عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دژ / واره -13



خواستم زندگی کنم و کردم هر آنچه یک زن نباید بکـُند در رختکنِ عرف!

دفتر هشتم خاطرات کودکی ... " بانوی انقلابی من "


در اتاق که باز شد، مادر هق هق ش را فرو خورد! پدر با چشمان پف کرده به وقتِ ساعت دو ی نیمه شب، در چهارچوب ایستاده بود و چمدانِ مرا، به کشفِ "کجا می روی؟! " می کاوید

وقتی دید خالی است از پیراهن های نیمه آستین با کروات های سِت که هیچ کلاه فرنگی را هم نمی خواستم با خود ببرم! دسته ی چمدان که دهانش وامانده بود از حضور ناگهانی پدر،را گرفت و از روی ایوان برف نشسته، پرتاب کرد میانه ی حوض یخ زده ی حیاط 
تا مادر به خودش بجنبد که " عزیزم، بزار برات توضیح بدم! " ، بازوی استوار من، کوفته شد در مشت پدر که کشان کشان از اتاق و سالن و ایوان، مرا به پله های حیاط کشاند و پرتاب کرد که " برو به جهنم پسره جُعلَّق!" …
در سالن که بسته شد و صدای مادر در سینه خفت به درد، چمدانم را از حوض بیرون کشیدم و لب و لوچه اش را جمع کردم و از خانه بیرون زدم به سیاهی شب

کم کوتاه نبود تا خانه ی شما آن هم حکومت نظامی؛ آمدم زیر زمین که جمع شوم با تو و دوستان انقلابی ات برای نشر اطلاعیه هایی که تمام روز چاپ و تکثیرشان کرده بودید؛
آنقدر سرت گرم آرمان و پیام و نوید/های امام بودی که حتی ندیدی بی لباسِ گرم دلم را به دریای عشق تو زده ام!

نشستم به روی نزدیکترین چهار پایه ی چوبی که وقتی حواسم به چشمان خسته ات پرت شد، ندیدم رنگی است و تو هم ندیدی ام که چقدر چشم دواندم برای رسیدن به یک نگاه مهربانت که در ازدحام اخبار انقلاب گم ش می کردم!

"
باید صحبت کنیم" …همه ی نیاز من بود آن چند کلمه و "باشد برای فردا." … همه ی اجابت تو بود از خواهش من! در آن وانفسای انقلاب روحی من!
که شوک دادی به قلب شهیدم، وقتی یادت بود که بپرسی" فردا هم میای؟! "

چه می گفتم به تو که مؤمن بودی به عشق من؟! که فردا هم به بهانه ی شعار نویسی به روی دیوار ها خواهم آمد تا در کوچه پس کوچه های ملتهب سرباز زده، حافظ تن بکر و زیبای تو باشم تا از گزند باتوم و گزک و گلوله، در امان بمانی!

منزل جان

-
تو را خط امام، مرا خط لبت می کشید دنبالش! -فردا هم آمدم با همان چمدان زبان بسته که نه رویش می شد حرف بزند و نه آنقدر بزرگ بودکه توجه تو را جلب کند! گذاشتمش سر راه که نمی شد حواسم به هر دوی شما باشد! 

کارت که تمام شد، تو را صلاه ظهر رساندم پایگاه، سپردم ت دست همان امامزاده ای که تمام نذر های تو را قبول می کرد؛ این بار من تمام لبخند هایم را نذر سلامتی تو کردم؛تو رفتی تا به نماز جماعت برسی و من رفتم تا به پرواز!

سی و پنج سال است که بی چمدان از هر چه ایران است، با گریبان چاک خورده از عشق تو، که حالا زخمی کهنه بر پیراهن این یوسف است، ترک خویش کرده ام و در این غربت بر حسرت های عاشقانه ی تو، می گریم! 

از بیست و دومین روز از پنجاه و هفتمین سال یک هزار و سیصدِ شمسی، یک هزار و سیصد و نود و دو جراحت از قداست آرمانهای آن راحل! بر سینه دارم که پاکی و طهارت قلب این عاشق را به نجاست لعن و نفرین از فراق تو، آلوده ساخت! 

طهارت خاطر من جز به غسل در ارتماس بوسه های تو ممکن نمی شود؛

چاره چیست بانوی انقلابی من! 

"
طایر دولت اگر باز گذاری بکند … یار بازآید و با وصل قراری بکند " …


بیستم  بهمن ماه  نود و دو