عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دلتنگی نام دیگر من!

 

 

دلتنگی نام دیگر من است
وقتی نیستی که صدایم کنی
و
پنجره شکل تازه ای از خفقان!
فرش ها میان خانه می لولند و
گلهای قالی
رنگ پریده اند!
و سکوت
ناقوس مرگ است
برای پیراهن خالی من
که باید از آتش فراق گذر کند!
اگر افروخت
که بعد از من
بیوه ی سر بلندی خواهی بود
به وفاداری این صندلی گهواره ای
که جز تو کسی بر زانوی من نخوابید
و اگر
فروزان نشد
گناه سر آستین ها خیس از اشکی است
که شرم های مردانه ی مرا
در دلش نهان کرد
تا کسی نفهمد
چطور هر شب
از تجاوز اتاق های خالیِ بی تو
خوابم نبرد
به روی خاطره ای!
به زیر نسیمی!
پایه لاله ای
از این شمعدانی های کریستال
که خرید عقد تو بود
به شرط آینه ی بخت من بودن!
.....

شاید ادامه داشت!

امیر معصومی/ آمونیاک

اینستاگرام :
#amir_nh3

عشاق قدیر!

 

از مبعث چشمان ت
تا غدیر خم/
هر آیه
که
بر مشعر دل
نازل شد/
از صفای چشمان تو بود؛
إکمال محبت
و
إتمام کرامت است
این مذهب عُشّاقِ قدیری
که تو داری.

 

***

واژه یاب:
مشعر:قربان گاه
قدیر: توانا

#‏امیر_معصومی

اینستاگرام :
‪#amir_nh3


کانال تلگرام:

@amirmasouminh3

دوئل بوسه

 

پشت مگردان 
تو را رو در رو می خواهم؛ 
هفت قدم دور تر شو؛ 
فرض کن 
تیر خشمم کمانه می کند ؛
قلبت نشکند؛
باید جایی میانه ی سینه ات 
از نشان من
شکافته شود!
تو را خواهم کشت 
بی گلوله ای که حرامت کنم
یکبار نبوسیدنت کافی است؛




مردها ایستاده می میرند
تا آن وقت
گونه ات را به سیلی سرخ نگه دار!

امیر معصومی/ آمونیاک

 

 

جاده/عشق یک طرفه (داستان کوتاه)

 

 



ضربه ی آروم و محتاطانه ای به در زد. معمولا وقتایی که از گفتن حرفی تردید داشت، اینجوری در می زد. پرونده ی زیر دستم و کامل کردم و بستم. گفتم
"
بفرمایید. " ... خیلی نرم جوری که قریژ صدای در بلند نشه، در و باز کرد و اومد توی دفتر. بارها گفته بود که این صدای قیژژژ، گوشت تنش و آب می کنه! چرا نمی گم روغن کاری کنند؟! و خب من پر مشغله تر از این بودم که یادم بمونه
حالا بعد از دو سال همکاری با شوهر سختگیرش که من بودم، تفاوت رفتار در محیط خونه و کار و یاد گرفته بود. این که نباید خودش دست به کار بشه و روغن دون و بیاره!‌ دست خودش نبود، هیچ کاری رو زمین نمی ذاشت.
با لبخند معنا داری که " باز یادت رفت! " اومد و نشست روی نزدیک ترین صندلی و خیلی جدی گفت:
"
دیشب می خواستم درباره ی آقای پژمان مطلبی رو بگم، فرصت نشد. الان وقتم آزاد بود،‌ اگه اشکال نداره،‌ درباره ش حرف بزنیم."
پرسیدم: " ایشون از همکاران خوب ما هستند. مشکلی براشون پیش اومده. "
همیشه از لحن جدی و خشک من، خنده ش می گرفت. چهره ی خندانش و جمع کرد و گفت:
"
چرا باهاش صحبت نمی کنی؟ "
- "
درباره ی چی؟! "
"
رابطه ش با خانم ملکی !"
- "
زندگی خصوصی همکاران به ما ربطی نداره! "
"
بله! اما به شرطی که مشکلات شون به محیط کار کشیده نشه! "
- "
برای کسی مزاحمت ایجاد کردن؟! "
"
صبح که اومدیم دفتر یک خرس گنده ی قهوه ای روی میز خانم ملکی بود. یک کارت به گردن خرس بسته و روش نوشته بود: میشه شبا با هم بخوابیم؟! "
"
خداااای من!‌ " ... گر گرفتم. داغ شدم. عرق کردم. باورم نمی شد. آخرین بار که یهویی با یک کیک تولد و شمعای روشن رفته بود دفتر خانم ملکی تا برای تولد، غافلگیرش کنه! ‌تهدید کرده بودم که اخراجش می کنم. این مرد عقلش و از دست داده!
پارسال بود که از خانم ملکی خواستگاری کرد و جواب منفی گرفت. بعد از اون، مناسبت عاشقانه ای نبود که ما توی شرکت از دست رمانتیک بازی های پژمان، در امان باشیم.
اوایل به عنوان یک دوست قدیمی،‌ کمی بهش فضا دادم تا تلاشش رو برای جلب رضایت خانم ملکی انجام بده. زن شایسته ای بود اما خیلی زود متوجه شدم که رفتار پژمان از روال منطقی خارج شده و نمی تونه احساساتش و مدیریت کنه.
یک روز خانم ملکی رو به دفتر دعوت کردم و خواستم نظرش و درباره ی کارهای پژمان بگه. در اولین جمله گفت: " رفتارهای منزجر کننده شون،‌ من و دربرابر همکاران شرمنده می کنه. "
منزجر کننده!‌ این کلمه نشون می داد که خانم ملکی هیچ حس خوبی به شخصیت و رفتارهای پژمان نداره! این شد که با پژمان به گفتگو نشستم. جوری که قلبش نشکنه، متوجه ش کردم که این ازدواج ممکن نیست و باید دست از تلاش های مزخرف و آزاردهنده ش برداره اما در جواب هر جمله ام گفت: " من عاشقشم." 
حالا بعد از گذشت یک سال،‌ با پیشنهاد بی شرمانه ی سکس اونم به این روش احمقانه! دیگه شک نداشتم که باید اخراجش کنم.
از مهربان همسر تشکر کردم و خواستم برگرده سرکارش. قبل از اینکه در و باز کنه، برگشت و گفت :
"
می دونی چرا وقتی مردا یک طرفه عاشق می شن، عقل شون و از دست میدن؟! "
گفتم: "‌ درست نیست پشت سردیگران حرف بزنیم. "
با دلخوری جواب داد: "‌ تا حالا شنیدی وقتی زنی عاشق بشه و مرده بهش پا نده،‌دست به اسید پاشی بزنه؟! "
با تعجب پرسیدم: " چه ربطی داره؟! " 
به تندی جواب داد: "‌یه جور پژمان و بنشون سر جاش که حماقت بعدیش به کسی آسیب جسمی نرسونه!‌ این زخمای عاطفی که خانم ملکی خورد، براش بسه! " ... رفت بیرون و در و بست!
توی صندلیم فرو رفتم. توی مخیله ام نمی گنجید که اگه من امروز پژمان و به خاطر این قانون شکنی ها و سو استفاده از حسن رفتار خودم،‌ اخراج کنم،‌ بخواد همه چیز و از چشم خانم ملکی ببینه و از اون انتقام بگیره!‌ اما اگر اون اینقدر از خود بیخود شده که دیگه نمی دونه چه کاری درسته و چه کاری غلط؟!‌ پس انجام هر رفتاری ازش محتمل خواهد بود.
به روزهای آشنایی خودم و همسرم برگشتم. ما هر دو برای استخدام به یک شرکت رفته بودیم و اونجا با هم آشنا شدیم،‌ شماره ی هم و گرفتیم تا گزینش و استخدام ها رو بهم خبر بدیم، من که شاغل شدم به یک دور همی دوستانه دعوتش کردم و بعد از مدتی به یک قرار عاشقانه ی دو نفره؛ هفت ماه بعد ازدواج کردیم.
یک هفته از عروسیم گذشته بود که همسرم زنگ زد:" برات یک جعبه ی کوچیک پستی اومده!" 
جعبه آدرس فرستنده نداشت و پیک آورده بود. بازش کردم. یک جزوه ی درسی ... با یک خودکار .... چندتا عکس دسته جمعی دانشجویی که صورت یک دختر، از توی عکس برش خورده بود و ته جعبه یک شکلات میوه ای تافی !
جزوه رو ورق زدم. صفحه ی اول اسم من بود با دست خط خودم و زیرش اسم یه نفر دیگه که با خودکار خط خطی شده بود و اسم هر دو مون رو با خودکار قرمز یک قاب از قلب گرفته بود.
حاشیه های جزوه پر بود از شعر های عاشقانه و گاهی شکلک های قلب و ماه و شمع ! تنها چیزی که کمکم کرد به خاطر بیارم کی و کجا؟ این جزوه رو به کی امانت داده بودم! ‌یک برگ از تقویم رو میزی بود که روش یک اسم خط خورده بود و من زیرش نوشته بودم: " به این جزوه نیاز ندارم. پیش تون بمونه. " 
ترم چهار دانشکده بود که به یک خانم از دانشجویان ترم دوم،‌ این جزوه رو دادم. اون موقع نیروی داوطلب کتابخونه دانشگاه بودم . اونم هر روز عصر میومد کتاب خونه. یه روز موقع تحویل کتابها گفت که چه خوب می شد سال بالایی ها، جزوه هایی که لازم ندارن و بدَن کتابخونه تا بقیه استفاده کنند. پرسیدم چی می خواد و جزوه ی خودم و هفته ی بعد براش گذاشتم توی کتابخونه و چون فصل امتحانات بود، دیگه نرفتم. به خودکار نگاه کردم. همون خودکاری بود که بهش دادم تا اسمش و روی کاغذ بنویسه. یادم اومد که پرسید: " یک شماره هم برای تماس بنویسم؟! " بدون این که سرم و بالا بیارم گفته بودم: " نه! لازم نیست. بیاید همینجا بگیرید. " ...
وقتی سرم و بالا آوردم،‌رفته بود. با یک شکلات تافی میوه ای روی کاغذی که اسمش و نوشته بود اما خودکار و با خودش برده بود.
روزی که جزوه رو گذاشتم توی کشو، همون کاغذ و شکلات رو گذاشتم روی جزوه و به مسوول کتابخونه گفتم: " یه خانم با همین اسم میاد دنبالش." و زیرش نوشتم که به این جزوه نیاز ندارم ... .
کاغذ و جلوی نور بالا آوردم شاید اسمش خونده بشه اما نشد و من هیچ وقت یادم نیومد دختری که عاشق من شده بود و حالا با شنیدن خبر ازدواجم،‌ بعد از گذشت پنج سال،‌با این شیوه ، قلبش رو از تعهد به عشق من خلاص کرده بود، کی بود!
...
یک نفر با خشم به در دفتر کوبید و قبل از اینکه حرفی بزنم وارد شد. پژمان بود. با همون خرس قهوه ای گنده که شکمش پاره شده بود. پاره های کاغذی رو توی مشتش می فشرد.
"
چی شده آقای پژمان؟! "
- "
اومدم استعفا بدم! "
"
بسیار خب!‌ در و ببندین، تا منشی فرم بیاره،‌در باره ی علتش صحبت می کنیم." 
خرس و به گوشه ای پرت کرد و در و محکم به هم کوبید و روی صندلی وا رفت. مثل جوان شانزده هفده ساله ای که اولین شکست عشقی ش و تجربه می کنه،‌ اشک می ریخت.
آروم که شد،‌ صحبت کردیم،اتهامات وارده رو نپذیرفت. گفت:
"
به قرآن قسم خودش گفته بود اگه جرات هم چینکاری رو داشته باشم،‌ بهم بله میگه. گفته بود این آخرین کاریه که ازم می خواد بکنم. تا حالا هر کار کردم، از ولنتاین تا تولدش، هر چی، خواسته های خودش بود. مستقیم و غیر مستقیم. اونوقت امروز من و جلوی همه سنگ روی یخ کرد. "... تصمیمش و گرفته بود، نه فقط از شرکت که ازشهر می خواست بره. به جای حکم استعفا براش در خواست انتقالی پر کردم، خواست تا روزی که جواب نامه میاد بره مرخصی اما می دونستم که تنهایی از این مرد شکست خورده هیولایی می سازه که بلایی سر خودش یا خانم ملکی میاره.
یک ماموریت جور کردم تا فردا خارج از اداره سر گرم باشه اما قبول نکرد. رفت ... و ... دیگه هیچ وقت بر نگشت.
خیلی گشتیم اما پیداش نکردیم. نبود. هیچ کجا. تمام جاهای ممکن و گشتیم اما نبود. خیلی راحت تر از اون که بشه فکرش و کرد، گورش وگم کرده بود،‌همونجور که خانم ملکی خواسته بود!
.
.
.
از رفتن پژمان سه سال گذشته و از بسته شدن شرکت حسابرسی من به جرم اختلاس از دو ارگان دولتی،‌ پنج ماه. به عنوان رئیس هیات مدیره، به ده سال زندان و پرداخت بدهی محکوم شدم.
امروز همسرم برای ملاقات اومده بود. با یک پاکت که توش چند تا عکس بود. همونایی که یک غریبه اوایل ازدواج فرستاده بود خونه.عکسای دسته جمعی با دانشجوها. زنی که در همه عکسا پشت سر من ایستاده بود و چهره ش و از توی عکس برش زده بود،‌حالا بریده های عکس و فرستاده بود در خونه! همسرم با چشمهای به اشک نشسته، تکه های عکس و جور جین کرد. پرسید:
"
می شناسیش؟ " ... تک تک رو با دقت بررسی کردم. چشم های آشنایی داشت اما هنوزم فامیلش یادم نمی اومد. گفتم : " نه! ".
جواب داد: " تازگیا دیدیش. بینی ش و عمل کرده و ابروهات و تغییر داده. دوباره ببین. " 
بیشتر نگاه کردم. نه!‌ پرسیدم: " کیه؟‌" ... بغضش ترکید، آروم که شد،‌جواب داد: " خانم ملکی!‌ حسابرس معتمد شرکت! فردای روزی که به بهانه ی درمان سرطان سینه از شرکت مرخصی استعلاجی گرفت، از کشور خارج شده! این بریده های عکس و با یک نامه ی عذر خواهی دیروز پیک آورد در خونه !‌ همونجا به وکیلت زنگ زدم و گفتم. تا امروز تلاش کرد اما گفت اثری از خودش به جا نزاشته! نمیشه اتهامش و ثابت کرد. " 
خنده ی تلخی کردم و گفتم: "‌ تا حالا شنیدی وقتی زنی عاشق بشه و مرده بهش پا نده، ‌دست به اسید پاشی بزنه؟! نه! می دونی چرا؟ چون این کارا از دست یک مجنون بر میاد! از دست مردی که یک طرفه عاشق شده 

ادامه ندارد..

امیر معصومی/ آمونیاک
اینستاگرام:
#amir_nh3