عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر دوم خاطرات کودکی ... " امیرِ جان "


امیرِ جان !!!

راهش این نبود مجنون! آخر کدام عاقلی می آید خاطرات عاشقانه ی کودکی را روی وبلاگش پست کند؟!حالا با خودشان چه فکر می کنند؟! آمدیم کسی از قوم و خویش و آشنا بین شان بود، به روح آقا جان مان حرف بی ربطی نثار نکنند یک وقت؟! آخر این چه کاری بود؟! ناراحتم کردی ...

هنوز که آن صندوق پست زرد رنگ را از سر کوچه بر نداشته اند؛ دروغ می گویند نمادین است، خودم دیده ام که یک پستچی – خیلی شبیه عمو جارچی زمان خودمان است، گمان کنم پسرش باشد – یکشنبه ی هرهفته می آید صندوق را خالی می کند؛ شاید هفت یا هشت تا نامه داشته باشد، اما نمی دانم یک هفته چه مناسبتی از این روزهای به قول خواهرم "عشقولانه" بود که وقتی در صندوق را باز کرد، هُری نامه ها ریخت روی زمین ...

خواستم برای جمع کردن کمکش کنم، یادم آمد گفته بودی: " راضی نیستم با مرد های محله حرف بزنی."، سر جایم ایستادم و تماشا کردم؛

باورت می شود،نامه ها را یکی یکی جمع کرد و چند تایِ شان را توی کیسه نگذاشت،شروع کرد به باز کردن شان، داخل یکی شان چند عکس سوخته بود، یکی دیگر گلهای خشک درونش بود؛ انگار پستچی فهمید از کارش حیرت کرده ام، از سنگینی نگاهم فهمید و الّا من که با او حرف نزدم، به چادر نماز مادر جان قسم حرف نزدم، حتی وقتی گفت:

" امروز ولنتاین است، برای عشق های رفته شان، نامه ی بی آدرس می نویسند، این چهارمین صندوق است امروز، اما کمترین نامه را دارد، معلوم است، هنوز جوان های این محل، درد دل هایشان را با همین سقاخانه می گویند. " ... و رفت.

حرفش طعنه داشت، فهمیدم، اما بگذار بگوید، من هنوز هم به رسم قرار قدیمی مان، هر یکشنبه می آیم کنار سقاخانه می ایستم، به یاد آن روزها که عمو جارچی، نامه ی سفارشی تو را خودش به من میداد و نمی برد اداره ی پست که خیلی معطل شوم.

امیرِ جان ... غیرتی نشوی ها ... کسی مرا نمی شناسد، چادر گلداری را که مادر جان از آخرین سفر کربلایش برایم آورد را می پوشم، هیچ کس ندیده اش، از کوچه پشتی هم می آیم که کسی نداند خانه مان کدام است، گیوه پایم می کنم که صدا ندهد...

- چقدر تو از کفش های پاشنه داری که عمو از فرنگ برایم آورده بود بدت می آمد. همیشه می گفتی: " خانه ی ما با آنها نیا، نمی خواهم یک محله بفهمند جانِ منزل، نزول اجلال میکند! " ...

حالا کجایی که ببینی جانِ منزل! هر هفته می آید پای این سقاخانه، چشمش به صندوق پست و دستش دخیل پنجره ی فولاد است ...این ماه بیشتر می آیم...

هول نکن، به هوای هیأت و سینه زن ها می آیم، برای تماشای عَلَم های تکیه ی کرمانشاهی ها، شلوغ است کسی نمی فهمد...

یادش بخیر امیرِ جان ...

همین آبان ماه بود، اما آن سالها پاییز همّت داشت، می بارید تا دلت بخواهد، هوا هم سرد می شد از نیمه ی آن به بعد... از اول دهه ی محرم که سیاه می پوشیدی، قلب من دیگر در سینه نمی گنجید ...

- هنوز آن پیراهن ت را دارم ...باورت می شود! - ...

یک شب که آمده بودیم خانه تان تا باباهایمان برای نذری روز عاشورا با هم صحبت کنند، صدایم زدی تا سینی چایی را ببرم اندرونی، سینی را که گرفتم، همین پیراهن مشکی را از زیر لباست درآوردی، دادی زیر بغلم، چادرم را هم کشیدی رویش تا کسی نبیند، گفتی:

" منزل جان، روی سینه اش با نخ ابریشم قرمز بنویس یا حسین ... نذر کرده ام هر شب، به جای مداحی، بروم میان جمعیت، زنجیر بزنم، شاید خدا، دل مادرت را نرم کند، تو را به من بدهند. "

من آن شب هیچ نگفتم، فقط تا صبح اشک ریختم و برایت سوزن دوزی کردم، تمام که شد، دو قطره خون هم از نام حسین، چکاندم که اگر آقا وساطتت نکند من هم خودم را قربانی عشقت کنم...

 

" الهی بمیرم برایت ...تاول زده است کتفت .. آرام تر زنجیر بزن خب ... چهکردی تو با خودت ؟! ... با هم از خانه فرار کنیم، بگیرند و شلاق مان بزنند، بهتر نیست؟! ... شاید بعدش از ترس آبروی شان عقد مان کنند! " ...

این را هرشب که خواهرم را در جایم می خواباندم و خودم یواشکی می آمدم حوضخانه ی آقاجان، تا پشتت را مرهم بمالم می گفتم و تو ...

یادم نمی رود که آن سال برای اولین بار مرا بوسیدی ... نا غافل دستم را گرفتی و تا لبانت بالا آوردی و بوسیدی ... گفتی :

" صبور باش منزل جان ... تا خواستگاری برایت نیامده وقت داریم، با خدا عهد کرده ام، اگر تو را به من ندهند، سال دیگر قمه می زنم، هر چه می خواهد بشود! "

چقدر گریه کردیم ما آن شب ... ... ...

آه امیرِ جان ...

شمعم تمام شد، باید بروم ... می دانم که هنوز هم نشان قمه ی تو، مانند رد بخیه های مچ من، باقی است...

آنقدر می آیم و نذر های اجابت نشده ام را به رخ این سقا خانه می کشم، تا خدا خودش بین ما وساطت ت کند ... مگر من چه ام از آنها که جان شان را برای عشق دادند، کمتر بود؟! ... فقط می خواهم همین را بدانم ... و الا رضایت می دهم این سقاخانه را که موقوفه ی آقا جان است را خراب کنند، بدهند سر همین پاساژی که دارند می سازند؛ برایشان شرط می گذارم که همین تکه از زمین را، یک کافی شاپ بزنند، شاید واسطه ی خیر شد، دو عاشق بهم برسند ...

راستی،

آن نشان دو پیکره را در گردنم دارم، هنوز کسی نمی داند قلاب دستان شان، بخت من و توست که در هم گره خورده است؛همین... فقط ...

امیر جان ...

نبینم این ها را روی وبلاگت تایپ کنی! محرمانه اند! ... به جان تو نباشد، به جان خودم قسم اگر این نامه را بدهی همه بخوانند، عاشورای امسال می روم تکیه کرمانشاهی ها، کفشداری می کنم ... چشمانم را که نمی شود سورمه بکشم، گناه است، اما لبخند که می توانم بزنم.... حالا بترس که مبادا کسی به چاه زنخدان من، سر نگون شود!!! ...

" می روم تا بدانم هنوز هم امیرِ جانم  می شوی ؟! " ...

.

.

.

-

***

دل نوشت:

باشد منزل جان، می آیم، قرارمان صلاة ظهر عاشورا، تکیه کرمانشاهی ها.



نوزدهم آبان ماه نود و دو 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد