عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

تولد آقای " او "

 

 


تنها کسی که مرا درک می کند، مردی است از دهاتی ترین نژاد انسانیت که همیشه در منطقی ترین جای مخلیه ام، ریش افکار مرا خضاب می کند!
او نمی داند چند ساله است؟! سجل ندارد!… پدر ندارد! … مادر ندارد!… او از تمام دنیا فقط یک چیز دارد و آن " اعتقاد " است!
او اعتقاد دارد " نام" عنصر مزخرفی است که آدم را از اصالت خویش، دور می کند؛ زیرا آدمی را مجبور می کند، دائما مراقب نام و نشانش باشد تا مبادا... لکه دار شود، بی اعتبار شود، بد نام شود! آدم مراقب، زندان بان است و هر کس، چیزی باشد، دیگر خودش نیست!
او اعتقاد دارد، آدم، بی پدرش بهتر است! چون آدم پدر و مادر دار، اصل و نسب دارد، علاوه بر نام، نام خانوادگی دارد، قوز بالای قوز دارد؛ مانند میمون ها، دم دارد! اما از آنجا که میمون متمدنی است و باید شهر نشین باشد، موقع عبور از هر دری، احتمال دارد، دمش لای در بماند و این خیلی درد دارد!
او اعتقاد دارد، آدم بی سواد باشد، خطرش کمتر است. آدمهای سواد دار، به یک سرطان کشنده دچار می شوند به نام "ادعا" ! او می گوید چیزی که آدمی را به فنا می دهد، ادعای اوست! چیزی که آدم را عاقل جلوه می دهد، تجربه است نه سواد!
آقای " او " خیلی دهاتی است، لباس هایش مارک دار نیست، اما نمی دانم چطور است که او را برازنده نشان می دهد!
با اینکه موهای سر و صورتش بلند است و اعتقاد دارد، اصلاح برای مردی است که در اجتماع به دنبال اهدافش می گردد، او باید اصلاح کند تا خوشایندِ انسان هایی که آنها را به خدمت می گیرد، باشد!
او می گوید، آدمی که پایش را از قلب خویش بیرون نمی گذارد، کافی است که در خودش رسوب نکند تا بوی گند و متعفن بی خاصیت بودنش، جهان را برندارد!
آقای او، جوان به نظر می آید اما از وقتی به خاطر می آورد، بوده است. او، خدایی که مرا خلق کرده را، دیده است. آدمهایی را که من زیسته ام و با من زیسته اند را به خاطر دارد.
او یادش می آید من چه آرزوهایی داشتم و چه کسانی آنها را از من دزدیده اند اما اعتقاد دارد، آدمی خودش دزد آرزوهایش هست زیرا آنها را مخفیانه خرج بزک کردن نقاب هایی می کند که او را زنده نگه می دارند!
آقای او اعتقاد دارد، انسان اگر در راه رسیدن به آرزویهایش بمیرد، بهتر از آن است که در قصری از افسوس ها، عمرش دراز شود.
او اعتقاد دارد، اگر من دست از مذهب بردارم، به خدا مؤمن می شوم و آنوقت اعتقاداتم، مرا به بهشت موعود می رساند.
من کاری به اعتقاد های آقای او ندارم! فقط تنها کسی که مرا درک می کند، پیرترین، دهاتی ترین، بی سوادترین، بی دین ترین و بی پدر و مادر ترین انسانی است که مرا دوست دارد.
چند ماهی بیشتر نیست که به حضور او در منطقی ترین جای مخیله ام پی برده ام اما گویا به قدر سی و هفت سال زندگی که بر من گذشته است، چشم و گوشم را چنان به روی باید و نباید های هستی گشوده است که می خواهم، یک بار برای همیشه حسابم را با جهان و جهانیان تسویه کنم:
" معذرت می خواهم که به دنیا آمدم! "
آفتاب امروز ظهر که از قلب آسمان،‌ میل به سمت غروب کند، درست وقتی که سایه ی شاخص به وجود آید، ‌من سی و هفت سال است که از این جهان، عزم برگشت کرده ام اما هنوز ممکن نشده است!
اگر هنوز ذهن تان درگیر آن شاخص است که چیست؟!‌ باید بگویم یک ابزارست برای تشخیص وقت شرعی!‌ و هدف من از به کار بردن این اصطلاح،‌ وجود سایه ای بود که به دلیل شرعی به هستی و بودِ من افتاد!
برای همین... امروز آمدم تا چند عذر خواهی را که فقط به خاطر سنگینی این سایه بر من واجب شده است را به جا بیاورم!
من از پدر و مادرم معذرت می خواهم که با یک انتخاب خودخواهانه آنها را مسوول تولد خودم کردم و شانس داشتنِ فرزند خلفی را ازایشان گرفتم، هر چند که من صالح بودم بی آنکه آنها بدانند چه حرف هایی را، برای حفظ آرامش و غرور و سربلندی و حفظ نام خانوادگی شان به قیمت خراشیده شدن حنجره و پارگی بغض و شکست قلبم،‌ فرو خوردم اما دم بر نزدم.
من از خواهران و برادرم معذرت می خواهم که با تولد غافلگیرانه ام بعد از تمام شدن شان، آنها را مجبور به داشتن یک برادر ته تغاریِ ناز پرورده کردم،‌ با اینکه زندگی نه تنها ناز مرا نخرید بلکه نیازش به بودن من، به عنوان آخرین تیر ترکش، الزامی بود تا همیشه کسی باشد که قربانی ش کند!
من از زنی که به عقد خویش در آوردم ش و اجازه ندادم به مسیرش برای انتخاب همسر دیگری ادامه دهد، معذرت می خواهم؛ و کیست که بداند من تا کجا عاشقانه، روزهایی را زندگی نکردم تا آب در دل همسرم تکان نخورد!
من از تمام مردانی که می توانستند، همسر یا معشوقه ی برازنده ای برای زنِ من باشند و از برکت وجود او بهترین زندگی را داشته باشند،‌ اما ترس من از ناتوانی آنها برای خوشبخت کردن ش،‌ مانع رسیدن آنها به آرزوی شان شد،‌ ‌معذرت می خواهم، چون هنوز هم به لیاقت آنها شک دارم.
من از تمام زن های که به پیشنهاد دوستی و ازدواج شان نه گفتم و نقشم را در تقدیر آنها به خوبی اجرا نکردم، معذرت می خواهم،‌ زیرا عشق و آرامش، از من دیکتاتوری ساخت که تنها یک زن را بر گزینم که دلم در پی ش بود و هست.
من از چند فرزندی که به خاطر معدوم کردن اسپرم هایم، نشد که نعمت حیات را تجربه کنند، معذرت خواهی می کنم،‌ چرا که بهای زیادی را برای درک تک فرزندی پرداختم و حالا از خیر داشتن تنها پسرم،‌نخواهم گذشت.
از فرزندم که در یک انتخاب احساسی و با زیر پا گذاشتن منطقم،‌ خواستم کنار من زندگی کند و فرصت های بهتر را برای زندگی شادتر، در کنار پدر و مادری دل به خواه تر را از او گرفتم،‌ عذر خواهی می کنم،‌ اگر چه روزی او هم از من عذر خواهی خواهد کرد که چرا زندگی ش را منوط به کیستیِ پدر و مادرش کرده است!
از تمام انسانهایی که به هر دلیل سببی و نسبی و دوستی و آشنایی، بازیگر نقشی در زندگی شان بودم اما ضعف های من همه چیز را آن طور که باید برای شان پیش نبرد، معذرت می خواهم حتی شما دوست عزیز که خواننده ام بودید اگر چه من جز راستی که دیری نبایستی شده است، ننگاشته ام و جز مهرورزی برایتان تقریر نکرده ام به امید این که تقدیرتان ستاره باران باشد.
می دانم که عذر خواهی های من از شرم حضورم نمی کاهد اما خدا را به فکر وا می دارد تا .... روزی قبل از رسیدن به مقصد،‌ این تولد بر من مبارک شود!
.
.
.
از فرد به فرد عزیزان و دوستانی که نه فقط این روز تولدم که در شناسنامه درج شده است را‌، بلکه تمام روزهای سال، با همراهی و همدلی شان،‌ هستی و وجود مرا مبارک می دانند،‌ سپاسگزارم.
و از آنها که این روز را فراموش کردند تا بدانم آن قدر ها هم خوب نبوده ام که در خاطره بعضی ها باشم
و آنها که فراموش نکردند اما دست و زبان شان به شادباش نچرخید تا بدانم هنوز هم انسان هستم و آنقدر حق انتخاب در من زنده مانده است که نخواسته ام، همه را، به هر قیمت که خواسته اند!‌ از خویش راضی نگه دارم
و از هر کس که بودِ مرا با نبودِ خویش ارج نهاد و احترام گذاشت،‌ سپاسگزارم.
آری ... سپاس از بودن همه تان



هفدهم تیر ماه یک هزار و سیصد و نود و چهار 
امیر معصومی/ آمونیاک


خُتن آهو

 

از تبانی پیراهن و آغوشت

وسوسه ها در گریبانت خفته است !
چشم ! من سر به زیرم اما باز
.
.
.
کاش دامنت کمی بلند تر بود !!!
ساق پای آهو انه ی و
فکر مرا جای دیگر برده است !
جای پنهان و محجوبی !
احتمالا ختن دارد !
به ! چه عطری !
چه زانوانت تراشیده است
به !
.
.
.
بی خیال بانو
دامنت را به پا بپیچ لطفا !
من هم به چیزهای خوب تر
فکر می کنم !
مثلا
از خواب تو برمی خیزم
اما
گوزن شاخداری
از هوس مرتع تنت
در اندام م سرکشی می کند،
دوباره می خوابم.
به بیشه ی نرم و مهربان ت
مهمان کن ،

امیر معصومی/ آمونیاک

نهم تیرماه نود و چهار

سوسک اهلی / قسمت آخر


 


با هر چی که ازم نمونده بود،‌ لم دادم کنار روح بانو و به این فکر کردم که کی مُرده؟!‌ نمی تونست زنم باشه! توی این چند دقیقه که من دچار جهنم شدم،‌ فرصت کفن و دفنش نبود که حالا مغزش اینجا باشه!‌ پس این کیه که مرگش، این اندازه روی روح بانو تاثیر گذاشته و از ادامه ی راه نا امیدش کرده؟! 

پرسیدم: "‌می شناسیش؟!‌ " ... جواب نداد؛ توی دلم آرزو کردم کاش، پسرش باشه!‌... 
نگاهش کردم، نبود! ... نه اون و نه سوسک و خانواده ش. همه جا رو یک خالیِ عجیب فرا گرفته بود. حالا دیگه حتی یه روح عصیان هم نبودم!‌از خودم هیچی نمی دیدم جز یک صدای درونی! همین که الان دارم باهاتون حرف می زنم. الان صدای من و از کجا می شنوین؟!‌مغزتون؟!‌گوشتون؟! یادارین با صدای بلند، من رو با حنجره می خونین؟! من الان دقیقا همین ام که شما حس می کنین!‌ و اینجا هیچ خبری از روح و مَلِکِ موکِل نیست! 
من که می گم جهنم همینه! چکار کردم و چی از مخیله م گذشت که سوسک این بار نتونست من و توی اون عالم نگه داره؟ نمی دونم اما از این همه چی شد و ندونم کاری، دارم عذاب می کشم!‌زجرم و حس می کنین؟!‌همین که سوزن سوزن تون میشه که چرا اونجا اینکار و کردم یا نکردم!‌... چرا این و گفتم یا نگفتم! ... شاید برای شما که زنده این فقط مور مور اعصاب باشه! یک کِرْمِ ذهنی اما توی این جهنم،‌ این حس " چه کنم؟!‌ " خود خودِ عذابه! 
فکر کنین یه جا تون بخاره یا بسوزه یا درد بکشه و نتونین لمسش کنین، دوا و درومونش کنین!‌شنیدین بعضیا می گن مغزم درد می کنه!‌
الان مغزم من داره می ترکه! بوی گندش و حس می کنم ... :
" فرصتت تموم شد، این بار سوم بود که برگشتی، دفعه ی بعدی وجود نداره یارو! "
یه نگاه به دور و برم کردم، ناشناس بود برام. سوسک بد ریخت و قواره با یه شاخک شکسته و پنج تا دست و پا، چنبره زده بود روی یک تار عنکبوت، گوشه ی کمد دیواری و سعی داشت، با لرزوندن تار،‌عنکبوت و بیرون بکشه.
گفتم: " کجاییم؟!‌ " ... سرش و بالا آورد،‌ یک چشم هم نداشت، گفت: " توی خونه ی تو."
گفتم: " خونه ی من کمد دیواری به این تنگ و تاریکی نداشت! "‌
جواب داد: "‌او کلنگی رو کوبیدن و از نو ساختن!‌ " ... 
" چرا چرت و پرت میگی؟! اصلا روح بانو کجاست؟!‌ پاشو بریم ببینم چرا غمگین بود؟!‌"
صدای خِرِش خِرِشِ خنده ش،‌چند ثانیه بعد به فیش فیش گریه تبدیل شد. خواستم به خودم تکونی بدم و برم نزدیک تر اما حس آویختگی از یک چوب رختی رو داشتم. نتونستم حرکت کنم.
آروم که شد، گفت: " رفت!‌ حدود هفت، هشت سال قبل،‌ زن تو پسرش و به کشتن داد و تعلق خاطرش از دنیا کنده شد و بعد ... " ... دیگه کم کم داشتم عصبانی می شدم. داد زدم:
"‌حیوون مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟!‌ " ... انگار که اصلا نشنیده باشه چی گفتم، ‌پشتش و کرد و به کارش مشغول شد. گفتم: "‌حرف بزن تا نیومدم له و لورده ت کنم! " 
تار عنکبوت و ول کرد و پرید، نشست وسط دو تا چشمام. لوچ شدم. نگاهم کلاج شد. یک تصویر چند پاره، چیزی شبیه تصویرایی که تویِ یک آینه ی شکسته می بینین،‌ جلوی چشمم می چرخید. هر تصویرش مربوط به یک بُرِشِ زمانی بود. اون شب که پشت پنجره زنم رو تماشا می کردم و می خواستم جای ارثیه رو لو بدم و بعد رعد و برق گرفتگی رو حس کردم تا وقتی که توی زیرزمین کنار جشن سوسک و زنش به خودم اومدم، تقریبا هفت سال گذشته بود. چون توی برش بعدی دیدم که زنم رو قبر پسر روح بانو،‌سیاهپوش نشسته و شیون میکنه، اما ته قلبش از اینکه تونسته بود، ‌مردک و سر به نیست کنه، خوشحال بود. پس برای همین روح بانو اون شب غمگین بود. تا چشم چرخوندم روی تصاویر و خراب شدن خونه و ساخت و ساز دوباره شو ببینم، سوسکه از جاش بلند شد و دوباره رفت سر وقت عنکبوتش. گفتم:
" غذا قحطیه گیر دادی به اون؟! "
گفت:‌" زن بیچاره م دوست داشت. می خوام امشب ببرم سر قبرش. این زن پتیاره ی تو،‌خانواده م و کرد زیر آوار. اینم که از حال و روز خودم. "
پرسیدم : " خونه رو خراب کرد،‌چی سر اسکلت روح بانو اومد؟! " 
گفت: " فکر می کنی،‌ زنت چطور از شر مرتیکه خلاص شد، یارو یه شب توی عصبانیت و استیصال و بیچارگی، ‌همه چی رو لو داد. از قتل مادرش گرفته تا ماجرا ارثیه! زنت هم فقط قسمت قتل و گذاشت کف دست پلیس و بعد هم اینقدر زمین و به بهانه ی پی ریزی ساخت برج تجاری کند تا به ارثیه رسید. اسکلت روح بانو که دفن شد،‌ تسویه حساب شد و رفت."
گفتم: " تناسب زمانی رو بلدی؟‌بین این برزخ و دنیای واقعی؟! " جواب داد: 
"
نه اما هر بار که تو میری و بر می گردی،‌ اینجا هفت سال می گذره. همین و می دونم فقط. " یعنی الان حداقل چهارده ساله

 که من آواره ام؟!‌ "..

" حداقل! " 
" این بار آخر چرا رفتم؟‌کاری نکردم که؟! "
"
آرزوی مرگ پسر روح بانو رو کردی؟ یادت نیست؟ تو چه کاره ای که برای کسی مرگ بخوای؟! "

" پس چرا برگردوندی منو ؟!‌ من که دیگه اینجا کاری ندارم؟!‌ " 
 من وظیفه م و انجام دادم. تا دفن نشدی،‌ فرصت داری جبران مافات
 کنی! "

"دفن؟‌من که توی باغچه خاک شدم. پیر شدی بدبخت! یادت رفته؟!‌ "

"اینجاش دیگه به من مربوط نیست!‌اگه شانس بیاری و تا قبل از اینکه زنت سر عقل بیاد،‌ بتونی تک تک اعمال شنیعت و توی دنیا به خاطر بیاری و تاوانشون و توی همین برزخ پس بدی،‌این قابلیت و پیدا می کنی که با زنت ارتباط بر قرار کنی،‌ بهش بگی از خر شیطون پیاده شه، این چهار تا استخون رو که از تو یادگاری نگه داشته و اینجا توی کت و شلوارت پنهون کرده و آویزون کرده سر جالباسی،‌ببره،‌یه جای خاک کنه ... بلکم از این بیچارگی نجات پیدا کنی! " 

باورم نمی شد. این نفهم استخوونای من و می خواد چکار کنه؟!‌ ... پرسیدم:
"
خب تا اون موقع تکلیف من چیه؟!‌ جسمم که به فنا رفت،‌اونقدرم روح نیستم که به کار بیام! " 

سوسک با عنکبوتی که به نیش گرفته بود،‌خوشحال خودش و از درز کمد بیرون کشید و گفت:
"
اگه هنوز اینقدر عرضه دارم که واسه زنم خیرات ببرم،‌ پس به کار تو هم میام! "‌و رفت.

نمی دونم چی شد که به اینجا رسیدم اما از من گفتن بود:
"
همه ی ما به یک حیوون اهلی نیاز داریم،‌ حتی شده یک سوسک!‌ باید رفیق شفیقی برای این سوسک باشم تا راضی ش کنم،‌یه جورایی راه ارتباطی با زنم رو لو بده.حتما بلده اما مأموره و معذور! اجازه نداره تا وقتی که من با نتیجه ی اعمالم رو به رو می شم،‌ نجاتم بده!‌ وجودش برای من حکم نکیر و منکر رو داره!‌ وادارم میکنه خودم و بالا بیارم و هر جا که طفره می رم،‌ دود می شم. حالا که فکرش و می کنم ، خیلی هم لازم نبود بمیرم. کافی بود، هر بار که مرتکب کار اشتباهی می شدم، به صدای وجدانم گوش می دادم. اگه دقت کرده باشین من این سه بار، هر مرتبه زمانی مجازات شدم که گفتار و کردارم کسی رو رنجونده بود. به نظر خودم کارهای زیادی خلاف شرع و عرف و قانون انجام دادم اما الان فقط بابت اونایی عذاب می کشم که پای نفر دومی وسط بوده. 

خیلی طول نمی کشه که کشف کنم چرا یک سوسک مامور شده تا من رو بین برزخ و جهنم ببره و بیاره،‌تا لایق آرامش بشم! گیرم اعمال من ناشایست بود،‌روح بانو که زن پاکی بود.
- " اونم طمع کرد تو ماله دنیا. شما هر دو، خودتون و به کشتن دادین. هر کدوم یه جور! " 
"
سوکس جون!‌ برگشتی؟! "

- "خوبه خوبه! مرد گنده!‌ ادای اون خدا بیامرز و در نیار. " ... خندیدم و گفتم :

"خدا وکیلی من یه کار خوب توی عمرم نکردم که حالا بهم بگی چطور می تونم از شر این چوب رختی خلاص شم؟!‌"

- "‌البته که کردی!‌ ولی خب با اون شوخی احمقانه ی خود سوزی همه چی رو به باد دادی!‌ کاش همین چهار تا استخوونم می سوخت ما از دست تو خلاص می شدیم. "

خدای من... ایده ی فوق العاده ای بود. یک آتیش سوزی دوباره!‌ این بار جوری که هیچی از من نمونه!‌ کافیه این فندک توی جیبم برای یک بار جرقه بخوره... 
تا من این سوسک و تطمیع و ترغیب می کنم،‌ شما یه سر به کمد لباساتون بزنین. توی جیب لباساتون فندک نباشه! بلخره هیچ خونه ای بی جک و جونور نمی شه!‌ این نصیحت و از یک روح خبیث به گوش بگیرین...‌ "


پایان



امیر معصومی / امونیاک
هفدهم تیر ماه نود و چهار

سوسک اهلی / 4

 

خب این طور که به نظر میاد، زندگی پس از مرگ به اون کلیشه ای هم که تعریف می کردند، نیست! ... چیزی که من تا الان دیدم، یه ورژن متفاوت از همون زندگیه که داشتم! تا اینجا که ادامه ی همون مشکلات و دغدغه ها بوده!‌ این روح بانو هم بنا به گفته های خودش،‌هنوز به آرامش نرسیده بعد از پنجاه سال مردگی! 

روزی که من دست به حماقت خودسوزی زدم، یک هفته ای از جنگ و جدال با زنم گذشته بود و هیچ کدوم راضی به آشتی نبودیم؛ من اگر کوتاه میومدم باید به طلاق تفاهمی رضایت می دادم و اون اگه قهر و می شکست، به این معنا بود که از خواسته اش برای جدایی کوتاه اومده؛
الان که پشت پنجره ی اتاق خواب نشستم و دارم تماشاش می کنم، فقط یه سوال روحم و درگیر کرده؛ این مردی که کنارش خوابیده،‌ چه لذتی بیشتر از خوابیدن با من بهش میده که خواست به خاطرش، من و ترک کنه؟!‌
صادقانه اعتراف می کنم بعد از ازدواج، با هر زنی وارد رابطه شدم،‌ هیچی که نداشت، از زنم جوون تر بود و این خودش یک امتیاز محسوب میشه ولو اینکه از نظر زیبایی و اندام در یک ردیف بودند اما این مرد!‌ حداقل ده- پونزده سال از من بزرگتره! بزرگتر که چه عرض کنم دیگه! پیرتره! ... از این پیژامه ی گشادی هم که توی تخت پوشیده، معلومه تنها چیزی که نداره حرکت، برکته! ... پس چی داره؟!‌
" یه حس رمانتیک که همه ش رو از اون یکی دوست دخترش یاد گرفته! یه زبون چرب و نرم که همه ش دروغه! یه جیب پر پول که همه ش قرضه! یه عالمه وعده های تو خالی که تهش مرگه! " ... روح بانو بود؛ پرسیدم:
" مرگ؟!‌ واسه کی؟!‌ " ... نگاهی به اسکلت ش کرد و گفت: " پنجاه ساله دارم اون زخم رو نوازش می کنم اما به هم نیومد! سر یک ارثیه ی نفرین شده، پدر نامردش من و به کشتن داد،‌ حالا هم نوبت زن توست. "
" مگه اون ارثیه چیه؟! "... و به زنم نگاه کردم که دلم نمی خواست بمیره!‌ 
" چار تیکه عتیقه جات که خودم بعد از مرگ،‌ به کمک پدر سوکس جون تونستم بودنشون رو باور کنم! "
" چرا کمک اون؟!‌ مگه ما پشت موانع و نمی بینیم؟!‌ " ... جواب داد:
"‌تو چرا اما من که تمام عمر از غرق شدن یا موندن زیر آوار می ترسیدم،‌الانم نمی تونم زیر آب و خاک رو ببینم. " ... گفتم:
" یعنی این مدت هیچ روح دیگه ای نبود کمکت کنه که به این حیوون متوسل شدی؟! "
" چرا اما روح مطمئنی نبود! همه شون یه جورایی توی مرگ من دست داشتن. این زمین ارث پدری من بود که شوهرم به بهانه ساخت خونه و گود برداری،‌ وجب به وجبش و گشت اما چیزی پیدا نکرد. خونه که تموم شد، ‌یه سال نشسته بودیم که سر سند زدن این خونه،‌دعوامون شد و این شد که می بینی!‌ " ... پرسیدم:
"‌می خوای بگی کسی نفهمید توی دعوا کشته شدی و الان اینجایی؟!‌ " 
" هیچ کس! " ... چه وحشتناک!‌گفتم:
" حالا می خوای چکار کنی؟! "‌
"‌ زن تو رو نجات بدم ؛‌شاید اینجوری به آرامش برسم. " ... و یه دفعه غیبش زد. به اتاق نگاه دوباره ای انداختم. باید ارثیه رو پیدا می کردم و لو می دادم تا این مرتیکه بره پی کارش! جون زنم در خطر بود یا شاید هم ... یهو مثل یه روح صاعقه زده، به جیز و ولیز افتادم؛ می سوختم و نمی تونستم تکون بخورم؛ حس دود شدن داشتم که صدای قهقهه ی اون سوسک بدترکیب،‌ حواسم و به اطراف جمع کرد. ارتعاشم که آروم گرفت،‌روح بانو رو دیدم که زیر یه تلّی از بچه سوسک در حال خوش گذرونی بود و کیفور. 
تا جایی که بتونین برای یک روح متصور بشین، عق زدم و بالا آوردم!‌ باورتون نمیشه اما واقعا بالا می آوردم! به ذهن تونم هم نمی رسه که چی؟!‌ ... خودم رو!‌ ... خودِ زنده م رو، با هر بار عق زدن،‌ با یک خاطره بالا می آوردم!‌ ... یه بار خودم و دیدم موقع رشوه گرفتن برای چاپ تکذیبِ یک خبر، توی روزنامه!‌ و بعد دیدم که مچم و گرفتن و چه بلایی سرم و آوردن، در صورتیکه در عالم واقعیت لو نرفته بودم! ... یه بار هم زونکن یک خبر مهم رو که می تونست برای همکارم ترفیع به دنبال داشته باشه رو،‌ دزدیدم و نابود کردم!و این بار هم دیدم که لو رفتم و واویلا! ... یه مرتبه هم چکی رو جعل امضا کردم ... اون روزی هم که ... وای!‌حس کردم که صاعقه خوردن و دود شدن،‌ تحملش از بالا آوردن گذشته و روبه رو شدن با نتیجه ی اعمالم،‌خیلی خیلی قابل تحمل تر بود! ... نگاه ملتمسانه ای به روح بانو و سوسک کردم که حتما راه فراری برای من سراغ داشتن! ... تا با هم به تفاهم رسیدن،‌من دو تا خاطره ی زجرآور دیگه رو هم دیدم و آرزوی مرگ کردم ... چند ثانیه بعد،‌ همون بوی مشمئز کننده ی آشنا و حال طبیعی که دیدم، سوسک و زوجه ش، برای تولد بچه هاشون جشن گرفتن و یک پُرس مغز آشنای تازه رو برای شام تدارک دیده بودن! پرسیدم:
" مغز آدم نیست؟!‌ "‌
روح بانو که کمی مات و کدر رنگ شده بود و گوشه ای کز کرده بود، جواب داد:
" چرا جناب خائن!‌هست!‌" 
" خائن؟!‌من؟!‌ چرا؟!‌ " ... مگه چکار کرده بودم ؟! ... جواب داد:
" کی می خواستی جای ارثیه رو لو بدی؟!‌ "‌... خدای من!‌ فراموش کرده

بودم که اون می تونه افکار من و بخونه ولی خب ... پرسیدم: " چه فرقی به حال تو داره؟! ... مگه هدفت نجات زن من نیست؟!‌ اینم یه راه حله! " ... با بی تفاوتی جواب داد:
" راه حل نبود!‌ به خیال خودت تیز بازی بود!‌ مثل همه ی اون خاطراتی که به یاد آوردی و دید که آخر و عاقبت ت چی می شد اگر لو می رفتی! " 
" باز خوبه این بار روح هستم و لو رفتن و نرفتم علی السویه است! "
خنده ی سردی کرد و گفت:
"
خیلی هم به خودت مطمئن نباش آقای روح! تو با عذاب اعمالت رو به رو شدی و ببین که چی ازت مونده؟!‌" و نگاهی به آینه ی خاک گرفته ی ته زیر زمین کرد. جلو رفتم تا خودم و توی آینه ببینم!‌ ... نمی دیدم!‌ ... جز یک هاله ی مه آلود که نه صورت داشت و نه دست و پای حسابی، چیزی نمی دیدم! ... کمی خودم و عقب و جلو بردم و چپ و راست! ... امکان نداشت! ... از من چیزی باقی نمونده بود جز یک روح عاصی!‌ و این تنها توصیفی بود که از خودم به ذهنم می رسید!‌ ...

گفته بودم اینجا در قبال اشتباهات ت با ترس هات رو به رو می شی!‌ ببین از تو هیچی به جا نمونده جز یک سایه! ... مهم نیست آدم قراره به کی وفادار بمونه؟! به زنش! به یه سوسک! یا به منی که روح باشم! ... مهم خودت هستی که برای موجودیتت ارزش قایل باشی با یک استدلال محکم! ... من و تو برای نجات زنت اینجا نیستیم! آرامش ابدی! این چیزیه که بهش می گیم هدف! پس خودت و فنای کسی نکن!‌ "

"‌حالا چی میشه؟!‌ " ... غمگین بود،‌جواب داد:

"مگه ندیدی؟!‌مُرد! " و به ته مونده ی مغز ادمی اشاره کرد که سوسک برای زوجه ش لقمه می گرفت!‌ ...

ادامه دارد.

امیر معصومی / آمونیاک

یازدهم تیرماه نود و چهار