ســــــرم
سنگینِ دردهاییست، که بر دوش میکشم
دهانـــــــــم
تلخِ حرفهایی، که از گوشهای تو بزرگترند
و پشتِ پلکهایم، خوابی عمیق خمیازه میکشد
که تعبیرش تو نیستی
و «نیستی» معلم سختگیری ست
که «میم مالکیّت» را
از تمام دستور زبانها خط زده است
«شـــب بـــه خـــیــــر عـــزیــــزش»
فردا، دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
و نیمۀ خالیِ لیوانت را میگذارم کسی پر میکند
که از موقّتی بودنِ دستورهای زبان چیزی نمیداند
می گویم : فقط
می گوید : من
می گویم : تو
می پرسد: تا همیشه ؟
می خندم ...
خودش معنی این خنده ها را می داند
نگاهش را دوست دارم
و حتی صدای نفس کشیدن هایش را
از دورترین فاصله ممکن می شنوم
عطر آهسته هوا به من می فهماند
تازگی ها از کجا رد شده است ...
می گویم : فقط
می گوید : من
می گویم : تو
می پرسد: تا همیشه ؟
تمام وجودم همیشه می شود ...
می خندم ..
این شوخی حرف جدی همیشه مان است ...
مهم نیست تا چه اندازه صبرم برای هر قهر زیاد باشد یا کم
مهم نیست نگاهش زاده علاقه باشد یا چیز دیگری
برای من همیشه اش فرق دارد ...
عاشقانه ای شیرین که دلم را نمی زند
فقط ای کاش زندگی می فهمید ...
زخمی می شوم
به کویر که فکر می کنم
تَرَک برمی دارم
به آسمان که فکر می کنم
پایین می افتم
و هر وقت به جنگل می اندیشم
گله ای از گوزن ها از رویم رد می شود
جرأت فکر کردن به تو را ندارم
"دریا"
نام عمیقی برای یک معشوقه است
و من
هیچوقت شنا کردن بلد نبوده ام...
امروز
پارسال می شود
کمی ساده ، اندکی خنده دار
وقدری عادی !
امروز سالهاست می رود
و ما همیشه
چشممان پی فرداست
افسوس !
به فکر پاییز
تابستان را
و به فکر بهار
زمستان را
فدا می کنیم
جشن می گیریم
عید می گیریم
و دوباره
همانی می شویم که بودیم
با اختلاف
چند تار موی سپید تر !!
تمنا میکرد: «همراهم بمیر!»
من فریب خوردهام از آن ناخوشایندی
دگرگون شده با سرنوشتی دروغین
پاسخ دادم: «جانم، جانم!
من نیز با تو خواهم مُرد»
این است ترانهی آخرین دیدار...
"آنا آخماتووا"
هر شب
دست به دست می شوم
میان واژه ها
تا مرا به تو برسانند
به شعری که خانه می شود
و افکار عاشقانه ام
دیوار به دیوار رؤیاها
در بهشت کوچک چشمانت
عاقبت به خیر می شوند !
جایى که قرار گذاشته بودیم همدیگر را دیدیم
نه در زمانى که قرار گذاشته بودیم
من بیست سال زودتر آمده ، منتظر ماندم
من از انتظار تو پیرم
تو از منتظر گذاشتنم جوان...!
اگر شبي فانوس ِ نفسهاي من خاموش شد
اگر به حجله آشنايی
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردی
و عدده اي به تو گفتند
كبوترت در حسرت پر كشيدن پرپر زد
تو حرفشان را باور نكن
تمام اين سالها كنار ِ من بودی
كنار دلتنگي ِ دفاتــرم
در گلدان چيني ِ اتاقــم
در دلــــــــــــم
تو با من نبودي و من با تو بودم
مگر نه كه با هم بودن
همين علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب
شعرهای نو سروده ی، باران و بوسه را
براي تو خواندم
هر شب، شب بخيری به تو گفتم
و جواب ِ تو را
از آنسوي سكوت ِ خوابهايم شنيدم
تازه همين عكس ِ طاقچه نشين ِ تو
همصحبت ِ تمام ِ دقايق تنهايي ِ من بود!
فرقي نداشت كه فاصله دستهایمان
چند فانوس ِ ستاره باشد
پس دیگر دلواپس ِانزواي اين روزهاي من نباش
شانهای که طاقت گریستنت را نداشت ؟
دنیا
رو به اتمام است
آسمان
زخمه بر دل
جنون وار میبارد
جاده ها
بی هیچ شفاعتی
تو را دور میکنند
و من طوری زانو میزنم
که به یادِ تو
به یادِ اتفاقِ خوبِ خندههای تو
دوباره برخیزم
کاش بر شانههای من
یکبارِ دیگر گریسته بودی
کاش لحظه ی آخر
بر شانههای من، گریسته بودی
هربار باران بارید
به من فکر کن
به زنی که دریک هوای دونفره تنهاست
دارد آسمان برسرم می ریزد و
می ترسم
دستهای تو چترباز آغوش دیگری شده باشد