقیق کند و از شبکه اطلاع رسانی مجازی که با کل دنیا در ارتباط است استفاده ی مفید و بهینه کند! 
اینکه بگوییم شبکه های اجتماعی از ما مردمی احمق و تنبل ساخته است،‌ قبل از هر چیز انگشت اتهام را به سمت خود گوینده می برد چرا که انسان های احمق در دنیای مجاز، در دنیای واقعی هم همین گونه سطحی نگر و زود باورند! حتی با خواندن کتاب های زیاد و یا شنیدن صحبت آدم های نخبه یا شرکت در کلاس ها و مکان های گوناگون آموزشی و غیره، احمق احمق است و فرقی نمی کند زیرا یکی از مزایای زندگی مجازی، نداشتن نقاب است! 
علیرغم اینکه که افراد زیادی در این فضا دست به ب کاری و اغوای ذهن های ضعیف می زنند اما از سوی دیگر آمار روشنی از فساد های پنهان کشورهایی است که به خاطر سیاست حاکم بر کشور،‌انسان ها نمی توانند خود واقعی و نیازهای حقیقی شان را در اجتماع ابراز و برطرف نمایند لذا این وضع نابسامانی که در دنیای مجازی شاهدش هستیم،‌ فقط ناشی از جهل افراد نیست! 
وقتی برای کسب اطلاعات در معمولی ترین زمینه های مورد علاقه مان با فیلتر شکن ها، باید به همه جای دنیا سر زد؛ وقتی می خواهند فکر و اندیشه ی مردم را کنترل کنند – که تا حد زیادی هم موفق شده اند – باید بدانیم سانسور فکری خطرش بیشتر از اشتباهات دنیای مجازیست! 
حکومت های مستبد و دیکتاتور با فکر کردن آزاد و ارتباط جهانی مشکل دارند و طبیعی است احمق پرور باشند چرا که نمی خواهند مردم شان از دایره ی نفوذ فکری آنان خارج شوند؛
ـ آنها غذای روحی مردم را کنترل می کنند با سانسور کتابها و سایر فعالیت های فرهنگی،با ترفند های اقتصادی و حتی با ساخت فضای سیاسی کاذب! آنها همیشه جهان واقعی مردم را در استثمار افکار منفعت طلبانه ی خویش داشته اند!‌ -
فکر و ذهن آزاد، نوابغ، نخبه ها، دانشمندان، فیلسوفان و مردمی آگاه می پروراند نه فکرهای کنترل شده در راستای اهدافی خاص و مشخص!
به هر انسان باید حق انتخاب داده شود که از بین افکار گوناگون، بتواند گزینش کند نه اینکه خوراک مغزی از قبل آماده شده را برای حفظ بقای از ما بهتران! به مردم بخورانند؛ 
طرز فکر و باورها و عقاید تمام مردم جهان در سیاست حکومتی حاکم بر آنها نهفته است، پس داشتن آگاهی سیاسی برای درک خیلی مسائل از جمله تربیت فرزند و داشتن خانواده ی موفق لازم است و سیاست حاکم حتی به رفتار زن و شوهر با هم ربط دارد چرا حکومت بر مردم دانا سخت تر است تا نادان!‌ و این همان طرز فکر فاسدی است که تا خانه های ما نفوذ پیدا کرده است و حصار شکنی و فرار از قید و بند های مستبدانه در بین افراد خانواده نیز، دلیل ارتباطات پنهانی زیادی است که به جرات می توان گفت اگر در فضای یک کشور سالم با مردی آزاد و خانواده هایی روشن فکر بودیم،‌ بسیاری از این رابطه ها که از ترس جان!‌ پنهانی هستند مانند یک سلام و احوال پرسی روزانه میان دو انسان هم جنس عادی و قابل درک بود!‌نه اینکه عادی ترین احساسات در جهان های آزاد،‌ برای فردی در کشور های سوم، حکم مرگ دارد!
مغز شویی چیز عجیبی است و متاسفانه برخی از مردم ما و کشورهای مشابه از نظر سیاسی و فرهنگی، استفاده از دنیای مجازی اینترنت، شبکه ی جهانی ماهواره و غیره را یاد نگرفته اند و نمی خواهند که یاد بگیرند و همان رفتار سراسر ترس و فرار از فضیلت های انسانی را، که در زندگی های واقعی خود دارند را در برخورد با دنیای مجازی هم نشان می دهند و همیشه سعی دارند نقابی بر چهره و افکار خود زنند، یا تابع جمع باشند یا بدون هیچ ایده ای، ساز مخالف بزنند حال یا به جهت اغراض شخصی یا در دفاع از تئوری حزب و توده هایی که حتی نمی دانند چه اهدافی در پشت این افکار وجود دارد!
شخصا هر گاه می خواهم مطلبی را از شخص خاصی به اشتراک بگذارم، حتما بیوگرافی طرف را مطالعه می کنم و هیچ وقت نظر قطعی نسبت به هیچ مساله ای نمی دهم، چون اعتقاد دارم اطلاعاتی که تمام انسان ها در مورد همدیگر یا جهان پیرامون خود دارند، ناقص است یا سلیقه ی فکری جمع آورنده در آنها دخیل است.
نه فقط دنیای مجاز که دنیای واقعی نیز رینگ مسابقه و صحنه ی به رخ کشیدن اطلاعات نیست! اما آزادی بیانِ آن، انسان را از خیلی چیزها بی نیاز می کند که برای سیاست مدارهای دینی جالب نیست و دائم به آن حمله می شود و این هجمه از نشر بیان نظرات و عقاید لگام گسیخته فقط یک تخلیه ی فوری و لحظه ای از هیجانات و احساسات درونی است که شاید جای سامان دهی و فرهنگ سازی داشته باشد اما جای ترس و دلواپسی ندارد!
وقتی دنیای فکری آدمها محدود و کوچک شود کنترل آنها هم ساده تر است! این که حتما باید متخصص امری باشی تا بتوانی نظر بدهی، مقاله ای بنویسی یا ایده ای بپردازی، در صورتی درست است که سطح دانشگاه های ما جزو معتبرترین مراکز علمی جهان باشد! حال که از نظر علمی در مسایل فرهنگی و مذهبی و اقتصادی و اجتماعی دیگر حرفی برای گفتن نداریم چه جای اشکال است که به همین بودِ خودمان اهمیت دهیم و به نوشته ها و گفته های موافق ارج نهیم و با مخالفان مان از سر درک متقابل و مدارا بر آییم تا به یک انسجام فکری و فرهنگی بالاتر برسیم. 
با تمام این تفاسیر انسان های آگاه خود را درگیر این بازیهای مجازی و واقعی نمی کند و خرد خود را همیشه هوشیار و آگاه نگه می دارند و اجازه ی مغزشویی به کسی نمی دهند و به همه چیز قطعی نگاه نمی کنند؛ چیز جالبی که از دیدن شعبده بازی یاد گرفتم این بود که حتی به چیزی که با چشمانت می بینی هم اعتماد نکن چون چشم ما میتواند مغزمان را فریب بدهد، مغز هم افکار و اطلاعات ما را!
بهتر است با خواندن و تماشای هر چه در محیط اطراف مان می گذرد، خواه مجاز یا واقعی، از هر چیز اطلاعاتی بدست آوریم، با کمی تحقیق و گفتگو، دانسته ای به آن اضافه کنیم و آنگاه نشر دهیم.
خوب است به محض آگاه شدن از اشتباه مان،‌آن را بیان کرده و با جایگزینی اخبار و اطلاعات درست، جلوی اشاعه ی یک خطای فکری و نوشتاری را در هر زمینه ای بگیریم اما به هیچ عنوان خوب نیست، چشم از داشته های مان فرو بندیم از ترس اینکه مبادا خطایی از ما سر زند و برچسبی به ما زده شود. 
از آنجا که هر چیز در حد اعتدال خویش نیکو است، به علایق مجازی مان همان قدر وقت اختصاص دهیم که به عزیزان و لذت های ملموس و واقعی مان.
کسی حق شما را از آزادی و تفریح در حریم خصوصی تان زیر سوال نمی برد! نه تا مادامی که حواستان به سلامت احساسی و جسمی خود و اطرافیان تان هست!
ارزش های اخلاق جهانی چیزی نیست که فرد، زمان یا مکان خاصی تحت سیاست یا مذهب مشخصی اطلاق شده باشد. ارزش های اخلاق جهانی مبنی بر زندگی در فضایی آرام،‌شاد و انرژی بخش است! 
اگر در زندگی حقیقی تان به قدری درگیر چالش و رنج هستید که به مجاز پناه می برید،‌ این را به خاطر داشته باشید که در جهان بعدی به یک زندگی حقیقی بر می گردید نه به یک شکلک یا پی ام مجازی!
حریم خصوصی و جهان مجازی،به
آرام جان و التیام قلب شماست تا راهبرد های بهتری برای زندگی در جهان واقعی و لحظه ی حال کسب کنید!
همانطور که به کسی اجازه نمی دهید مانع آزادی شما در این بهشت مجازی شوید، به خودتان هم اجازه ندهید در جهان واقعی دلیل رنج و آزار کسی باشید!‌

سپاس از بودن همه تان
امیر معصومی

 

سوسک اهلی / 3



 


چه سکوت بدی! چه خفقانی!‌ چرا امشب اینقدر خلوته؟!‌ ... فکر کنم به خاطر بارندگی سر شبه! خاک باغچه گِل شده، حشره نمی پلکه این طرفا! واسه همینه که اینجام شرجی شده و نمیشه راحت نفس کشید!‌ 

وای وای!‌ اینجا رو ببین! هیچی ازم نمونده!‌ چار پاره استخوون!‌ حیف اون بر و بازو! حیف اون چشم و ابرو! حیف اون لبا و اون همه بوسه دزدکی که دیگه نمیشه داشت! حیف من که از همه جام به قدر کافی لذت نبردم! حالا خوب شد پوسید!‌ خدایی اگه یه درصد فکر می کردم، کسی برای نجاتم پیش قدم نمیشه، عمرا خودم و آتیش می زدم‌! ... گفتم نهایتش شلوار و پیرهنی، می سوزه! نمی دونستم که کپسول آتش نشانی دفتر خالیه!
از همه بدتر،‌ اون غلوم بیشعور و بگو که کاغذ سوخته های روی میز و جمع کرد و وصیتنامه جور کرد برام!‌ آخه نفهم! کی و توی حیاط خونه ش دفن می کنن که من دومیش باشم!‌ اون یک نامه ی تهدید آمیز بود واسه اینکه زنم بدونه بعد مرگم از من خلاصی نداره! اگه می دونستم، می میرم که اون اراجیف و نمی نوشتم!‌
أه أه!‌چرا حیاط اینقدر کثیفه!‌ پس چی هر روز صبح آب و هدر می ده و خیر سرش حیاط می شوره؟!‌ ...اشغالای روی آب حوض رو هم نگرفته! ... 
به به! چه انجیرایی کوفتت بشه زن! ... به جای اینکه اون گوشی وامونده رو بگیری دستت این وقته شب! بیا این لباسا رو جمع کن که باد و بارون ولو کرده تو حیاط!‌هزار بار گفتم اون شورتا رو گیره بزن! از آخر یه روز از خونه همسایه میارن شون دم در! ...
" اینجا هم دست از سر زن بدبخت برنمی داری؟!‌بعد مرگتم خفه خون نمی گیری؟!‌تو خسته نمی شی اینقدر غر می زنی؟!‌ "
" وه! چه بانوی برازنده و زیبایی!‌ شما کجا؟! اینجا کجا؟! "‌ ... یهو نگاهم به فاصله سه، چهار متری م با زمین افتاد و از وحشت سقوط داد کشیدم و دو دستی بازوی زنی رو که کنارم نشسته بود و چسبیدم.
" هیس! چه خبره؟!‌ " ... نفسم و نگه داشتم و شنیدم که زنم داره داد و هوار میکنه و از قطع و وصل شدن برق شاکیه!‌ از تاریکی می ترسید!‌ و سایه ی مردی که اون و توی بغل کشید تا آرومش کنه! 
خودم و جمع و جور کرد. با نگاهی به اطراف،‌فهمیدم که بالاترین شاخه ی گردو نشستیم. من و زن تقریبا جوانی که هیبت خاص و غریبی داشت. چیزی شبیه یک هاله ی نور اما از جنس ابر و به شفافی مه که می شد اونور بدنشش رو هم دید. گفت:
" مراقب رفتارت باش!‌هر ارتعاش تو یک واکنش فیزیکی و ملموس برای آدما داره!‌"
نوز بازوش و چسبیده بودم،‌پرسیدم: " آدما؟!‌... منم آدمم فقط مُردم! "
گفت: " بله! ولی دیشب سحر رسیدگی به پرونده ات تموم شد و از اون جنازه چندش آور خلاص شدی. حالا دیگه هیچ نسبتی با اون آدمای وحشتناک نداری ! خوشحالم که روح آزادی هستی و این شانس و دارم که ازت کمک بگیرم."
وا!‌ خواب نما شدم؟!‌ یه فندک کشیدم،‌جنازه شدم! یه شب خوابیدم! روح شدم! این چه وضعیه؟!‌ حیف اون همه وقتی که واسه سوسکه گذاشتم و اون چیزایی که ازم خورد!‌... نامرد اینکاره بودا!‌
زنِ‌مورد نظر، بازوش و از توی دستم بیرون کشید و گفت:
" یادم بنداز، بارون که بند اومد و سوکس جون که برگشت، یه تشکر ویژه ازش بکنم."
" کی؟!‌"‌... 
بی اونکه جواب بده! غیبش زد! یه بار دیگه از فضای خالیه زیر پام، دلم هری ریخت پایین. محکم به تنه ی درخت چسبیدم و نگاهم و به اطراف پرت کردم. أه أه! خاک بر سر این اقدس کچل! از آخر خام این ممد اگزوز شد! لرزم گرفت و با شتابی ده برابر وزنی که قبلنا داشتم به سر به زمین خوردم. این بار فقط برق نرفت. صدای مردی از توی خونه می اومد که تلفنی با اورژانس صحبت می کرد. انگار قلب زنم از کار افتاده بود! ... تلفن و که قطع کرد به زنم دلداری می داد که : "آروم باش، الان دکتر میاد؛ نترس عزیزم. قول میدم همین فردا خونه رو خالی کنیم. فقط آروم باش. حرفی از روح و این چیزا به دکتر و پرستار و بقیه نگیا! می خوره تو سر خونه! قیمتش و میگما ..." 
مرتیکه لندهور! به جا اینکه بره آب قندی چیزی بیاره!‌ نگران قیمت خونه ست. به تو چه اصلا!‌چیش به تو می ماسه؟!‌...
" همه چیش! همه ی پول خونه درسته میره تو جیبش، نه فقط اون، که اون عتیقه های توی زیرزمین هم صاحاب میشه! ولی کور خونده! ... تو هم دفعه ی آخرت باشه چشم چرونی می کنی!‌ این دنیا حساب کتابش فرق می کنه! دست از پا خطا کنی با هر ترسی که از اون دنیا با خودت آوردی مجازات می شی در لحظه! حواست باشه! سه بار بیشتر فورجه نداری! یکی ش که از دست رفت! دوبار دیگه اشتباه کنی، روحت اسیر ابدی میشه! الانم پاشو که گند زدی و دیگه نمی تونی اوج بگیری!‌ پاشو بریم زیر زمین، هم یه سر به سوکس جون بزنیم، هم اصل ماجرا رو برات بگم." ... به شکل غریبی روح آروم و مهربونی بود.
قبل از اینکه از پله های زیر زمین برم پایین، نگاهی به اسکلت توی دیوار انداخت. حالا واضح می دیدم که یک شکستگی توی جمجمه داشت و چند تا از دنده هاش هم همین طور... 
" به به! جناب چسفسور!‌ با اون سلول گندیده های خاکستریت! جاکش می گفتی مدرک پی اچ دی ت قلابیه! من اون سلول های مزخرف و نمی دادم زنم بخوره! حالا خوبه مسموم شد! " 
و بعد هم جناب سوسک، نگاه مظلومانه ای به روح بانو انداخت و شاخکهاش و به نشانه ی ستمدیدگی در هم پیچید و گفت: " اگه تخمامون لق شن، چکار کنم؟!‌ با کلی آرزو این چند تا بچه رو کاشتم. "
" إ ... ! مگه سوسکا تخم میزارن؟!‌... چه جالب ! " و قهقه م و سر دارم. صدای آمبولانس از توی کوچه میومد و داد و شیون زنای همسایه که " از وقتی علی چپق رو توی خونه ش دفن کردن، اینجا شده محله ارواح و ... " 
یک سکندری از روح بانو خوردم و خنده م بند اومد: " چرا می زنی؟! "
با ناراحتی جواب داد: " اینقدر که این سوکس جون توی پیشبرد نقشه م به من کمک کرد، تو نکردی! ببینم می تونی کاری کنی خونه رو خالی کنن!‌"
" نترس، نمی کنن. تا انحصار وراثت نکنن، به لج مادر منم که شده، نمیره! "
" خبر نداری آفا! اون تخم جنی که من زاییدم،‌قبل از مرگ تو وکالت بلاعزل گرفته از زنت! "
روحم آزرده شد! یعنی چی؟!‌فشار خون که نداشتم اما یه چیزی مور مورم می داد. یک تونل سیاه می دیدم که تهش یه نور قرمز چشمم رو می زد. با نیروی عجیبی به سمت نور کشیده می شدم که بوی بدی من و به حالت عادی برگردوند... چشمام و که باز کردم، داد زدم: 
"‌خاک بر سرت سوسک بی تربیت! جایی بهتر از دماغ من پیدا نکردی واسه تخلیه باد معده ت."
" ببین بانو! ببین این یارو لیاقت نداره! باید می زاشتی ببرنش عوضی رو! " و رفت توی سوراخش!
" ببین جناب روح! زیاد پیش میاد که اعمال شنیعت روح تو رو تسخیر کنند و ببرن! باد معده های این سوسک تنها راه حلیه که ما واسه دور کردن نیروهای اهریمنی، کشف کردیم. پس یا به خودت بیا، با ما همکاری کن تا روح هردو مون به آرامش برسه! یا برو گمشو بزار من یه فکر دیگه ای برای نجات روحم بکنم! "



ادامه دارد..../

امیر معصومی / آمونیاک

بیست و هشتم خرداد نود و چهار

سوسک اهلی / 2

 


دیر کرده ... نکنه نیاد ... خدا کنه وقتی میاد، جفتش رو با خودش بیاره! ... مرد حسابی! آخه تو با جفت یک سوسک سیاه سوخته ی بدترکیب چکار داری؟! ...خب یک فکر شیطنت آمیز،‌مغز نیم خورده ام را مشغول کرده است ... میگم!‌جفت گیری دو تا سوسک چطوری می تونه باشه؟ تا وقتی زنده بودم،‌هیچ وقت به این حشره ی منفور، توجه نکرده بودم، جز زمان جیغ زدن های زنم،‌

تازه اون موقع هم باید با دمپایی دنبالش می کردم تا در اسرع وقت،‌لهش کنم! ... اما حالا که دستم از دنیا کوتاه ست و همدمی جز این جوونور ندارم،‌ رفاقت باهاش همه ی کاریه که دارم!‌
حدقه ی خشک شده ی چشم هام و به زحمت چرخوندم تا دیدِ دوباره ای به جنازه ی توی دیوار بزنم؛
از این فاصله خوب دیده نمیشه ولی از جمع آوری تمام اطلاعات و مشاهداتی که از دیشب تا حالا داشتم و با اسکن منقطع این مغز معیوب، کم کم داره دستم میاد که مرحومه در زمان حیاتش، دافِ‌ پرکاری بوده! تیکه ی دندون گیری که حتما قصه ش شنیدن داره! 
" هوی!‌ بعد از مرگت هم،‌دست از هیز بازی بر نمی داری؟! " ... 
آخیش!‌ بلخره اومد، اما بر خلاف انتظار من تنها! ... پرسیدم:
" تو می دونی اون زنه توی دیوار چکار می کنه؟! " 
سوسک جواب داد: " آره!‌ شنیدی میگن فلانی به درد جرز دیوار می خوره؟!‌این از هموناست! "
" ببخشین که این دیوار خونه ی منه! کی بی اجازه اونجا،‌کاشتت ش؟! "
" بدونی که چی؟!‌ حالا که مرده و اسکلت شده و دستت هم بهش نمی رسه! "
عجب سوسک گوشت تلخیه!!! ....آااااااااااااااای ... داد زدم:
" چه کاری بود سوسک بیشعور!‌ من تا اون روح ولگرد و اجیر نکنم به این مغز احتیاج دارم! واقعا من جای لطیف تری برای خوردن ندارم؟! " 
" دیوث! اون و ببرم بدم زنم بخوره!؟!‌ " ... صدای خش خش مالیدن دست های پرزدارش به هم، ‌توی سرم منعکس می شد و لرز استخوون های جمجمه ام،‌ به ریشه های درخت انجیر رسید و ریشه ها رو از خواب بیدار کرد. همین مونده بود که راه بیوفتن و به هر چی سوراخ داشته و نداشته ام تجاوز کنن!‌ ملتمسانه گفتم:
" بس کن! غلط کردم!‌ می خوام جای کالباسا توی خونه رو بهت بگم. بس کن . "
آروم گرفت و گفت: " مرتیکه ! یه بار دیگه حرف مفت بزنی خودت می دونی ها!‌"
" خفه شو دیگه حیوون!‌ حالا میگی این زن کیه و چکاره است یا به به بقیه جک و جوونورا آمار غذا رو بدم؟!‌" 
شاخکاش و دستی کشید و گفت: 
" وقتی زنه مرده بود، آقا بزرگم رفته بود سراغش‍‌می گفت به زور شوهرش داده بودند! ... "
ای بابا! همون قصه ی تکراری! ... یکی از پاهاش رو یا شایدم، دستاش! از کجا معلوم؟! ...فرو کرد توی چشم چپم! ... :
" خوشت نیومد؟!‌به درک! اصلا به تو چه ! "
چه سوسک دل نازکی!‌زرتی بهش بر می خوره! ..
" بی خیال!‌بقیه ش ؟! " 
"‌ بقیه نداره! تو به جای این حرفا به فکر زن خودت باش که ... " ... پرسیدم:
" که چی؟ چرا نصفه حرف می زنی؟!‌ مگه زن من چکار کرده که باید به فکرش باشم ؟! " 
" هیچی! تازه داره از دست تو و افاضات بدنت! یه نفس راحت می کشه! خودمونیم ها این مَرده،‌خوش افاضه تره!‌"
مَرده؟؟ کدوم مرد؟! ... چجوری میاد و میره که من نمی بینمش؟!‌
همین جور که لا به لای لخته های خونی که تا صبح نشده،‌ کاملا خشک می شدند،‌زنبال سلول های نرم تر و بهتر می گشت،‌جواب داد:
" زنده بودی، نمی دیدیش!‌حالا که مُردی اصلا نمی تونی ببینی ش!‌" 
بیشتر ازا اینکه نگران رفت و آمد اون مرد در زمان زنده بودنم باشم، برام جالب شد بدونم چرا زنم و می تونم ببینم اما بقیه ی آدما رو نه؟!‌ پرسیدم:
" فقط اون و نمی تونم ببینم یا هیچ کس دیگه رو؟! " 
" هیچ کس! " 
" چرا تا قبل از اینکه دفنم کنن می دیدم؟! "
" من سوسکم!‌عالِم عالَم ارواح نیستم!‌من چه می دونم تا زنده بودی چه گهی خوردی که که بعد از قبض رو به کجات اثر کرده؟!‌ " 
"‌خب ولش کن! پس چرا زنم . می بینم؟!‌ " 
" چون بهش فکر می کنی! " 
جواب قانع کننده ای بود!‌ پس به هر چی فکر کنم می تونم ببینمش! خب الان باید به یک مرد فکر کنم که قبل از مرگم به خونه ی من میومده! ولی میومده چکار؟!‌... گفتم:
" ببین! من خیلی فرصت ندارم. نهایتش تا سحر فردا شب این سلول های خاکستری دووم بیارن!‌بعدش دیگه کامل می پوکم!‌ کمک کن زودتر به نتیجه برسم؟‌ مشخصات این مرد رو بده تا بتونم تصورش کنم. شاید بتونم ببینمش!‌ "
"‌ ندیدیش قبلا! ‌نمی شناسیش. " 
تف به رووت بیاد زن!‌ چطور با مردی که من نمی شناسم آمد و شد داشته؟!‌ ...
همین طور که از روی تیغه ی دماغم با احتیاط راه می رفت که شام شب زنش نریزه، گفت:
" مگه اون زنایی رو که باهاش دم خور بودی رو می شناخت؟!‌ "
کم کم داشتم به هویت این سوسک شک می کردم! سوسک اینقدر حاضر جواب!‌ ... بهشش گفتم:
" بمون جای کالباسا رو بهت بگم. شاید عمرم به فردا شب کفاف نده! "
رسیده بود روی نافم. جواب داد:
" خر خودتی! بمونم که تا صبح حمّال افکار کپک زده ی تو بشم؟! ... نخ دادا ! به گا رفتی خلاص!
اگه قبل از این که خودت و بچزونی‌،‌ یه کم فکر می کردی که چی شد زنت یهو دادخواست طلاق داد، هم زنده مونده بودی، هم وارثای این زنه تو دیوار دست شون پیش زنت رو می شد! "
این دری وریا چی بود به هم می بافت!‌ اینا چه ربطی به هم دارن؟!‌ ... تا ذهنم و جمع کردم که برای موندن مجابش کنم، دور شده بود!‌این جوری نمیشه! من فردا شب پودر می شم!‌باید از این جسم خلاص شم!‌ هر جور شده باید روحم و شکار کنم به این سوسک بد ریخت !‌... سوسک!‌ ... نمی تونه سوسک باشه!‌ ... نه نیست!‌ ... 

ادامه دارد ...

امیر معصومی/ آمونیاک

بیست و سوم خرداد ماه

سوسک اهلی / 1



سلام سردی کرد و رفت توی اتاقش.

کسی حوصله نداشت بفهمه چه مرگش شده؟!
خودشم ترجیح می داد، فردا روزنامه ها تیتر بزنند:
" کسی در آتش خاطراتش، سوخت! "
.
.
.
از جاش که بلند شد، لرزش گرفت.
با خودش گفت: " اونقدرام که می گفتن،‌ خوفناک نبود. "
کفن رو از دور خودش آزاد کرد و این بار به پهلوی چپ خوابید. بی خیال قبله!
کمی طول کشید تا خوابش برد. صدای پای مورچه ها توی گوشش آزار دهنده بود و وول وولِ کرم ها تو حفره های بینی ش. 
به خودش گفت : " کاش مغزم سهم سوسک ها بشه! حال میده از خلاقیت م استفاده کنن واسه ترسوندن زنم. "
تو باغچه ی حیاط دفن شدن، این مزیت ها رو هم برای یک مرده داره!
>>>><<<<‌
از همون هفته ی اول با این سوسک زشتِ بد قواره مشکل داشتم!‌ از ملچ ملوچ کردنش موقع خوردن سلول های خاکستری مغزم، خوشم نمیومد. از این که آب دهنِ سوسک،‌ جمجمه م رو لوچ کرده بود،‌ چندشم می شد.
دو سه بار هم با فکر کردن به مارمولک و سمندر و اسپری تار و مار، ‌سعی کردم این بی ریخت رو بترسونم، بلکم گورش و گم کنه!‌ اما این سیاه سوخته ی بالدار، وحشی تر از این حرف ها بود.
زنم نیست اما خدا که هس! ته دلم راضی نیس خلاقیتم به همچین سوسک وحشتناکی ارث برسه تا بره سر وقت زنم! انصاف هم برای یک مرده خوب چیزیه!
از یک طرف هم خیلی مطمئن نیستم، این سوسک تمایلی به آشپزخونه ی ما داشته باشه! آخه با سالها گیاه خواری زنم،‌ دیگه چیز سوسک پسندی توی این خونه پیدا نمی شه، مگر اینکه!...
این جرقه ای که تو مغزم خورد، سوسک رو ترسوند:
" مرتیکه ی احمق! تا وقتی زنده بودی، یه ثانیه هم به گه خوری های کـِرمای کونت فکر نکردی که مبادا عقلت، وجدانت و بیدار کنه و هر شب رو یکی از زنای همسایه نخوابی! حالا که کپه مرگت و زیر این خروار خاک گذاشتی، یه ریز فکر می کنی که چی؟! با این جرقه های ذهن معیوبت! "
با من بود؟!
" نه با اون یک جنازه م که زیر پات مرگیده! " 
تخم چشمای ترکیده ام رو به زورِ مایع لزجی که هنوز توی حدقه هام نخشکیده بودند،‌به سمتی که سوسک اشاره کرد، چرخوندم! چرا باید یکی دیگه توی حیاط خونه ی من دفن شده باشه؟!‌
نگاهم از دیواره ی قبر که گذشت، خورد به دیوار باغچه! پس کو؟! کجاست؟!
" اون بالاس! واستاده! توو درز دیوار کاشتن ش! پنجاه سال قبل! ولی ول کن اون و! من با خود پوفیوزت بودم! " و بعد هم با شاخک بلند و تیزش مردمک پاره ی چشم من و به سمت خودش کشید!
زل زده بود توی چشمام و منتظر جواب بود! اما من درگیر اون اسکلت تو دیوار که بدونم زنه یا مرد؟! اگه فرصت می شد جمجمه یا لگن خاصره ش و می دیدم، ‌از روی اندازه ش می تونستم تشخیص بدم!
" زنه! چهل و دو ساله! با موهای بلند خاکستری! ارثی داشتن بیچاره ها! " ... و بعد هم اولین پاش و تا بند آخر فرو کرد توی دماغم که باعث شد عطسه کنم! 
تنِ من توی قبر لرزید، درخت انجیر، بالای قبر و صدای جیغ های بنفش زنم که قسم می خورد، ‌روح من و لا به لای شاخه های درخت گردوی حیاط دیده!
متلاشی شدم با یک عطسه! حالا که سوسک بیچاره، توی سیلی از مخاط بینی در حال دور شدن بود، راحت تر می شد سر از کارِ اون زن اسکلتی در بیارم ... فقط ...
زنم برای کی قسم می خورد که روح من و دیده؟!‌ ... ندیدم امشب کسی از در خونه بیاد توو! نکنه از در پشتی اومده؟!‌ کی می تونه باشه این وقت شب؟!!! ...
گور بابای سوسک و اسکلت کرده! باید یه فکری برای اون روح جاکشم می کردم که معلوم نبود بالای درخت گردو داشت چه غلطی می کرد؟!‌ این یکی دستم که از کتف کنده شده بود و اون یکی هم، وقتی خودم و آتیش زدم،‌ نابود شده بود! باید یه چی پیدا کنم تا خودم و برسونم به ریشه ی درخت گردو و بلرزونمش،‌ شاید بتونم توجه روحم و جلب کنم، اینجور وقتاست آدم پی می بره داشتن یک سوسک دست آموز خانگی از اوجب واجباته! مخصوصا برای مردی که روح بد چشمی داره و به جای اینکه دلواپس سرزده اومدن نکیر و منکر باشه! رفته دید زدن خونه ی اقدس کچله! 
یکی نیست بگه نونت نبود، آبت نبود، خودسوزی کردنت چی بود؟!‌ ... که یهو دهنم جر خورد!
" لاشی ! عطسه کردنت چی بود؟! من این دماغا رو به جفتم قول داده بودم! گفته بودم از بیرون شام میارم براش!‌ حالا مگه این مورچه های قرمز چیزی میزارن واسه من؟!‌ "
از بوی گند دهنش،‌ عق زدم! از باقی مونده ی غذا توی معده هم راضی نبود. گفت:
" همون سلول سوخته های مغزت از بی هیچی بهتره! فقط حواست باشه دفعه ی دیگه که خواستی جرقه بزنی، من اون دور و برا نباشم. پوستم حساسه! "
یه تیکه مغز برداشت و رفت!‌ ... فرداشب که برگرده با هاش مهربونتر خواهم بود. جای کالباس هایی که توی خونه قایم کردم و نشونش می دم تا به این بهونه از خونه برام خبر بیاره.
باید اهلی کنم این سوسک بدقواره رو!‌ ...


امیر معصومی/آمونیاک
هفتم خرداد نود و چهار