عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر اول خاطرات کودکی ... " منزل جان "


آب؛ آن اولین سرمشق دفتر کودکی، یادش بخیر!..

یادت هست منزل جان؟!

سرسرای خاطره بود خانه ی آجری آقا جان؛گنج قارون داشت، حوض فیروزه ای خانه؛

پر بود از شمش های طلایی پاییز که به رسم دزدان دریایی، به غارت می بردم برایت؛ به زیر آفتاب نیمروزی ایوان، خشک می شدند تا لا به لای دفتر چهل برگ کاهی، پنهان شان کنم.- گنج دزدان دریایی - ...

تمام دارایی یک جنگجو؛ به وقت برگشت از سفر، برای بانوی سفید برفی ام که روزها به انتظار آمدنم، بچه بغل!- آخر نشانم ندادی عروسکت دختر بود یا پسر؟! -  روی هشتی خانه نشسته بود،درِ صندوقچه ی طلاها را می گشودم و هر چه اندوخته از رزم با دزدان و هیولاهای دریایی را که تا پای جان، برایشان جنگیده بودم، بر قامت بانوی خویش ارزانی می کردم.

چه شیرین بود چایی که با آب حوض برایم دم می کردی، به روی زیلوی رنگ و رو رفته ای که مادرجان، هر بار می خواست آن را به نان خشکی بدهد و من نمی گذاشتم فرش خانه مان را بفروشد.

یادت هست منزل جان؟!

چقدر خانم می شدی با آن گونه های گل انداخته، وقتی مثل آقا جان، که مادر جان را " منزل جان" می گفت، تو را صدا می کردم- یواشکی –، قرار نبود کسی بداند که ما می خواهیم با اولین خواستگار تو، از این شهر فرار کنیم و برویم منزل اختیار کنیم تا تو، جانش شوی، من حاج آقایش! ...

آن روزها دیگر قرار نبود کشتی ها را غارت کنم، گفته بودی دلت یک حجره می خواهد بالای بازارچه که نزدیک باشد و بتوانی برای نهار به خانه بیایی ... تا بتوانیم نیم ساعت به زیر سایه ی درخت هلو، کنار هم بخوابیم و نترسیم که عمه جان بیاید، دست تو را بکشد و ببرد که :

" دخترها با دخترها، پسرها با پسرها! " ...

حالا می فهمم چرا عمه ی مان بدخلق بود، او هیچ وقت، مانند مادرجان، لگن آب گرم با گل های محمدی، آماده نداشت ...

یادت هست منزل جان؟!

وقتی آقا جان خسته به خانه می آمد، مادرجان، با حوله  و حوصله، او را روی صندلی می نشاند و پاشویه اش می کرد؛

آقا جان می گفت: " چه خبر حاج خانم؟! " ... و خبر ها، هر چقدر هم تلخ، همه خوش بودند در نوازش های مادر جان که رگ خواب آقا جان به زیر دستش بود!

عمه ی مان هیچ وقت برای شوهرش مهربانی نکرد، برای همین او منزل جان نبود! وزیر جنگ بود! ... چه کشور ویرانی داشت شوهر عمه ی مان! ...

بگذریم! قرار نبود خاطره نویسی کنم، امروز از کوچه یِ آبانِ آن روزهای روشن، می گذشتم؛طالعش پر از نشان عقرب بود، یادم آمد که بپرسم:

" هنوز آن نشان دو پیکره را با خود داری؟! " ...  این روزها علم روان شناسی امپراطوری می کند بر قلب ها، می گوید هر کس  باید همزاد خودش را داشته باشد، اگر تو هنوز آن دو پیکره ی بهم چسبیده را داشته باشی، شگون خوبی است؛ می شود حالا که من حجره ای خریده ام، بیایم، تو را بدزدم تا با هم فرار کنیم. اما این بار به مادرت می گویم تا دیگر آژان ها را خبر نکند، تو فقط بگو:

" هنوز هم  جان منزلم می شوی؟! " ...


دوازدهم آبان ماه نود و دو



نظرات 1 + ارسال نظر
آ... 1393/12/17 ساعت 10:07 ق.ظ

گل...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد