عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت چهارم

" جسدهای بی حصار اندیشه " ...  قسمت چهارم

 

تک تک لباساش و توی مسیر حمام روی زمین انداخت، قبل از این که شیر آب و باز کنه صدای گوشی رو شنید، حوله رو برداشت و برگشت بیرون...:

" کو کیفم؟..اه ه ه... تو جیبم بود؟!...لعنتی...نه...تو آشپز خونه است..." پیداش کرد:

" الو...بفرمایین..." سهیل پشت خط بود:

" سلام...خوبی؟!چیه؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟! " صداش و صاف کرد:

" خوبم..طوری نیست..دنبال گوشیم می گشتم...چه خبر؟ "

" خواستم بگم امشب دیرتر میام، رفتی خونه مامانت خبر بده بیام دنبالت،کار نداری؟ "

"  نه، خدافظ." ... گر گرفته بود اما بدنش خیسه یه عرق سرد بود؛ " اگه واقعا اون طرف خط امیر بود، با این حالم می تونستم جواب بدم؟!" ... گوشی رو گذاشت و برگشت توی حمام؛

توی وان خوابید تا برای تمام کارها و دروغای امروزش، توجیهی پیدا کنه.

شیوا هنوز هم نمی دونست قراره تو این ماجرا، به کی؟ چی رو ثابت کنه؟!

کمتر از شش ماه قبل توی یک آرایشگاه با بهار آشنا شده بود.علیرغم اینکه خیلی سخت و نفوذناپذیر بود اما بهار با ظرافت های رفتاری که فقط خاص خودش بود، تونسته بود به راحتی ِ یک دوست چندین ساله، سر حرف رو با شیوا باز کنه و بعد از کلی بگو و بخند و صمیمیت، اون رو تا درِ خونه ش برسونه!

تمام این آشنایی در دو هفته ی اول، به چند اس ام اس احوالپرسی در بعد از ظهرهای طولانی تابستون خلاصه می شد برای وقت گذرونی اما بعد از گذشت یک ماه اگه همدیگه رو هفته ای سه روز ملاقات نمی کردن، یه جورایی خودشون و شرمنده و مدیون دوستی شون حس می کردن!

هر چند تهران به وسعت درد دل های زنانه ی شیوا و بهار بزرگ نبود! اما به قدر کافی پارک و کافی شاپ و مرکز خرید های رنگارنگ داشت که این دو نفر به این زودیا از تکرارِ با هم بودن، خسته و دلزده نشن!

اما ...

همیشه، یه روزی، یه جایی، یه کسی هست که به من و شما ثابت کنه، غریبه ای که در روز اول، برای آشنایی با شما دستش و دراز میکنه، جسارت و انگیزه ی پیش قدم شدن رو از کجا آورده؟! و این درست همون روزی بود که بهار، شیوا رو خارج از روال همیشگی، به نزدیک ترین کافی شاپ دعوت کرد و قدم اول رو برای پرده برداری از نقشه ی محرمانه اش برداشت!

شیوا هنوز هم از قبول درخواست بهار مطمئن نبود! حتی ازش پرسیده بود:

" بهار، قراره این وسط چه چیزی ثابت بشه؟! مگه نمی گی دوستش داری؟ پس این کارا برا چیه؟ " ... نیازی به فکر کردن نداشت بهار:

" می خوام آخرین قدم و با ایمان کامل بردارم، می تونی، قبول کن و الا یکی دیگه رو پیدا می کنم. " ... تازه شیوا فهمید که باید موضوع رو جدی بگیره! :

" به همین راحتی؟؟!! اگه اون یکی دیگه شوخی شوخی، جدی جدی افتاد پای شوهرت می خوای چه کنی؟ "

بهار نیشخندی زد و گفت:

" نه عزیز! نزاییده گیتی... قرار نیست به اونجاش برسه، بعد از اولین قرار ملاقات تو با امیر، اونم بر فرض محال اگه اتفاق افتاد! کسی که افسار این رابطه رو به دست میگیره منم نه تو! ... "

شیوا به دلش اومد، اون از سر هشدار دادن، در باره ی نفر سوم حرف می زد و اصلا فکر نمی کرد، بهار با همه ی اعتمادی که به شیوا نشون میده باز هم تا این اندازه شکاک باشه که هنوز هیچی نشده، با اقتدار کلامش، شیوا رو تحقیر کنه! خارج از رابطه ی دوستی، در لحظه تصمیمی گرفت که ضربان قلبش و بالا برد :

" قبول می کنم. " ... بهار یه برگه یادداشت از کیفش درآورد:

" بیا این آی دی امیره..می خوام لحظه به لحظه بشنوم ازت، متوجه ای که؟! " ...

" بله! متوجه ام! " ...  و سکوتی که شیوا رو به نشناخته ترین اتفاق زندگیش سوق می داد..

و امروز با بی تفاوتی امیر برای بر قراری تماس تلفنی، به نظر می رسید اولین تیر شیوا که به آمونیاک آغشته بود، به سنگ خورده بود!

چون امیر به خودش قولایی داده بود:

به خودم قول داد آمونیاک رو فراموش کنم، این برام آسونتر بود تا اینکه می خواستم حتی از روی کنجکاوی هم که شده یکبار بهش زنگ بزنم و یا حتی کمی بیشتر از کنجکاوی، ازش بخوام عکسش و ببینم یا حتی یه ملاقات ساده، به صرف یه قهوه توی یه کافی شاپ دنج.
با این حال تمامِ ماهِ گذشته، از اآخرین گفتگو با آمونیاک، همچنان چیزی شبیه به کرم یا بهتره بگم، وسوسه یا حس کشف یه نفر تازه، همیشه و همه جا حتی تو بدترین حالات باهام بود.

از اونجایی که 6 ماهِ زندگی گذشته ی من، دچار روزمرگی شدید و بطور غیر قابل باوری، یکنواخت سپری شده بود و همچین چیز شکوهمندی این وسط نبود، با آغوش باز آماده ی پذیرش هر جور ریسک و یا حادثه ای بودم! ...
معمولا شبا وقتم رو با دوستانی می گذروندم که من به واسطه ی موقعیت اجتماعی و مالی م، براشون حکم برگ برنده بودم، گاهی هم تنها! که صد البته در هر صورت، از هر دوش لذت می بردم، ولی تکرار مکررات همیشه ملال آور و کسل کننده بود.

آدمی که ازدواج کرده و دوران طلایی دوستی، نامزدی و اوایل ازدواج رو سپری کرده و از گذر یکنواختی 4 یا 5 سال بعدشم گذشته ، موقعیتی شبیه من براش مثل این میمونه که بلیطش تو لاتاری برنده بشه، یا نه! تولدِ یه زندگی جدید رو بخواد جشن بگیره. من این برگ برنده رو مدیون بهار بودم! آره درست می گم، اگه زن دیگه ایی بود قطعا نه من تو این موقعیت بودم و نه اون تو اون موقعیت!

 واقعیت این بود، بهار اولین و آخرین عشق زندگیم بوده و هست و بر مبنای قانون عشاق، عشق های بزرگ با دلایلی خیلی احمقانه و حقیر، به شکست میرسه و عشق ما هم از همین قانون بشر ساخته، اطاعت کرده بود!

آشنایی من با بهار بر می گرده به دوران دانشجویی، اونم تو یه شهر غریب، دور از خانواده، از دو خانواده ی کاملا متفاوت مثل جنسیت مون، ولی در رشته تحصیلی و غربت و عقاید، مشترک.

 بهار زنی بود که در عنفوان جوانی و شور هیجان خاصِ همون دوران، همکلاسی من تو دانشگاه بود، با مد روز اما چادر، از روی اجبار(هم دانشگاه، هم شهرستان !). ظاهری جذاب و افکار و عقاید عجیب و غریب، حداقل برای من! با خانواده ایی کاملا راحت و آزاد.

من از یه خانواده نسبتا متوسط  و سر شناس، با عقاید مذهبی قوی که همیشه منافع مذهب و آبروداری رو، به کوچکترین لذت های زندگی عادی ترجیح  میدادن و صیانت از اون از اوجب واجبات بود.

من با ورودم به یه شهر غریب و تنهایی، حس عجیب آزادی رو می بایست تجربه می کردم، این غریبی و این حس تنهایی، شباهت عجیبی به رابطه ی من با بهار داشت. درست به عجیبیه اتفاقی به نام ازدواج!

وحالا بعد از 5 سال زندگی مشترک، بهار تهران بود و من به واسطه کارم شهرستان و یه زندگی تلگرافی روبه نا کجا آباد! ...

در همین روزمرگی ها و فراز و نشیب ها، یه روز طبق روال معمول، بعد از پایین کشیدن کرکره دکان!  از شرکت زدم بیرون.

بر حسب اجبار هر روز می بایست  از مقابل کوه بیستون رد می شدم  و دیدن عظمت این کوه و قصه هایی که در موردش شنیدم، همیشه توهم خاصی بهم میداد، بنظرم پاییز قشنگ ترین فصل ساله برای دیدن بیستونه، مخصوصا نزدیک پایه ی کوه، جایی که معروفه به فرهاد تراش، یه تیکه ی صاف بین قله و کوهپایه....!

ماشین و پارک کردم و رو به روی کوه کنار جاده پیاده شدم، اولین سیگار رو روشن کردم؛ نمی دونم چرا طعم سیگارم، طعم زیتون های خیسِ بیستون و گرفته بود.

زل زدم و فقط  تصور کردم.....تصور، تصور، تصور کردم...کردم... متوهم شدم:

آسمان تاریک و زمین و زمان یخ بسته است ... 
سیگاری روشن می کنم ..... 
دستی به گردنم می کشم ...
بدتر از چشمان آفتاب ندیده ام ...
 من، می لرزم ... سردم شده .خیس و چسبناک ... 

فرهاد، تبر پنجه های کرخش را  به سکوت بیستون می کوبد ... و می خواند : 

یه شب مهتاب ، ماه  میاد تو خواب ، منو میبره از توی زندون ،  
مثل شب پره با خودش بیرون ....  آخرش یه شب ماه میاد بیرون .....

...........

 کسی چه میداند

شاید روزی فرهاد،

راز شیرین تبر ها را فاش کرد....

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا سرداری جنگلی 1392/03/24 ساعت 10:12 ب.ظ

خوشمان آمد بسیار... مشعو.ف شدیم.

سارا جان از شعفت به شور آمدم :)
ممنون دوست خوبم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد