عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

"فریبستان سایبری"



از این تکراری تر نمی شود! همیشه پای یک غریبه به همین راحتی به زندگیت باز می شود! همه چیز از همین چهار حرفیه هزار منظور شروع می شود! ... " سلام " ...
آن وقت ببین که چقدر باید حواست جمع باشد که بدانی، در چه پوزیشنی (position)،‌ با چه زاویه دیدی از نگاه، با چه لحن و فرکانسی از تن صدا؟!‌ و با چه فاصله ی زمانی ؟! جواب بدهی که حضورش سوء تفاهم نشود برای روح و روان و جسم و زندگیت!
نشود تقدیر نا نوشته و از سر نوشت ت!
اما گاهی معادله ی دل، حساب و کتاب بر نمی دارد و دو دو تای منطقش می شود پنج تا !!! جمع دو چشم متکلم، با دو چشم مخاطب، که معادل می شود با پنجمین فصل زندگی آدمی ...
دیگر نه بهارت بهار است با این جواب سلام و نه زمستانت، ‌زمستان ... همه ی سال منوط می شود به فصل چشم های مخاطب !
نگاهت کند،‌ مستی بهار است و گل از گلت می شکفد... بخندد گرمی تابستان است و انار دلت می ترکد ... اخم کند دلتنگی پاییز است و گریه های بی وقت ت ... سفر رود زمستان است و زمهریر جای خالی ش میان بازو !
تا اینجای حادثه،‌ فاجعه ای رخ نداده است نه وقتی که " گل در بر و می در کف و معشوق به کام است ! " ... ولی...
واوِیلَتا از این مجاز!
از سلام های تایپی و احساس های " خود منظور" ! ... همان ها که هر مخاطبی با حس و حال جاری خود، سلام را ترجمه می کند!
نه نگاهی آمده و نه کلامی شنیده شده، اما با چندبار ضرب کردنِ - عزیزم - در – فدایت شوم - ، تمام معادلات احساسی مخاطب بهم ریخته است!‌
امان از عشق زدگی های مانیتوری!‌ از عشق های این چنینی و بوسه های این سانی با گلهای ...
از تب های مجازی و استخوان درد های پی امی ! از مردن در کتیبه ها و از همدردی های اپیدمی!
و صد افسوس بر جواب کالبد شکافی روانی:
" کاربر گرامی،‌ ‌شما به دلیل سوء تفاهم در تغذیه ی روحی، ‌دچار فلج مغزی و مرگ قلبی شده اید. از شما تقاضا می شود از اهدا و اشتراک احساس مسموم خود به جامعه ی سایبری خود داری فرمایید! " ...
سراغ دارم متوفی های فراوانی را که عمری به پای این معشوق/ه های تمدن زده! سوختند و ساختند و اکنون دریغ از یک سنگ قبر مجازی که گاه فاتحه ای خواند به روح پر فتوح خودباخته شان.
این می شود که من گاهی می ترسم از خودم،‌ از این همه حس جاری که روان می کنم در دل نوشت هایم؛
با خودم می گویم :
چند نفر می دانند که این خانه ی دل، جانِ منزلی دارد که کعبه ی من است و من احرام بسته ام به یگانگی حقانیت ش.
هفته،‌ هفت روز شد از طواف دلم به دور خورشید وجودش و صفای زندگیم از سعی در حفظ گیسوانِ مُروَهِ اوست در نسیم سحرگاهان.
هروله در پیچ و تاب کلام،‌ من را به مقامی از قربانی شدن رسانده است که سلام صلاة م جز به نام او تمام نمی شود.
تقصیر می کنم هر چه از نباید را در حریم جانش که قهر او جَمَره ی عمرم می شود.
گاه! با خود می اندیشم که مبادا عاشقانه های من از دردها برای هر که می خوانَدَم، مرهم بسازد و مرا که در بند منجی خویشم، ناجی بخواند و نداند که من طبیب نیستم ،‌تنها جولای حاذقی ام که شکستگی های دل را بند می زنم.
***
از من به شما نصیحت؛ بی حرز معشوق در این فریبستان سایبری،‌ چون صیدی به دنبال صیاد آمده اید!

امیر آمونیاک/معصومی
1392.02.10
99
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد