عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جوهر وفادای "... قسمت ششم


توران برای دو هفته ی متوالی خونه ی مادرش موند. تمام رابطه ش با هومن به کامنت هایی که پای نوشته های مردش در وبلاگ می گذاشت، محدود شده بود. با خودش عهد کرده بود تا دلش برای هومن تنگ نشده به اون خونه بر نگرده اما الان درست سه روز و هشت ساعت و بیست و دو دقیقه بود که از اولین نشانه های دلتنگی می گذشت ولی هر روز صبح که بیدار شده بود تا لوازمش و جمع کنه و برگرده، یک تردید گنگ، یک حس مبهم، یک ترس، اراده ش رو سست می کرد. تصور اینکه هومن با یک تیغ جراحی توی خونه منتظر نشسته تا رگ و ریشه ی چراهای پنهان یک زن رو روانکاوی کنه، حس دوری بهش می داد، درست به همون اندازه که مشتاق بود تا سر از راز های کودکی و جوانیه هومن در بیاره، از بیان خاطرات خودش فراری بود. جاذبه و دافعه ای برای ادامه ی یک زندگی مشترک که قطعا بعد از این نمی تونست روال معمول خودش رو طی کنه.
گوشی همراهش به صدا در اومد و بعد از ظهر گرم و کلافه کننده ی اون رو هیجان تازه ای بخشید، هومن پشت خط بود:
" سلام عزیزم. "
" سلام. چطوری؟! "
"‌ خوب نیستم. دارم میرم درمانگاه. بهت گفتم تا اگه یه وقت خواستی بیای خونه، برای عروسی لباس برداری،‌پشت در نمونی. کلید و میزارم زیر گلدون، توی پاگرد راه رو. باشه؟! "
" درمانگاه برای چی؟ "
"‌ چیز مهمی نیست. درد معده و حالت تهوع و این حرفا. فکر کنم حامله ام ! " صدای خنده ی خش دار و درد مند هومن بهانه ی لازم رو برای برگشتن به توران می داد. حالا دیگه بعد از چند سال این مرد خوب می دونست اگر حالا حالا ها توران و با عقل و منطقش رها کنه به اون نتیجه ای که باید نمی رسه. با یک تحریک احساسی باید این زن جوان رو به خونه بر گردوند.
توران: " عروسی بهم خورده! میام درمانگاه،‌ دفترچه بیمه ت و فراموش نکنیا. کشوی دوم."
هومن: " یعنی چی بهم خورد؟‌تاریخش عوض شد؟! "
توران: " نه!‌ جدا شدن! بیچاره پسر عموی من! راست میگن انگور خب گیر شغال می افته! "
هومن: " درست تعریف کن ببینم چی شده؟!‌ "
توران: " تو مگه درد نداری؟ پاشو برو وقت ویزیت بگیر تا بیام. "
هومن: " تو راهم دارم میرم. حالا بگو! "
توران: " چی بگم عزیزم؟‌ سعید یه روز میره خارج از شهر ماموریت،‌بعد از ظهر تماس می گیره به دختره میگه کارش طول کشیده باید شب رو بمونه! مثلا می خواسته نامزدش و غافلگیر کنه! نه که شب تولد دختره بوده!‌ ساعتای ده با گل و کیک و کادو میره در خونه نامزدش،‌ خانواده از همه جا بیخبره دختره شوکه میشن! میگن دخترشون دو ساعت قبل از خونه زده بیرون،‌گفته میره شب و با نامزدش باشه! هیچی دیگه!‌ همین! "
هومن: " بی خیال توران!‌شوخی میکنی! "
توران: " الان آبروی پسر عموی من جای شوخی داره؟! "
هومن: " چه ربطی به آبروی سعید داره عزیزم!این ‌ دختره است که باید سرافکنده باشه!‌ حالا اون که کسی زیر سر داشته پس هدفش چی بوده از ازدواج با سعید؟ فقط مهریه؟! "
توران: "‌ چی بگم والا!‌ولش کن هومن! بدبختی مردم یکی دوتا نیست که!‌ رسیدی؟!‌"
هومن: " می رسم الان!‌ تو نمیخواد بیای درمانگاه،‌ حالم بهتر شه میام دنبالت. "
توران: " نترس،‌به کسی نمیگم از آمپول می ترسی! "
هومن شروع کرد به خط و نشون کشیدن و توران با خنده تماس و قطع کرد. خوب می دونست هومن خسته از این چند روز تنهایی دست به تمارض زده ولی نمی فهمید چرا هر وقت این مرد می خواد خودش و لوس کنه، دل درد رو بهانه میکنه ! لباس پوشید،‌از مامان برای پذیرایی این چند روزه تشکر کرد،‌روی ماهش و بوسید و از خونه بیرون زد.
***
شام هومن یک غذای کامل اما کم حجم بود تا بعد از این چند روز بد غذایی، معده ش بیشتر این اذیت نشه!
توران: " صبحونه رو که من نباید دهنت می کردم نهارم که اداره می خوردی، چقدر کار داشت شبا یک پرس غذا از بیرون بگیری؟!‌ "
هومن: " تو که نباشی میلی به زندگی ندارم، چه برسه به غذا! "
توران: " خودت و لوس نکن!‌ اینا همه از تنبلی مفرطه!‌کی بشینه پا سیستم و کامنت بازی کنه! "
هومن: " این روزا با وایبر و لاین کی میشینه پا سیستم؟! " و خنده ی موزیانه ای که دست خودش نبود! مرده دیگه!‌ زن نجزونه اموراتش نمی گذره!
توران: " آرههههههههههه...منم این گوشی هوشمند و نداشتم دق می کردم از تنهایی! "
و صدای قهقهه ی توران!‌
هومن از جاش جهید و خودش و به توران رسوند که پای ظرفشویی ایستاده بود، سعی می کرد دستکش های کفی رو از دستش بیرون بکشه و فرار کنه.
با احتیاط توران و در آغوش گرفت و بوسید. گفت:
" نمی فهمم چه اجباری داری با این خونریزی شدید و فشار خون پایین، یه پا واستی و ظرف بشوری. من تمومش میکنم. تو هم برو دراز بکش. زنای هم سن و سال تو از خدا می خوان ماهی یک روز هم که شده به بهونه دوره ماهیانه شون برن توی تخت دراز بکشن و پاهاشون و بدن بالا و آقای شوهر ازشون پذیرایی کنه اما تو دقیقا بر عکس عمل میکنی!‌ درست همین روزا میافتی به جونه خونه و بشور و بساب!‌ "
توران: " شروع نکن هومن! من حالم خوبه! "
هومن پیشبند و از تن توران باز کرد. بغلش کرد و اون و روی مبل خوابوند و خودش رفت تا جوشونده درست کنه. پرسید:
" من که از آخر نفهمیدم این گل گاو زبون از کجا می فهمه کی باید جلو خونریزی بگیره؟‌‍‌کی باید باز کنه؟!‌ "
توران مثل همیشه تمایلی به صحبت کردن دراین باره نداشت!
هومن: " فقط می دونم اینقدرام گاو نیست که نفهمه! "
توران خنده ش گرفت: " پس میشه از خودش پرسید و جواب گرفت! "
هومن: "‌ تو هم میگرن قاعدگی داری؟!‌"
توران: " تا الان که نداشتم اگه تو دست از این تحقیقات مسخره ت برداری! "
هومن: "‌خب این خیلی خوبه،‌چون معمولا مال زنهایی است که در به طور معمول سردردهای میگرنی دارن. خوبه که تو کم سردرد میشی. "
توران: " در عوض فشارم خیلی نوسان داره! یا گُر می گیرم یا دست و پام منجمده! "
هومن: " اون که از کم خونی ت هست. درد هم داری! "
توران به تندی جواب داد: "‌لابد اونم از تخمک گذاریم هست!‌ "
هومن: "‌ چرا ناراحت میشی؟‌ نه! امکانش هست اون دردها واقعی نباشن. مخصوصا که تو هیچ وقت بروز نمیدی. "
توران: " والا پریود شدن همچین باعث افتخار هم نیست که بخوام جار بزنم یا خودم و لوس کنم. "
هومن: " دلیل خجالت و ناراحتی هم نیست که پتهونش میکنی. من بارها متوجه شدم با این که حالت خوش نیست اما اگه مامانت زنگ بزنه و ازت بخواد کاری براش انجام بدی نه نمی گی. یا حتی دوستات که دعوتت میکنن استخر،‌ هزار بهانه میاری اما نمیگی مریضی! "
توران: " دیدی؟!‌خودتم میگی مریضی!‌این نشونه ی ضعفه! خوشم نمیاد درباره ش با کسی حرف بزنم."
هومن: " این نشونه ی سلامتی یک زنه!‌ پاشو این جوشونده رو بخور تا سرد نشده! "
توران : " ولی من هیچ وقت اولین باری که لباسم و به خون آلوده دیدم و فراموش نمیکنم!‌هنوز اون وحشت تو خونم جریان داره! اون ترس مرگ بار! "
هومن: " چرا؟‌مگه قبلا مامان درباره ش بهت نگفته بود؟!‌"
توران: " مامان پیشکش! حتی پری هم خواهرانه بهم نگفته بود! هیچ وقت اون شب کذایی رو فراموش نمی کنم!‌ بر خلاف پری که یک سره سرش تو دفتر و کتاب بود،‌تنها سرگرمی من بازی با پسر بچه های تو کوچه بود که معمولا هم از خودم بزرگتر بودن. دوچرخه سواری و توپ بازی!
همیشه هم وقتی بر می گشتم خونه یک کتک مفصل می خوردم که چرا نمیرم مثل دخترای نجیب و سر بزیر با دختر دایی هام خاله بازی کنم! "
هومن لیوان جوشونده رو که توی دستای توران مونده بود رو گرفت و نباتش و هم زد و دوباره دستش داد تا بنوشه. لبخند دوستانه ای زد و گفت: " خب چرا نمی رفتی دخترم؟!‌"
توران: " بماند!‌ "
هومن خیلی دلش می خواست بگه " بگو دیگه! " اما می دونست فضای ذهنی توران رو با سماجتش بهم میریزه!
توران: " عصر همون روز که مامان رفت خونه هاجر خانم برای پاک کردن سبزی آش،‌ منم دوچرخه م و برداشتم و رفتم کوچه پشتی با مرتضی و مجتبی به مسابقه دادن. فقط نه سالم بود. اونا یکی دوسال بزرگتر بودن اما چون من قد و هیکل درشتی داشتم، از کل کل و مسابقه دادن خوشش میومد. دور آخر مسابقه نفهمیدم چی شد که با دوچرخه مرتضی خوردیم بهم و روی هم ولو شدیم. از ترس این که مبادا کسی ما رو توی اون وضعیت ببینه، فوری خودم و جمع و جور کردم، با همون پای لنگون دوچرخه رو زدم زیر بغلم و دویدم خونه. تا اومدن مامان لباس عوض کردم جوری که زخمای دست و پام و نبینه. دو ساعت نشده بود که دل دردام شروع شد.بعد هم تب کردم.ولی کی جرات داشت بروز بده! مامان که برای شام صدام زد، خودم و زدم به خواب. شنیدم که بابا می گفت: "‌ دوچرخه ش زنچیر انداخته،‌ نخورده زمین؟!‌" مامان جواب داد: " چیزی که نگفت. اینقدر خودش و هلاک کرده امروز که از سر شب عین جنازه افتاده تو اتاق. حریفش نمیشم نره با این پسرای لندهور ! " بابا هیچ وقت حرفی نمی زد،‌ کلا به کار ما دخترا کاری نداشت. "
هومن متوجه شد که ذهن توران به بهانه ی خاطرات پدر داره از موضوع گریز میزنه، پرسید:
" خب این خاطره وحشتش کجا بود؟!‌ "
توران: " وحشتش؟!‌ وقتی بود که نصفه شب از خواب بیدار شدم و از گرمی و خیسی لباسم فکر کردم چند ساعت دستشویی نرفتن از هول روبرو شدن با مامان،‌ کاردستم داده و دچار شب اداری شدم. یواشکی یه دست لباس از توی کمد برداشتم و رفتم دستشویی. توی تاریکی حیاط. دامنم خشک بود، در آوردم و آویز کردم به دستگیره ی در ولی شلوارکم و کشیده پایین از ترس دیدن خون خوردم زمین. نفسم بالا نمیومد. فقط به سنگینی مرتضی فکر می کردم که بعد از ظهری افتاده بود روم! فکر می کردم اون پرده ی بکارتی که مامان همیشه ازش حرف می زد و می گفت : " محرمانه ترین جای بدن هر زن یک پرده ی نازک هست که بهش میگن بکارت. این نشونه ی نجابت زنه. به هر دلیل که پاره بشه،‌اون دختر دیگه جایی تو خونه ی باباش نداره." ...
پاره شده!‌ باورت نمیشه هومن!‌تا خود سحر گوشه ی توالت کز کردم و به این فکر می کردم که با یک دختر نانجیب چکار میکنن؟!‌"
هومن: " الهی بمیرم برات!‌خب!‌چجوری به مامان گفتی؟!‌"
توران: " نگفتم. سه روز درد و خونریزی شدید رو تو عالم بچگی پنهون کردم."
هومن: " مگه میشه؟!‌چطوری؟!‌ "
توران: " اون شب که لباسام و شستم و بردم توی کمدم آویز کردم. روز بعد رفتم سر وقت مرتضی. "
هومن: "‌ خداااای بزرگ!‌ رفتی بهش بگی چی شده؟! "
توران: " آره دیگه!‌ یه بار بهم گفته بود دختر عموش و دوست داره و از محرمانه ترین چیزای هم خبر دارن. خب فکر کردم محرمانه های من و دختر عموی اون یکیه. می تونه بره ازش بپرسه من حالا باید چکار کنم؟! "
هومن از این همه درد،‌ یاد خاطره ی اولین نشانه های بلوغ خودش افتاد که قطعا ترس و اضطراب اون یک هزارم این فشار روحی که به توران نه ساله وارد شده، نبود.
هومن: " مرتضی چی گفت؟!‌"
توران: "‌ هیچی! رفته بود از دختر عموش پرسیده بود اگه یک دختر در محرمانه ترین قسمت بدنش خون ببینه باید چکار کنه؟!‌ اونم از خواهرش پرسیده بود. نتیجه این شد که گفت نگران نباشم و تا چند روز دیگه خب میشم و بهتره برم به مامانم بگم. تا وقتی هم جراتش و پیدا میکنم از پنبه استفاده کنم تا کسی نفهمه. ولی همون روز دوم مامان از دستشویی رفتنهای مکرر من فهمیده بود. شب قبل از خواب اومد توی اتاق و یک پلاستیک گذاشت توی کمدم. گفت : " از این شورتا استفاده کن. خوبیت نداره بابات و داداشات بفهمن رِگل شدی!‌ این برا دختر عیبه. نمازتم نمی خواد بخونی تا وقتی کاملا پاک بشی. بعد باید بری حمام. خودم میام غسل کردن و یادت می دم. " ... برای من همین که به خاطر نانجیبی از خونه بیرونم نمی کردن بس بود!‌ "
هومن: " من دستم به اون مرتضی برسه! "
توران: " که چی؟! "
هومن: " هیچی !‌میخوام بدونم چطور با ده سال سن تونسته مخ دختر عموش و بزنه؟! ‌"
........

ادامه دارد...

امیر معصومی / آمونیاک
99
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد