عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

"‌جوهر وفاداری " ... قسمت پنجم


هومن بازوش و از دست توران بیرون کشید، در و بست و سیلی محکمی به صورت توران خوابوند!
خشم از هر چه که در نهانِ زنانه ی توران می جوشید و به هزار و یک دلیل عاشقانه نمی خواست به زبون بیاره،‌همراه با نفرتی که از خودش و نوع رفتارش در این روزهای اخیر داشت – رفتاری از موضع ضعف که تنها دلیلش رو عشق افلاطونی خودش نسبت به هومن می دونست – باعث شد به جای هر واکنش مقتدرانه ای،‌ شروع به خود زنی کنه!
در عوض یک سیلی هومن،‌توران سیلی های پیاپی به دو طرف صورت خودش می زد و با فریاد هایی که سعی می کرد در فضای اتاق خفه شون کنه تا به گوش مادر و خواهرش نرسه،‌ هومن
رو برای اولین بار در برابر بعد ناشناخته ای از زنانگی خودش قرار داد!
توران: " بزن!‌بیشتر بزن! محکمتر! به جای همه حرفای حسابی که براشون جواب نداری بزن!
به جای همه ی آرزو هایی که کنار من برآورده نشد!‌به جای همه زنایی که نتونستن تو رو مرد کنن بیا و من و بزن! به جای همه ی عقده و سر خوردگی هات بیا بزن! ... بزن لعنتی!‌ این زنیکه حقشه! دِ بزن دیگه!"
هومن مثل کسی که مسخ تماشای یک صحنه ی تئاتر شده باشه،‌هیچ تلاشی برای گرفتن دستهای توران که هر بار محکمتر از قبل به صورت خودش می نواخت، نمی کرد!‌گنگ و متحیر در لا به لای جمله های تلخ توران به دنبال دلیل این همه خشم و نفرت می گشت! اینکه چطور یک جمله ی " حقش بود زنک! " تلنگری شد که تندیس معشوقه ی باهوش و زیبای اون،‌ در چشم بر هم زدنی فرو بریزه؟!‌
توران خسته از دست های کرخ و خسته اش،‌به سمت هومن اومد و دست های اون و گرفت تا به سر و صورتش بزنه!‌ انگار این آتشفشان به این راحتی فروکش نمی شد!
هومن داغ و داغون،‌دست های توران و گرفت و اون و به آغوش کشید! به جای هر حرفی لبانش و به روی لب های گزیده و خونی توران گذاشت و به جای هر بار عذرخواهی اون و محکمتر از دفعه ی قبلی،‌بوسید!‌
عطر و طعم زنانه ی توران،‌برای هومنی که در ورطه ی عجز از نمودِ یک مردانگی بی فرجام و غروری سر خورده، گیر افتاده بود ،‌حکایت تشنه ای در حال احتضار بود و سراب آبی گوارا !
تلاش های توران برای رهایی از حرص و هوس هومن در بوسه هایی که حالا گردن و گریبان توران رو دچار کرده بود،‌ به مرد جوان انگیزه ی بیشتری برای به دام کشیدن این شکار سرکش و گریز پا می داد!
توران خسته از یک نبرد احساسی و زخمی از جراحتی روحی که این روزها به شکل چندش آوری سر باز کرده بود،‌خودش رو در یک نیاز غریزی از حضور معشوقی ندانم کار رها کرد، شاید یک خلسه ی آنی آرام درد های عمیقی باشه که ریشه در کودکی اون داشت!
هومن با ولعی گرگ گونه که تا بدین روز در خودش،‌سراغ نداشت توران و به روی تخت زیر تنه ی مردانه اش کشید و پیراهن قرمز اون و از هم درید!
فشار لب های مردانه ی هومن که حالا بیشتر مکیدن آرامِ جان بود از سینه های زنی که در تنهاترین ثانیه های این مرد،‌براش مادری کرده بود!‌
اسارت بی چون و چرای توران در برابر گرگینه ای که دل به خوردن آهوی کوچک خود نداشت و با لیس و گزش های گاه به گاه از پهلو و شکم و عانه ی همسری که تا ساعتی پیش قصد داشت نقش زنی ناشزه رو برای این مرد قدر نشناس بازی کنه!‌ هومن رو مصر تر می کرد تا این آهو بره را به ترشح عطر ختن از میانه ی سپید ران های لرزانش وا داره!
تمام ثانیه هایی که این عاشق و معشوق از عقل رمیده و در ناز و نیاز غنوده به میانه ی اندام هم به شیرینی شهوت کامروا بودند،‌ تنها یک فکر اجازه ی عبور از این خلوت رو داشت و اون هم احتیاج یک روح در دو بدن بود به لمس واقعی نیمه ی گمشده اش!
هومن با بدنی خیس از شرمی که نمی دونست چطور باید این هجمه ی مردانه رو به حق جلوه بده،‌ ملافه رو به روی توران کشید،‌لباس های توران رو از دور و نزدیک تخت، جمع کرد و به دستش داد؛‌ با خودش فکر کرد که چطور این تخت یکنفره بی هیچ تنگنایی اون و توران رو در دلش جا داد؟!‌
پیراهنش و مرتب کرد و کمر بندش و بست. به توران که پشتش و کرده بود و رو به دیوار،‌بی هیچ تلاشی برای بلند شدن و لباس پوشیدن خوابیده بود نگاه کرد؛ مردد بود باید حرف بزنه یا نه؟
اما مطمئن بود که تغییر این فضای سنگین،‌کار خودشه!
توران پاهاش توی شکم کشید و جمع کرد؛ هومن لبه ی تخت نشست، دستی در موهای نمناک و پریشان توران برد و پرسید: " درد داری؟!‌ "
توران:‌ "‌بیشتر سوز دارم تا درد. "
هومن: "‌ منم سوزش دارم! همه جام! جای چنگ و ناخنت روی کمرم!‌ جای بوسه هایی که ندادی روی لبم! جای زخم زبونایی که زدی روی قلبم!‌ جای خالی بودنت توی خونه ام!‌ جای نگاه روشنفکرانه ات روی افکارم !‌جای قیاس های فلسفی احمقانه ات روی اعصابم! جای زخم عمیقی که در روح و روانت داری و تا به امروز پنهونش کرده بودی،‌روی غرورم! "
توران: " تو غرور هم داری؟‌ نه عزیزم اون اسمش یک خودخواهی محضه که وقتی پاش بیافته هیچ اخلاق و انسانیتی حالیش نمیشه!‌"
هومن: " باشه توران! تا پایان این داستان اجازه داری هر چی درباره ی من فکر میکنی بی محابا به زبون بیاری! طبق همون قرار اولمون،‌بی قضاوت اما ... "
توران: "‌کدوم داستان؟!‌"
هومن: " پاش و لباسات و بپوش تا صحبت کنیم. من میرم آبی به سر و صورتم بزنم! "
هومن رفت و توران خودش و اتاق و جمع و جور کرد. روبه روی آیینه ایستاد تا موهاش و گیره بزنه!
به زنی نگاه می کرد که وجه ی عقل و منطقی بودنش در هم شکسته بود! نمی دونست از این شکاف های عمیق که زخم های احساسی ش رو به نمایش گذاشته باید خجالت زده باشه یا نه؟!
نمی دونست حالا که هومن داره چهره ی واقعی همسر جوان و زیباش رو چنین آزرده و سردرگم میبینه،‌ چه سیاستی رو در رفتارش اعمال خواهد کرد؟‌هر چند، این هومن هم همان مرد تمام عیاری نبود که توران در این سالها در اندیشه های عاشقانه ی خودش به تصویر کشیده بود؟!
اصلا نمی دونست حالا که کار به اینجا کشیده باید نظر هومن در پذیرش این توران جدید مهم باشه یا نه؟!
هومن به اتاق برگشت با سینی چای. سینی رو روی تخت گذاشت و از توران خواست که بشینه.
هومن: "‌ اگر فکر میکنی نوع رفتارم توی یک ساعت گذشته نیاز به عذر خواهی داره، بگو! "
توران فکر کرد که کراهتی در اعمال این خشونت جنسی نداشته!‌ چون دارویی تلخ قبولش داشت! سرش و پایین انداخت و جواب نداد.
هومن: "‌پس فقط بابت سیلی ناجوانمردانه ام معذرت می خوام ."
توران لبخند تلخی زد. جای دستای خودش بیشتر از سیلی هومن، به روی صورتش می سوخت!
هومن: "‌توران!‌نمی دونم چی شد که از اون زندگی آرمانی و متمدنانه به این جدال مسخره رسیدیم اما دلم می خواد بدونم چرا این سه چهار روز اخیر تا این اندازه از هم دور افتادیم. اونم بی هیچ بهانه ی موجه ای؟!‌ "
توران: " نمی دونم و نمی خوام که بدونم. فقط برو و چند روز تنهام بزارم. واقعیت اینه که من هنوزم این هومن زبون نفهم و روان پریش و دوست دارم و بی هم نفسیش می میرم اما می خوام که بری،‌ اینقدر دور شو که چشمم تو رو نبینه اما قلبم به نبودنت سر نشه! "
هومن: "‌ از چی فرار میکنی توران؟! از چهره ی کریه من که تا حالا اون غریزه ی حیوانیش و رها نکرده بود به جونت؟! یا از چهره ی واقعی خودت که تا امروز زخم هاش و نقاب زده بودی؟! ... نه عزیزم!‌ ... داستانی که گفتم همینه!‌ ... همین توران! همین هومن!‌... می خوام هر چی که از تو یک زن عاقل ساخته رو بدونم، اینم می دونم که این رفتار و شخصیت رو فقط از توی کتابها الگو بر نداشتی. حالا دیگه می دونم توران من، یه جاهایی ادب از بی ادبان آموخته اما نتونسته خاطره اون آدم بی ادب رو فراموش کنه، برای همین به محض اینکه نشونه ای از اون آدم بی ادب در وجود معشوقش میبینه، بی هیچ درنگی هومنِ زندگیش و ترک میکنه تا مجبور به هیچ توضیحی نباشه! ... قبول؟! "
توران: " حالم از این مته به خشخاش گذاشتنات بهم می خوره!‌یه جور حرف میزنی، انگار که خودت یه شخصیت سالم و اهورایی داری!‌ همون که گفتم، برو و بزار آروم شم. "
هومن: " ما این داستان و با هم تمومش می کنیم. تو نقش اول زن، من نقش اول مرد!‌ نمی گم درد نداره اما میشه بی حسی زد بهش!‌"
توران از شوخی معنا داره و خاطره ی مضحکی که از این تجربه ی مشترک با هومن داشت،‌ ناخواسته خنده ش گرفت.
هومن قندی کنار لب توران گذاشت و گفت:
" می دونم که من و تو به تنهایی برای درمان این سرگشتگی،‌ حاذق نیستیم. همه ی اونچه که پیش میاد رو با یک نگارش جدید،‌می نویسیم. با هم. می زنیم تو وبلاگ. به عنوان یک داستان آنلاین. مطمئنم حرف دل خیلی هاست این ناگفته های من و تو. اگه قبول کنی، برات یک سورپرایز دارم."
توران: " چی هست؟!‌ "
هومن: " پس قبول داری!‌ "
توران: " اول بگو چی هست؟ "
هومن: " یک سفر! می خوام برات رویایی خلق کنم که توی خواب شب هم ندیده باشی."
توران: " نمی تونم!‌ نه به این راحتی!‌ هنوزم فکر می کنم به چند روز دوری احتیاج دارم. "
هومن چاییش و نوشید و برای رفتن بلند شد. قبل از بستن در صداش و جوری بلند و محکم کرد که به گوش پری و مادرش برسه، گفت:
" هر کس قهر کرده و رفته خودش بر می گرده! "‌... چشمکی به توران زد و در و محکمتر از معمول بست.
توران دلش می خواست برگرده و بینی این پلنگ مغرور و به خاک بماله!‌ ... 

ادامه دارد....

امیرآمونیاک/ معصومی
99
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد