عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" از طعم باروت تا سهم کرکسان! "

(1)

دوباره 

زنت می شوم؛

دگر بار خطر می کنم صعود را،

تا از بلند بالای نگاهت، پرچم التماسی را به اهتزار در آورم که قلبت بلرزد؛

بریزد تمامِ آوارِ راه های رفتنت، بر سر دلواپسی های من؛

همان سری که  سوده ام به غرور ماندنت،

آنقدر که تاول زده افکارم، از بس

دلم تنگ است و آرزویم بزرگ !،

جا نمی شود تصور نبودنت در تجسم عشق...

حال و هوای خواستنت که سنگین می شود،

بوی کافور می دهند اطلسی های خانه،

جمجمه ام پر می شود از

طعم باروت های نم کشیده در ذهنیت مرگ.

بیا و تمام کاسه کوزه های ترک خورده ی عاشقی را،

بر سر زبان الکنم بشکن،

اما،

باز هم مردانه،

پای آب و جاروی اشک های این دل شکسته، بمان.

***

(2)

مـَــردت شدم که

بُستان تنت به پروانه ی وَهم دیگری فریبا نشود،

آبیاری آلاله های لبت با من،

تو دلواپسِ کمانِ ابرویت باش

که تیر از زه چشمانت به قلب بیگانه ای ننشاند!

باز کردن گره زلفت با من،

تو حواست باشد

در چین و ختنِ بـَـر و بازوی غریبه ای گم نشوی!

شب 

پاسبانی از ماه سینه ات با من،

توحواست باشد

گونه هایت به آفتاب گردِشِ چشمان شکارچی های فصل ممنوعه نرود!

بند این دل اگر 

به بوسه ی شومی بر تیغه ی بینی ات، بریده شود،

دل به میانه ی عشقت می شکند،

بیدار می شود این شیر خفته در بیشه زار اندامت!

از تو هر آنچه بِدَرد ما بقی با خود خواهد برد...

شک مکن!

سهم کرکسان این دشت بی ناموس،

از سایه ی تو هم بی نصیب می ماند! 



1392/04/01


 

" بفرمایید سیگار برگ! "


می دانی!

آنچه تعارف ت کردم، سیگار برگ نبود!

برگی از دفتر خاطرات کاپتان بلک بود؛

آن قسمت ش 

که عشق، دلش را به آتش کشید!

خواستم بگویم:

" هر کجای تاریخ 

قرار عاشقانه ای وا بماند،

دودش به چشم من و تو می رود! "

خواهش م این بود:

" آقای نویسنده!

به خانه ی من بیا.

برای استراکچر افسانه های جهان

میزانسنی چیده ام

که این درام تنها در آغوش تو اکران می شود!

بیا

رمئو را در نقش فرهادی مجنون 

که نامش خسرو است،

در آغوش ژولیت بخوابان 

تا شیرینی لیلی، برای ابد، به کام جهان بماند." 

...

آقا؟! ...

...

آقا؟!  ... 

...

آقا؟! ..... حواستان  کجاست؟! ... بفرمایید سیگار برگ !



" اژدهایی در کمند وجدان " ( بهارانه )



دوستان همدل و همیشه همراه من؛ سلام ...

 

بر زمین سالی گذشت و بر ما عمری... زمین به زیر پای ما چرخید، ما به جانب شرقی خورشید، و هنوز ... نصف النهار مبداء، راس ساعت دوازده، بر استوای حضور ما، عمود است!

هنوز مستی باران با ماست و وسعت ستاره باران کویر! ... هنوز هم دریا و آسمان مصداق نگاه دوستان است... هنوز هم تدبیر شکار و شکارچی پا بر جاست...!

هنوز هم خرس های قطبی با آن خواب های زمستانی، بر سرزمین های یخبندان افکار منجمد، حکومت می کنند و از این همه سردی، طنز راه رفتن پنگون ها ما را می خنداند!

هنوز مارهای بوآ وظیفه ی خودشان را با وجدان کاری بیشتری نسبت به عقرب ها انجام می دهند! و هنوز هم طوطیان شکر شکن هند، با همجنسان آفریقایی خود در تقلیدهای مشعوف کننده، برای خاطر ما، رقابت دارند.

میدانید!... تا جنگل های آمازون بر قرار باشد، گوریل های دلقک به شاخه های هر چه تنومند تر، آویزان اند و گاه در مسیر تالاب ها و دریاچه ها، شاخ به شاخِ کروکودیل ها می شوند که دم بریده اند دیگر، کاری نمی شود کرد!

تا رودخانه ها و سنگ های قیمتی شان بر قرار باشند، امیدی هست که برای کوسه ها و عروس های دریایی در زندگی مشترکشان، تفاهم بخریم!

و تا جهان بر مدار معرفت بچرخد جایی برای تحیر نیست که کوهها به تعظیم  انسان، کمر خم کنندکه تا بوده جنگل ها به شکوه قدرت تفکر آدمی به قلم در آمده اند! ...

و حالا از هرچه استعاره و کنایه در توصیفِ آمدگان و رفتگان این سرا، بگذریم، از ستایش بر حضور شادی آفرین شما عزیزان نمی شود گذشت! ...

وجودتان به دل انگیزی شکوفه های بهاران، سبزینه ی حیات من است...

کلامتان شراره های آفتاب تابستان که گونه های هر چه سیب و هلو و نارنج و خرمالو را به گُل می نشاند...

نوشتارتان شهد و انگبین که از سر انگشتان مطلّایتان به احساس نقره فام من جلا می بخشد..

پیام هایتان تردیِ خیالی که تَرک بر میدارد ترس تنهایی هایش ...

از آنچه یادداشت بر دفتر خاطرات روزانه ام می نگارید، بغل بغل امید و انگیزه به دل دارم...

به همان اندازه شما بزرگوار تر... من مسوول تر ... می دانید...

برای منی که اندیشه ام بی حصار است و قلمم بی محابا، فرقی نمی کند از شما بنویسم یا برای شما! وقتی حرف هایتان امانت است و قلب هایتان به دوستیِ این جناب، امیدوار.

این است که زبان به سانِ اژدهایی در کمند وجدان سر کشی می کند... جان می سوزاند تا باید ها و شاید ها را از دل افسوس ها و حسرت ها به لهجه شیرین "جانم" ها در آورد، در این آرزو که چهار فصل زندگیتان بهار باشد...

بر زمین سالی شمسی گذشت، بر من دوری قمری بر جمال بی مثال ماهتان که بوسه باران لبان سپاس گزار من است به رسم بوسه های نا بی ناموسی !!! ...

کوله ام را برداشته می روم ... می زنم به دل زندگی ... آنجا که می شود از  تپه ای بالا رفت ..نه آنقدر بلند که به وقت خستگی نتوانی از آن پایین بیایی و نه آنقدر کوتاه که هر طفیلی بتواند از آن بالا بیاید ... کوله ام را باز خواهم کرد ...آلبوم خانوادگی را که چه زیبا ورق می خورد این روز ها ... دفتر خاطرات دوستان را ... چه آنانی که دوست شان داشتم و چه آنان که دوستم ندارند! .. به رسم  مهربانی برایشان پیام مهرورزی می فرستم  که سنّت م در امیری بر قرار است !  ...

وااای که چه زود گذشت روز گار ناخوشی ها با عمر کوتاه شان و چه بلند بالا به نظر می رسند این دوستانه های لبریز از یاس و سوسن و نسرین ...

کنار تمام بساط مجازی ام...یک چراغ جادو دارم که به آن ِ تحویل سال برایتان  آرزو میکنم... هر کسی برآورده شدن یکی از آرزوهایش را، عیدانه دل بی قرار من بداند بر درخشش چشمان شاد و همیشه روشن تان.

دست آخر هم چراغم را بر می دارم.. بر آن دست می کشم و از غول حلقه به گوش آن برای خودم یک آرزو می کنم :

" دوست داشتنی های من در گوشه گوشه ی این جهان هستی، سرشان سبز و عمرشان دراز تا روزی که این قاصرِ مقصر را در به جا آوردن شکرانه ی بودن شان، به شادمانه های با هم بودنمان، ببخشند ." ...

دوستدار شما

امیر آمونیاک