عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر چهارم خاطرات کودکی ... " آذر "


آذر می آید،

زن آتشین مویِ مینی ژوپ پوشی که هر چه مرد سر به زیر است از راه عاشقی به در می کند!

آذر که بیاید تب می کند حنجره ی عشق، گُر می گیرد نوای نی، جانگداز می شود شیون باد، وقتی می پیچد به جای خالی تو در این خانه؛

آذر که بیاید، لرز می افتد به ایمان آغوش، حلقه می شود به دور خالیِ درخت که گیس بر می آشوبد در فراق تو،‌ زرد می بارد از سر و رویش، تاج سبز خوشبختی اش می افتد به پای جوی آبی که من زانو بغل گرفته ام آرزوهای دل شکسته را...

آذر که  بیاید،

می شکند پای خسته ی انتظار که به زیرش امید سبز شده بود از خنده های پنهانی تو.

آذر !

نجابت آبکشیده ای که می خواهی سرت را به زیر حریر زمستان پنهان کنی! صبر کن و ببین، آن که رسوا می شود، کیست؟! مهر من یا  تو که هر بار ارغوان لبان من به پاییز می زند، خودت را به زفاف بهمن می بری تا حجم خالی هر چه دوست نداشتن را به وهم و گمان خویش، پرکنی!

آذر!

از این خواب خرگوشی که برای عزیز جان می بینی، هرگز بیدار نشوی!.... آمین!

چه گمان کرده ای بدکاره روزگار؟! ‌ورق برگشت؟! تقویم به خزان، فصل برگرداند؟!‌ حالا به جای عطر توتون های کاپتان بلک،‌ مشام خاطرات مرا، بهمن و 57 پر کرده است؟!

عطر تنش، از حکومت نظامی کوچه باغ های خاطره نمی آید؟! به جای طنین در خفا پیچیده ی دوست ت دارم ها ،‌صدای تک تیر ها، تنم را می لرزاند؟!‌

فدای سرِ عزیز جان!‌

بگذار آذر هم بیاید، قبل از آن زمستانی که بخواهد به آغوش ما بزند،‌ انقلابی به پا خواهم کرد، این دیگر از آن پاییز ها نیست، که جای ت روی نیمکت پارک پهلوی، خالی بماند!

می بینی عزیز جان،

هنوز هم می توانم برای زندگی خط و نشان بکشم! هنوز هم می توانم، نبودنت، نداشتنت، نشدنت را به روی خودم نیاورم! ...

هنوز هم مادرم گمان می کند می آیم، می نشینم کنار امن خاطر تو، شعر می خوانم، اما پدر می داند که وقتی مردی برود، جوری که ببرندش!، دیگر به سایه اش هم رخصت نمی دهد، از حریم دل معشوقه گذر کند، مبادا او را هم پای میز توبه ببرند!

پدر می داند حالا هر یکشنبه، چرا از اتاقم بیرون نمی آیم؛ می داند نمی خواهم آرامش تو را در آن سوی آب ها بر هم بزنم؛ بیرون نیامده ام از آن روزی که لباس شخصی های کمیته، زاغ سیاه ما را چوب زدند و تو حس مردانه ات فهمید، مرا به روح مادر جان قسم دادی که بگویم هرگز ندیده ام  که از فرنگ بر گشته ای! و مرا از میان پر چین های پارک فراری دادی ؛

و خودت ماهها بعد نوشتی که گردن گرفتی با بانوی مهربانی بوده ای که از سهم عشقت تنها بوسه ای ربوده ای؛ تو ننوشتی اما مگر می شود من صدای زجر تو را، به زیر شلاق های حدّی که خوردی - به قرینه ی زنجیر هایی که از عشقمان به سینه زدی - از لا به لای جملات نامه ات نشنیده باشم!

عزیز جان ...

دیگر از دست خدا هم کاری بر نمی آید! وقتی تو را یکشنبه ها به کلیسا می برند، مرا جمعه ها به مصلی!

 

***

دل نوشت: بی دل نوشت!!!!


سوم آذرماه نود و دو


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد