عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر یازدهم خاطرات کودکی " مادر نانوشته هایم "


مهربان مادرم ...

خروس بی محلی دارد همسایه مان، بازهم خواب مرا در آغوش رویایِ تو آشفت!
پرده را کنار می زنم و ناز چشمان نیمه باز تو را می بینم که شب را سحر کرده است،
تا طلوع خورشید در محراب نیایش با تو می نشینم و سر از سجده بر سینه ی خیالت بر نمی دارم.
الهه ی پاکی
ورد سحری ام که آرام می گیرد،‌ شکرانه به جا می آورم؛
اگر هر روز آسمان بر سرم خراب نمی شود از این بار دلتنگی، مدیون ایزدی ام که در تولد کیهان، ناف او را به خورشید وجود تو، برید و عقد روشنایی زمین را مـِهر تو قرار داد.
باغم، بهشتم
مرغ عشقی نمی شناسم که نامت را نداند و پرستویی نیست که بهار را برای مهاجرت به خانه ی تو بهانه نکند.
دیروز ارکیده ها سپید پوشیده بودند که شاید یکی شان را به تو مانند کنم، نمی دانند امسال نرگس شیراز برای گیست سفارش داده ام.
باغچه هم تا توانسته باران خورده که از شبنم نفست کم نیاورد این سال را.
چه نو بهاری است که این فرّ ُ فرحش را به روز تو جاوید می کند.
معشوقه ی مقدسم
هر میانه ی روز می روم حیاط خلوت خانه، آب و دان بدهم طبع حریص خواستنت را با نشستن در آلاچیق کنار حافظ؛
او شاخه نباتش را فخر فروشد ، من کساد کنم بازار غزلش را که گر لب شکر خای تو نبود، معشوق حافظ قندش کجا بود که نباتش باشد!
پا می اندازم به روی پای فرار دل، گیس کمندت را می پیچم به ساعد شعر، پنهان می شوم به زیر صوت هر حرف، که بتوانم دُرّ واژه ای از وصف تو باردار کنم.
می شوی مادر تمام حس های نا نوشته ام که اگر ویار صدای مرا کنی در خوانش هر عاشقانه، از بطن من هزار هزار بیت باکره برون می رقصد و از چشم تو لشکر لشکر سرباز نظام ندیده، که قافیه ی خنده و گریه ی نوزاد های منثور ما را در هم می شکنند!
آغوش محجوبم
تا اله شب من می مانم و سر و سامان دادن به سرای تنهایی که حالیش نمی شود، چرا بانویی که همه جای این خانه هست و مادری که این همه از عشق، قصیده می زاید،‌ هیچ کجای این قاب های خالی نیست؟!‌
جواب های نداشته را می گیرم به نیش دندان، می افتم به جان حوض فیروزه ای خانه و می سابم تمام حسرت و بغض ها را و باز می کنم فواره را تا تو مایه ی حیات من، دوباره پر کنی خیال امن زندگی را از طراوت حضور نیلی ات ...
بانوی بی همتای زندگی من
با تو خانه ای سراغ ندارم که چایش طعم هل و زعفران ندهد و غذایش عطر آویشن نداشته باشد. رخت های خانه را نسیم نوزیده باشد و پنجره هایش مسیر آفتاب نباشد!
جایی را سراغ ندارم که من در آن باشم و جای پای انتظارت به روی نفس هر ثانیه اش نمانده باشد...
با تو سالی را ندیده ام که هر روزش، روز تو نباشد و هر شبش بی ستاره ی تو... گرچه حکایت تو، حکایت ستاره ی سهیل است به آسمان زندگی من در این بَلوَ شوی غریب شهر ...
من تاب می آورم بی تابیت را ... تو ناز بیاور بی نیازیت را ...
تا دنیا برقرار بوده است از اسم اعظم تو،‌ به زیر سایه ی دعاهای مستجابت عاشقی کرده ام.
تا بهشت، برین باشد از حریر نگاه تو، جهنم دلواپسی هایم گلستان است.
تا دوزخ، سرد باشد از مهار قهر تو، من هنوز همان پسر بچه ی پابرهنه ی کوچه های کودکی م که تو تمام خاطرات مرا محرمانه خوانده ای.
تو را به چادر نماز مادر جان قسم،
این بار هم برای نانوشته هایم مادری کن. بگذار از گلخند تو، آبروی عشق نریزد و حرمت منزل جان های این دیار به نام مبارک " زن " سر بلند بماند.
فدای زیبایی و وقار تو، قربان صبر و متانت ت، دورت بگردم عاشق ترین بانوی هستی من.
روزت مبارک باد .

سی و یک فروردین نود و سه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد