عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر هفتم خاطرات کودکی ... " شب یلدا "


عزیز جان..

 
باز هم آمده نشسته رو به رویم ... تکیه داده به دلتنگی و پاهایش را دراز کرده روی ثانیه ها که نمی گذرند! ... یک ریز هم حرف می زند و برایش هم اصلا مهم نیست گوش می دهم یا نه؟!
اما تو نمی دانی که چقدر از بودنش خوشحالم! ... حتی همین حالا که دارم تایپ می کنم و او هر از گاهی،‌واژه ای خارج از روال ادبی این دست نوشته، تایپ می کند تا من سری بالا بیاورم و نگاهش کنم که بگویم: " خب؟!‌" و او ...
دوباره گوشه های لبش را پایین می آورد و سری به تاسف تکان می دهد که : " خاک بر سرت! "
می خندم و می گویم:
"
خاک بر سر من و گُل بر سر تو که بشویم گل و گلدان، بشویم تحفه ی روزگار جوانی بر لب خاطرات سالمندی! " ...
قهر می کند و ساکت می شود ... باز هم من می مانم و این کیبورد که نمی دانم کِی بُرد حواس مرا که ندیدم برف می بارد!
زودتر از من می دود کنار پنجره؛‌ دست می کشد به روی شیشه ی بخار گرفته از استکان لب ریز و لب سوز و لب دوز چای و می نویسد " عزیز جان " و نگاه امیدوارش را می دواند به چشمان من که : "‌چه می شود یک اس ام اس برایش بفرستی و بگویی که که جایش کنار چای داغ، پشت این پنجره ی برفی خالی است! " ...
می گویم: " بهانه جان! نمی شود! دردسر می شود! چه وقت اس ام اس دادن است؟!‌" ...
زیر لب می گوید: " خب یک طریق دیگر! " ... سرم را به مخالف تکان می دهم،‌مشت می کوبد به روی اعصابم، قلبم تیر می کشد!
دستم را می گذارم روی قفسه ی سینه و می فشارمش از درد و نمی خواهم که اشک هایم را ببیند اما ... نمی شود!
بی اختیار هق هق ام بلند می شود که :
"
لعنت به هر چه دل زبان نفهم است! " ...
و این می شود که بهانه دست از سرم بر می دارد و می رود تا بتمرگد کنار تمام افسوس های آه شده ام که حالا از همه شان یا دست نوشته ای است به جا یا ترانه ای !
گریه ام که کوتاه می آید از عقده گشایی،‌ چای را سر می کشم از آن استکان کمر باریک شاه عباسی که یادگار مادر جان است به روی کرسی شب های یلدا ... 
یک آبنبات هِل دار بر می دارم،‌می گذارم به کام بهانه! باید از دلش در آورم، آخر ... تنها دلخوشی من است از این روزگار عاشقی!
روی می گرداند که: " می دانم! چون یک قـِران و یک شاهی هایی که به وقت قهر و آشتی با آنها آبنبات ترش می خرید برایت،‌ از سکه افتاده ام! تو حتی دلت می ترسد که بهانه اش را بگیری!‌" ...
می نشینم زمین! طبق بزرگ انار را می کشم پیش چهار زانویم،‌کاسه ی بلور عتیقه را دور تر می گذارم تا خونابه های دل هر اناری که می ترکد، به دامنش نپاشد!
به رسم مادر جان که فقط دست های آقا جان را پاک می دانست برای دان کردن، تنها بهانه را اجازه می دهم کنارم بنشیند، چیز هایی هست که باید قبل از آمدن مهمان،‌ بگویمش:
"
بهانه جان! دانه های دل من رسواست، ‌دیگر کسی نیست که نداند پهلوی خالی من به زیر این کرسی در هر شب یلدا،‌جای کیست؟! تو هم آرام بگیر بهانه ی بی کسی های من! بگذار عزیز جان هم خوش بگذراند کنار یلدای دلش! امسال هم دندان به جگر بگیر ...امسال که شب یلدا مصادف با محرم است... سال دیگر نه! سال بعدش، شب یلدایمان می افتد در ماه ربیع الاول،‌ بهار می شود اول زمستان مان! تو که می دانی چقدر حرمت قایلم برای نام امیرم " حسین‌" ... مسلمان هم که نباشم،‌ مسلمان زاده ام ... بگذار این اربعین هم بگذرد،‌بهانه دست قوم و خویش و آشنا ندهیم بهتر است! شاید سنت شکنی کند و بیاید برای شب یلدا! "
طبق را از پوست انار ها خالی می کنم،‌ هندوانه را می آورم با همان چاقوی قدیمی ... هنوز بهانه با سکوتش آشوب می کند دلم را !‌
نازش را می خرم: " بهانه جان! بیا این هندوانه را به نیت دل تو بشکنم!‌ اگر سرخ بود،‌هر چه تو بگویی، اگر صورتی بود،‌هر چه من بگویم! قبول؟!‌" ...
پرسید: " اگر سپید بود چه؟! " ... می گویم: " تقدیر است دیگر ... باید یکی دیگر بشکنیم تا باب دل در بیاید! " ... قبول می کند،‌هر دو چشمانمان را می بندیم،‌ از خاطرم می گذرد که مادر جان می گفت : " ازدواج، ‌هندوانه ی سر بسته است،‌اگر بخواهی شیرین در بیاید،‌باید به شرط چاقو باشد!‌ "‌ ... هندوانه شکافت ... سرخ بود! بهانه گل از گلش شکفت ... من هم!‌ ...
گفتم: " خب؟!‌ " ... گفت: " بگذار همه بیایند ... به وقت فال حافظ می گویمت! " ...
عزیز جان!‌
دیگر کاری از من بر نمی آید ... فقط حافظ را به شاخه نباتش قسم داده ام،‌ رسوا نکند آن بوسه ی شب یلدا را !!! یادت هست؟!‌ با من شرط بسته بودی هر کس در ظرف آجیلش یک پسته ی سر بسته داشت، باید دیگری را ببوسد!‌ من از کجا می دانستم که آجیل های شیرین آن شب، اصلا پسته نداشت! دیر فهمیدم فریب ت را خوردم، وقتی که تو دزدانه بوسیدی و رفتی و من شنیدم که مادر جان می گفت:
"
حاج آقا! حواس را ببین تو را به خدا! فراموش کردم پسته ها را بیاورم! " ...
حتما آن یکی هم که در ظرف تو پیدا شد، ‌قبلا در جیبت داشتی!‌ ...
الغرض! خواستم بگویم به بهانه ات هم باختم! خدا امشب را بخیر بگذراند!
***
دل نوشت:
منزل جان! چه رسوا گونه یلدایی ترین بوسه را به رخ می کشی! من پاییز دلم زرد شده است و هرم نفس هایم، در نگاه سینوسی ت،‌ بالا و پایین می شود!
قلبم در لحظه، به تعداد مژگان هایی از تو که در کودکی به روی گونه ات افتاده است و من وصالت را آرزو کردم ،‌ به عدد صد و شصت و هشت بار می تپد، وقتی فکر می کنم با کدام کت و شلوارم به دیدنت بیایم!‌
منزل جان!
موهایمان سپید شد! چون روزگارمان که به عاشقی گذشت!‌
اما بگو به کدام بهانه مهمان امشبت شوم؟!‌ حالا که دیگر آقا جان نیست تا یادم بدهد به چه بهانه ای ببوسمت؟ یا مادر جان که خاطرات عاشقانه اش را بهانه کند و حرف را پیش بکشد که عقد من و تو را در آسمان ها بسته اند!‌
ناز را هم کم کن!
بهانه جان را به حال خودش بگذار ... این روزها تمام چشم امیدم به اوست که هنوز سراغ عشقمان را می گیرد!‌ می دانی اگر برود،‌کار دلمان ساخته است؟!‌
تازه کار بدی هم که نکرده است که می خواهی او را در دفتر خاطراتت زندانی کنی!‌
این که خواسته نیتت را به وقت تفال بلند بگویی تا همه بدانند،‌ جالب بود و از آن جالب تر،‌خواجه حافظ شیراز که باید دهانش را طلا گرفت با این فال های عاشق پسندش:
"
هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کو شنید گفتا لله دُرّ قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

دل داده‌ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیه السجایا محموده الخصائل

در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل "

منزل جان! دست تو و گردن باریک تر از موی من!‌
دفترت را به روی باد صبا ببند اما بهانه را از دلمان دریغ نکن!‌ ... خودم برای خواندنشان دیر یا زود می آیم! قول می دهم!


اول دی ماه نود و دو


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد