عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر پنجم خاطرات کودکی ... " ته ریش "


عزیز جان ... سلام ... هستی؟ آمده ام برای عذر خواهی ... باز نمی کنی در را ؟!

عزیز جان؟! می شنوی صدای خسته ی انتظارم را؟! ... می شود نفست را رها کنی تا بدانم با منی در این لحظه؟!
خودت را که حبس کرده ای در این اتاق ... نفست را هم که در سینه ... نگاهت را هم که تبعید کرده ای به آن تنگ ماهی خالی! ...
چنین می خواهی از دست من خلاص شوی؟! ...
لعنت به این من! به این رحیل عشق که نا هموار می راند گاهی! به این گذشته که هر چه مشترک تر است ... غمش عمیق تر!
آخر گناه من چیست عزیز جان؟!
مگر من خاطره را فرستادم که بلای جانت شود؟! همه اش زیر سر آن نسیم بی آبرو بود که شیشه ی عطر مرا شکست!
باران خبر کش گفت، حواست رفته است پی لاله ... می خواهی برای عید به خانه بیاوریش! ولی نگفت که لاله خاتون محجوبی است و پا به حریم تو دراز نمی کند و فقط برای تعطیلات عید می آید.
حسادتم گل کرد، مانند تمام وقت هایی که تو بی خبر کاری می کنی یا جایی می روی. همیشه وقتی پنهانی جایی می روی و مرا خبر نمی کنی، عقده دلی ام را سر آیینه ی قدی خانه خالی می کنم که چرا هر صبح، وقتی خودت را در آن می آرایی و موهای سپید شقیقه ات را می شماری، روزگار سیاه مرا به یادت نمی آورد؟!
من معذرت می خواهم اما تو هم بی تقصیر نیستی! هر بار که عکس جدیدی برای صفحه ی فیس بوکت می گیری، اصلا تلاش نمی کنی آن ته ریش جذابت را که چه قدر مرتب و دلخواه سپید شده است را پنهان کنی! می دانی چرا؟ چون خودت خوب می دانی این نشانه کمال مرد است. تو می دانی هر کس تو را این طور ببیند می فهمد که دیگر با یک جوان خام عاشق پیشه که هوس، هوش از سرش می پراند طرف نیست!
اما تو سرکش و لجبازی! بهانه می آوری که وقت نکرده ام ریشم را بتراشم! چطور وقت می کنی پای دل خاطره بنشینی و هر چه می گوید را بنویسی و بیایی در کتیبه ات بزنی تا مرا گوش مالی بدهی!
عزیز جان ...
به چادر نماز مادر جان قسم با این که خیلی از تو دلگیرم اما نه شکستن شیشه ی عطر اراده ی من بود، نه آن سرزده آمدن خاطره که تو را از کار و زندگی انداخت و قلمت را به جان دلتنگی من انداخت.
باران که آمد پنجره را باز کردم تا هوای اتاق به قول امروزی ها دو نفره شود! من که با این سینه ی خرابم نمی توانستم کت تو را بپوشم و بروم پای حوض، کنار بید مجنون بنشینم و حافظ بخوانم؟! ... همین که باران به دامنم نشست، شروع کرد به وسوسه که دیگر آذر می رود و باید دلواپس شوم که تو هوای لاله به سرت می زند! من که می دانستم دروغ است اما تا غافل شدم نسیم آمد و شیشه ی عطر را کوبید زمین. زود پنجره را بستم اما شب نشده بود که دیدم خاطره کار خودش را کرده است !
اینکه می آیی جلوی همه می گویی :" کلید را درجمجمه ام بچرخان و داخل شو به آغوشِ اعصابم بیا در تاریکی سرم بنشین ،بگرد ! وهر چه را که سالهاست پنهان کرده ام از دهانم بیرون بریز..."
فقط یک معنا دارد که من می فهمم ... نه عزیز جان ... من هرگز و هیچ وقت آن عطری که تو برایم از فرنگ آوردی و گفتی :
" بوی اولین بوسه یمان را می دهد، حواست باشد، جز خودم کسی به میان سینه ات ننشاندش! " را به دست کسی ندادم، چه برسد به آنکه بخواهد میان دو سینه ام بفشاردش!
حالا اگر خاطر دو به هم زنی کرده است، تقصیر من چیست؟!
اصلا می دانی؟! این پاییز لعنتی دنبال بهانه است .. باران و نسیم را اجیر کرده بود تا بیایند و دفتر خاطرات تو را دوباره بگشایند و یادت بیاید که جای عطر تو میان سینه ام خالی است!
عزیز جان... آن لاله ها که دنبالشان می گردی، در انباری خانه است، میان همان گلدان های سرامیکی، هنوز زود است بیرون بیاوریشان، همان پانزده روز مانده به عید خوب است. باز هم مرا ببخش که خاطره ام بچگی کرد و آرامشت را آشفت.
نگاهت پیش کش، نفست را رها کن بدانم هنوز با منی!
***
دل نوشت:
" فدای سرت منزل جان، گاهی دلم می خواهد سالاری کنم برایت ... مردی گفتند، زنی گفتند! "




هفدهم آبانماه نود و دو


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد