می دانی پنجره شبیه چیست؟!
یا گنجشک اهل کجاست؟!
یا نسیم نام مستعار کدام خاطره است؟!
شاید ندانی
امروز آفتاب از کدام بام طلوع کرده است؟!
و رنگ غروب، تراوش تنهایی کدام عاشق است که عاشقت
شده است؟!
به هیچ کدام فکر نکن!
جواب ها خودشان راه چشمان تو را بلد هستند
امشب می آیند و پاشنه ی خواب را از پلک هایت بیرون
خواهند کشید!
فردا صبح
دنیا را سرخ خواهی دید
بی آنکه من نفرینت کرده باشم!
گاهی پرسیدن یک سوال کافی است
تا بند دلت را به افسار اسبی وحشی وجدان گره زند
و تو را تا دشت های بی حاصل آرزومندی، سینه کش کند!
این را هم بپرسم و بروم:
" می
دانی قرار یعنی چه وقتی دچار باشی؟! "
امیر معصومی/ آمونیاک
تابستان نود و چهار