عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر ششم خاطرات کودکی ... " شب ادراری "


باز هم بی خوابی !‌... دیشب دوباره جایم را خیس کردم اما ...


اما کسی نبود که بیاید بالای سرم بگوید:

" نگفته بودم این دعا را بگذار زیر سرت؟!‌چرا لجبازی می کنی؟!‌" ... کسی نگفت و من هم جواب ندادم که :

" آخرش چه؟!‌" ... و باز صدای مادر جان از بهار خواب خانه نیامد که بگوید:

" عروس! دعا هم شد درمان؟! این کابوس ها تعبیر دارد؛ از غذا هم که افتاده، پوست و استخوان شده است بچه! باید دید دردش چیست؟! "

و بعد هم مادر نبود که بنشیند بالای سرم، انگشتانش را فرو برد میان موهای من و بگوید:

" خب حرف نمی زند مادر جان! چشم زدند پاره ی جگرم را ... " ... و من مجبور شدم،‌ برخیزم ، بالشم را که دیگر به این راحتی ها خشک نمی شد را بگذارم زیر آفتاب و خودم بروم لباس عوض کنم، از خانه بیرون بزنم، بی آنکه در آیینه بنگرم که چشم هایم چه پف دارند از این همه شب ادراری های مکرر در وحشت کابوس های شبانه!

حالا فرض کن هنوز هم حوضخانه ای باشد، آبش هم کُر باشد به وجب های مادر جان!‌... غسل کنم، " غسل صبر و ظفر " که شاید " دل آرام گیرد به یاد خدا !‌ " ...

ولی دیگر کجاست آن مهربانِ حوله به دست که نماز صبح را بهانه کند، بیاید که تعبیر مبارکی برای ترس های من بیاورد؟!‌

جهان اقیانوس عظیمی است که کوسه هایش خام خوار شدند و خیال های نارس مرا پاره پاره کردند و دلفین هایش جوکر های حکمی که پری دریایی قصه های مادر جان بر من برید!

حالا آرزویم شده است که یک اختاپوس بیاید، ماهی مرکب دل نوشته های مرا ببلعد و من چون یک ماهی قرمز،‌حافظه ام سه ثانیه کمتر دوام بیاورد برای هر چه بر ما گذشت!

و تمام اقیانوس،‌ را جمع کرده ام در این تنگ خالی ماهی که خودم بیرون افتاده ام و نفس نفس تو را می طلبم!

چقدر دلم برات تنگ شده است مهربانم ...

جایت خالی است کنار میز صبحانه به قدر عطر یک دشت چای سبز با بوسه هایی به طعم بهار نارنج که مربا شود برای یک لقمه ناز کشیدنت که خواب از سر خورشید بپرد!

جایت خالی است ساعت شش صبح پشت پرده کتانی که پیدایت نکنم میان آن همه آفتاب گردان نقش برجسته که دست تکان دهی برایم به امید دیدار تا بعد از ظهر های دلتنگی!

جایت پر نمی شود بانوی خنده های مزمن که دچار کرده ای تمام قاب های خالی خانه را از هر چه عکس که نشد با هم بیاندازیم شان!

جایت پر نمی شود دختِ باران که سیلابِ احساست، نستعلیق هر چه دست نوشته است را، می شکند!

چه بد خط است روزگاری که وصال ما را به نسخ نوشت و همه ی شور ما را به ثــُلت وجود هم ننگاشت!

آه! همیشه خطم را گم می کنم نگاهم که به ایستگاه " انیس الدوله " می افتد!

باز هم باید این راه را برگردم به قدر دو خیابان یک طرفه که جای لی لی بازی دخترکانش را مسیر ویژه ی دوچرخه سواری کشیده اند ...

از هر آینه که فرار کنم،‌این آسانسور شیشه ای باز چشمان آب آورده ی مرا به رخم می کشند، نگهبان می گوید:

"چرا سهل انگاری می کنید؟!‌حساسیت فصلی نیست،‌ پنج ماه است که چشمانتان سرخ است! " ... این بار گفتمش:

" پنج ماه است که معشوقه ی جان به بهار آمیخته ی من میل خزان کرده است!‌ ... همان حساسیت است ... نگران نباشید ."

" آقای نویسنده،‌ هیچ بانویی دلش خزان نمی زند اگر معشوقش به وقت تابستان، تب هلو نکند! "

" آقای نگهبان، هیچ مردی تب نمی کند اگر خنکای نفس معشوقه به حسد گـُر نگیرد! "

" آقای نویسنده،‌هیچ بانویی حسود نمی شود اگر معشوقش بلبل بستان دیگری نشود! "

" آقای نگهبان،‌باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش...بر جفای خار هجران، صبر بلبل بایدش! "

" آقای نویسنده،‌ حق با شماست ... ماهانه ی ما فراموش تان نشود!!! " ... دست به جیبم بردم:

" آقای نگهبان، حرف حساب جواب ندارد. چشم! به دیدن پزشکم خواهم رفت! "

***

دل نوشت :

" هر نسخه ای را می شود به شعر نوشت اگر پزشک هم بیمار عشق باشد! "



ییست و چهار آذرماه نود و دو



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد