يك تكه از " چِل تيكه " 7
لبه ي كله اش را تا پايين ابروهايش پايين كشيد. دست هايش را برد زير بغل اش و پاهايش را نه از ران كه از غوزك روي هم انداخت و به آدم ها و اتومبيل هايي كه رد مي شدند خيره شد
ــ نيمكت هاي ايستگاه هاي اتوبوس هميشه ي خدا سرد اند !
اما دلش مي خواست آنجا بنشيند و به بخار ِ يخ زده اي كه از دهانش بيرون ميزد، و به آدم ها و ماشين هايي كه پشت ِ اين بخار در تردد اند خيره شود. تازه از بستر ِ بيماري برخواسته بود و بدن اش رمق چنداني نداشت، پاهايش نمي كشيدند.