-
پرسه های آمونیاک/8
1393/08/21 12:46
-
پرسه های آمونیاک/7
1393/08/21 12:46
-
پرسه های آمونیاک/6
1393/08/21 12:46
-
پرسه های آمونیاک/5
1393/08/21 12:45
-
پرسه های آمونیاک/4
1393/08/21 12:44
-
پرسه های آمونیاک/3
1393/08/21 12:44
-
پرسه های آمونیاک/2
1393/08/21 12:44
-
پرسه های آمونیاک/1
1393/08/21 12:43
-
" باب الوفاء "
1393/08/04 20:59
استفتاء: مرجع دلدادگی! ... آخ! غذایم آویشن کم دارد، می روم خرید؛ استفتاء بماند بعد از نهار. . . . . . . . *** درد نوشت: فقیه عاشق! بانویی که از حلال یا حرمت ِ بوسیدن خال لبش، به وقت صرف غذا با معشوق، از شما سوال داشت، دیروز به زیر باران اسیدیِ یک شهوت ران، سوخت! - فتوا: بانوی عـَـصیدی* ! اگر تا دیروز، بوسیدنِ تو...
-
" باب الحج "
1393/08/04 20:31
" طواف نساء " معبود من دیوار توبه ات کجاست؟ ! تا سرشکن کنم هر معشوق را در گذر از وادی عرفات ت؛ محبوب من توبه ، توبه ، توبه در هروله های نفست که از من به خشم آید ! مطلوب من جان به قربان چشمانت اگر در مَشعـَرِ نظرت پلک بر پلک فرو افتد ! معشوق من حلقی تازه کن به خون این قربانی اگر در محضرت تقصیر کرد ! ***...
-
" باب الخلافة "
1393/08/04 20:27
" احکام شریعت " تو را به مشاعره می خوانم جایی میانه ی سقوط غزل آنجا که عاشق زبانش بلغزد ! " قافیه ای ردیف کن " تو را به معاشقه می خوانم جایی که آغوش این پیامبر از مؤمن تهی باشد ! " بوسه ای نازل کن " تو را به محاکمه می خوانم در شهری که شریعت چشمان تو بدعتی بر مذهب من باشد ! " حجتی...
-
دژ / واره -15
1393/07/23 12:08
از داعش گله ای نیست، در سرزمینی که. معشوقه ها با پنبه، سر عاشق را می برند!
-
دژ / واره -14
1393/07/01 12:06
چند پاییز دیگر از هجر تو زایم؟! تا مهر/ بانِ من شوی؟!
-
دفتر هفدهم خاطرات کودکی" دو بیتی "
1393/06/25 11:20
مهر/ بانی که نگهبان قلب بلورین من هستی، سلام . غزیز جان سپاس خالق بی همتا را که در گذر فصل های فراق، اگرنسیمی از بی مهری به جان می وزد، تو را آفرید که پاسبانِ کوچه باغ های خاطرِ من باشی . گفتن ندارد که آبان در راه است. آن اولین سرمش کودکی یادت هست؟! کوچه باغ های خاطره؟! نشان به همین نشانه ی دو پیکر ! از اولین نامه...
-
دفتر شانزدهم خاطرات کودکی " اغتشاش "
1393/06/24 11:17
عزیز جان سلام همین اول بگویم که اصلا برایم مهم نیست اگر این نامه را روی آن پیجت بزنی! نه آن کلوخ دات کام فلان شده و نه آن فیس بوق خراب شده ! گفتم که بدانی آب از سرم گذشته است معشوق غیرتی! بگذار همه بدانند که جان از تو به لب رسیده است و لب از لب فرو بسته ام از هر چه قربانی کنم برایت ! از وقتی شناختمت متعصب بودی! از...
-
دفتر پانزدهم خاطرات کودکی ... " بکارت ترشیده "
1393/06/24 10:00
منزل جان در هفته نه!... در ماه نه!... یک روز در هر فصل وجود دارد که دلت بخواهد برای کسی نامه ای بنوسی از سُویدای دل.!... از خودت!... همان که کز کرده و نشسته یک گوشه ی دل!... انتظار به دندان صبر می جود و امید را دان می پاشد به روی ثانیه های دلتنگی شاید کبوتر نامه بری بیاید، دست نوشته ای، پیامکی، ایمیلی ، چیزی بیاورد از...
-
دفتر چهاردهم خاطرات کودکی ... " سفر "
1393/06/23 10:00
مهربانوی همیشه خندان من دیریست صدای آوازی از نامه های نمی آید. ترانه ی شب های عاشقی از یادت رفته است یا ملودی سر انگشتان من در ضرب آهنگ تار گیسوانت؟ ! نگو هیچ کدام که فراموشی هر خاطره ی دور برایم قابل تحمل تر است از اینکه بدانم قهر کرده ای با من و این دفتر خاطرات؟ ! خب جان منزل! گناه من چیست که هنوز دل مادرت به غلامی...
-
دفتر سیزدهم خاطرات کودکی ... " سوءتفاهم "
1393/06/22 10:00
امشب هوا سرد است. لرز کرده خیال تب دار منزل جان در هرم چله ی تابستان! کجایی مهربانِ خاطرات کودکی ام؟! کجای قصه این سرنوشت مه آلود خوابیده ای که بختک دلتنگی به روی سینه ی ملتهب ت افتاده است؟! گفتم این رویاها که تو برای زندگی می بینی تعبیرش کار مادر جان است و بس! ننشین به امید قانون جذب و ضمیر ناخود اگاه و نمی دانم،...
-
دفتر دوازدهم خاطرات کودکی ... " سکوت بلند "
1393/06/21 13:50
خطوط دست من و این سکوت بلند! که دست از تقدیر ما نمی کشد ! قلم در دست راست و نگاهم در کویر دست چپ، به دنبال ستاره ی شمال می گردد که نشانی دوست را در کناره ی اقیانوس آرامش بیابم ! هر چه اندیشه ی من ژرف تر، خطوط سرنوشتم، در هم محوتر و سکوت بختم، سنگین تر می شود ! قلم را زمین می گذارم و دفتر را می بندم و نیز مشتِ دست چپم...
-
دفتر یازدهم خاطرات کودکی " مادر نانوشته هایم "
1393/06/20 10:00
مهربان مادرم ... خروس بی محلی دارد همسایه مان، بازهم خواب مرا در آغوش رویایِ تو آشفت! پرده را کنار می زنم و ناز چشمان نیمه باز تو را می بینم که شب را سحر کرده است، تا طلوع خورشید در محراب نیایش با تو می نشینم و سر از سجده بر سینه ی خیالت بر نمی دارم. الهه ی پاکی ورد سحری ام که آرام می گیرد، شکرانه به جا می آورم؛ اگر...
-
دفتر دهم خاطرات کودکی ... " وز مبادا "
1393/06/19 10:00
به نام حضرت عشق عزیز جان ... هفت سین می چینم ... سیب و سماق و سکه ... چه سکه ای دارد این سفره ... یادم هست روزی که سرزده آمدی قبل از تحویل سال ... تک سیب سرخ سفره را برداشتی و بوییدی، گفتی : "خدا رحمت کند مادرمان حوا را ... تمام برزخ زمین می ارزد به بوی خوش سیب که بچینی از دامن چین دار منزل جان ..."… بعد دست...
-
دفتر نهم خاطرات کودکی " دامن کوتاه "
1393/06/18 10:00
دق دق… دق دق دق الباب میکنم صاحب خانه ! مردی منزل هست؟ ! علاقه ام ؟ ! عمرم؟ ! عشقم؟ ! نیستی یا هستی و چون سلام نکردم، انگار که نیستی؟ ! سلام کردم!؟ نکردم؟ ! نه نکردم ! می شود من سلام کنم و تو دلت بیاید علیک نگویی؟ ! نه .. نه .. نکردم ! به پیر ..به پیغمبر به دین .. به مذهب به آن هوچی لا مصب ! نکردم ! به غیرتت که من در...
-
دژ / واره -13
1393/06/17 11:59
خواستم زندگی کنم و کردم هر آنچه یک زن نباید بکـُند در رختکنِ عرف!
-
دفتر هشتم خاطرات کودکی ... " بانوی انقلابی من "
1393/06/17 10:00
در اتاق که باز شد، مادر هق هق ش را فرو خورد! پدر با چشمان پف کرده به وقتِ ساعت دو ی نیمه شب، در چهارچوب ایستاده بود و چمدانِ مرا، به کشفِ "کجا می روی؟! " می کاوید … وقتی دید خالی است از پیراهن های نیمه آستین با کروات های سِت که هیچ کلاه فرنگی را هم نمی خواستم با خود ببرم! دسته ی چمدان که دهانش وامانده بود از...
-
دفتر هفتم خاطرات کودکی ... " شب یلدا "
1393/06/16 10:00
عزیز جان .. باز هم آمده نشسته رو به رویم ... تکیه داده به دلتنگی و پاهایش را دراز کرده روی ثانیه ها که نمی گذرند! ... یک ریز هم حرف می زند و برایش هم اصلا مهم نیست گوش می دهم یا نه؟ ! اما تو نمی دانی که چقدر از بودنش خوشحالم! ... حتی همین حالا که دارم تایپ می کنم و او هر از گاهی،واژه ای خارج از روال ادبی این دست...
-
دفتر ششم خاطرات کودکی ... " شب ادراری "
1393/06/15 10:00
باز هم بی خوابی !... دیشب دوباره جایم را خیس کردم اما ... اما کسی نبود که بیاید بالای سرم بگوید: " نگفته بودم این دعا را بگذار زیر سرت؟!چرا لجبازی می کنی؟!" ... کسی نگفت و من هم جواب ندادم که : " آخرش چه؟!" ... و باز صدای مادر جان از بهار خواب خانه نیامد که بگوید: " عروس! دعا هم شد درمان؟!...
-
دفتر پنجم خاطرات کودکی ... " ته ریش "
1393/06/14 10:00
عزیز جان ... سلام ... هستی؟ آمده ام برای عذر خواهی ... باز نمی کنی در را ؟! عزیز جان؟! می شنوی صدای خسته ی انتظارم را؟! ... می شود نفست را رها کنی تا بدانم با منی در این لحظه؟! خودت را که حبس کرده ای در این اتاق ... نفست را هم که در سینه ... نگاهت را هم که تبعید کرده ای به آن تنگ ماهی خالی! ... چنین می خواهی از دست من...
-
دفتر چهارم خاطرات کودکی ... " آذر "
1393/06/12 10:00
آذر می آید، زن آتشین مویِ مینی ژوپ پوشی که هر چه مرد سر به زیر است از راه عاشقی به در می کند! آذر که بیاید تب می کند حنجره ی عشق، گُر می گیرد نوای نی، جانگداز می شود شیون باد، وقتی می پیچد به جای خالی تو در این خانه؛ آذر که بیاید، لرز می افتد به ایمان آغوش، حلقه می شود به دور خالیِ درخت که گیس بر می آشوبد در فراق تو،...
-
دفتر سوم خاطرات کودکی ... " صلاة عاشورا "
1393/06/11 10:00
عزیز جان آمدنت به مانند خرامیدن جان بود بر خار مغیلان انتظار! ... کفش ها آمدند و رفتند و هیچ کدام غبار قدم تو را به جان خسته ی من، نسود! افتادم از پای به معبر خیال، تا عزیز جان بیاید، بازو برگیرد مرا، بلند کند از سنگ لحد بر این دلِ شهید! عزیز جان چه سرها بر قدمت فرو افتاد و چه تازیانه های شماطت بر پیکر امیدم، فرود...
-
دفتر دوم خاطرات کودکی ... " امیرِ جان "
1393/06/10 12:51
امیرِ جان !!! راهش این نبود مجنون! آخر کدام عاقلی می آید خاطرات عاشقانه ی کودکی را روی وبلاگش پست کند؟!حالا با خودشان چه فکر می کنند؟! آمدیم کسی از قوم و خویش و آشنا بین شان بود، به روح آقا جان مان حرف بی ربطی نثار نکنند یک وقت؟! آخر این چه کاری بود؟! ناراحتم کردی ... هنوز که آن صندوق پست زرد رنگ را از سر کوچه بر...