عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت اول


" بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت اول


« به نام آنکه مرا چتر رگبار درد است و آرامش دل »

 

فراسوی قله های خیال من در پروازی
آنقدر دور که در دنیای باور من نمی گنجی. 
دست های نیازم را اگر تا ثریا بالا  برم
باز هم به قدمگاه پاک تو نخواهد رسید.
اگر همه ی چشم ها برایم چشم امید شوند
به ناجی ای، نارسیده باز هم ...
با این حال !
همچنان در آغوش آرزوهای منی
و این تا دیدار قیامت مرا کافیست..

 

***

مکانی  میانِ گذشته و اکنون و آینده

لحظه ای درست در همینجا  

کهکشانِ خیالِ خانم و آقایی  مرموز....!

 

هی رفیق !‌ ای چشم چران! الان که می‌‌نویسم، سراتا پا هیستریک ام ! کسی‌ که سخن می‌‌شود و از سر انگشتان‌ام مانیتور سفید را زهار‌گون می‌‌کند.

ای مؤمن نوامیس محفوظ و غارت شده، ببخش اگر سخن مرا بی‌ عفّت و عصمت می‌‌یابی‌!

من اگر از کلمات زشتی چون دست، پا، سر، انگشتان  آلت ،جفت گیری ،عشق ،مرگ ،خرافه ، حرف می‌‌زنم، منظوری کاملا هدفدار‌ دارم.

می‌‌دانی‌ که در زبان علمی‌ بایست پرده‌های شرم سنتی‌- مذهبی‌ را کنار زده و از اشیا و اندام‌ها به نام اصلی‌ خودشان یاد کرد. تو می‌‌توانی‌ مثلا به جای دست، بخوانی آلت محاربه، سر=آلت مناقشه، پا آلت متجاوزه، انگشت=آلت بیلاخیه و غیره... مگر می شود  درد را از کانونش جدا کرد؟! مثلا بخواهی از زکام بنویسی و رویت نشود از آبریزش بینی حرف بزنی، یا از هموروئید بگویی اما قبیح باشد اسم مقعد و رکتوم را بیاوری!

حالا فکر کنید که من در فضای مجازی بخواهم از درگیری های روانی بشر بنویسم که ارتباط مستقیم با آلت های نرینه و مادگی های انسانی دارد، اما نتوانم از واژه های شناخته شده بنویسم.

و این می شود مشکل!

 

من می‌‌توانم محض احترام به تو همه ی زبان‌ م را با آلت های استریل شده، غسل دهم و در حالت نعوظ کامل، دائم باشما سخن بگویم، اما چنانکه می‌‌دانید‌، از عصمت و عفّت مهم تر هم چیزهایی‌ هستند حتی اگر واقعا نباشند.

هذیان، مادر همه ی علوم و هنرهای کلامی است. تو اسم‌ ش را بگذار تخیل، ماست، خیار، هر چه می‌‌خواهی‌! خدا‌وند ما را از شرایر عورت‌های عریان و آشکارمان نجات دهاد که سرچشمه ‌های گمراهیِ نسل‌ها دو‌پای هذیان گو‌یند.

می‌ خواهم برای شمایی  که "اِند" حوصله و مرامید، از یک بیماری، از هاری واگیردارتر بنویسم: هیستری! همین چیزی که مدتهاست تا اکنون، مرا مبتلا به خود کرده و از خواب و خوراک انداخته. سراپا کـَس بودن من از غایت خود ‌دگربار زادگی نیست، از واگرفتگی است.می‌ روی به عکس یک مهمانی، چیزی نخورده، ننوشیده، آلت محاربه‌ای نفشرده، مبتلا به هیستری می‌‌شوی. کف می‌‌کنی‌. جیغ می‌‌کشی‌. لوغوس می‌‌پرانی...

فلاسفه و دانشمندان می‌‌توانستند روی پیچیده‌ترین بیماری‌های آدمی‌، آلت بیلاخیه گذاشته، آن را بنامند: هیستریوس=سفر اشغالگرانه ی آلت  به مخ!

ناگهان در اثر فشارهای ، حرمانی، حشریتی،آلت از میان پاها ریشه کنیده، چون اشعات رادیو‌اکتیو، مغز را فرا می‌‌گیرد و شخص بیمار را مطلقا مختل و معطل می‌‌کند.البته این اصطلاح را که بیشتر در مورد زنان به کار می‌‌رفته، به فتوای من در مورد مردان هم می‌‌توان با جابجا کردن آلت مردانه ، تسری داد اما، اصل این بیماری زنانه است. مرد آنقدر بیمار بوده‌ هست که دیگر جایی‌ برای این بیماری نداشته باشد به ویژه اگر زاده ی چنین بیمار‌ی زنان بزرگی‌ هم باشند.(مرد تاریخی‌، با راندن زن به کنج آشپزخانه، پستو‌، اندرونی و رفت و روب و دوخت و دوز و کون بچه شستن، چنان تبعیض جانفرسایی را در ذهن زن کاشت که اگر هیستریک نمی‌‌شد منقرض می‌‌شد. هیستری نوعی مقاومت زنانه است. زنان بسیاری از شهر و روستاهای کودکی ام، میان خانواده، خویشان و همسایگان، را به یاد می‌‌آورم که وقتی‌ دیگر دستشان از خشونت خانگی و پرخاشجویی مردان به جایی‌ بند نبود غش می‌‌کردند یا خود را به حالت غش می‌‌زدند که له‌ و لورده تر نشوند و کاه گل و قنداغ و قلیان و قصّه و بغض و گریه و...) ...

چیزی که رایج تر از سفر شن در بیابان استکی،‌ می‌‌تواند همه ی شن‌ها را بشمارد؟! چرا هیستریک نشوند- نشویم- نشوید؟!

همه ی ما می خواهیم یک دقیقه بیشتر زنده بمانیم....

 (پ)

 *** 

 

نوای موزیک سلندیون:

                             

- " من معتقدم هر بلایی میتونه سر هرکسی، در هرکجایی بیاد، من وقتی 15 سالم بود بهش رسیدم و یاد گرفتم. تازه یاد گرفتم چطور بر خشونت و ترس هم غلبه کنم، این جالب نیست؟!...

 با این حال ... میدونی ارغوان  این دنیا برای من جای گندیه..گاهی اوقات مجوری ازش دل بکنی و این آدم ها رو ول کنی ! ..."

ارغوان با لبخندی به همراه شیطنت و مهربانی در چشمانش، نگاهی به ماشینم انداخت و گفت:

- " پس فکر میکنی چیز خوبی توی این کره ی زمین وجود نداره؟!.. "

- " چی ؟ این؟! همه ش ششدانگ برا خودت ... "

- " خیلی هم بدک نیستا.... اگه به قیمت بنزین و ترافیک فکر نکنی. " ... گفتم :

- " میدونی این قسمت ش مهم نیست، قیمت بنزین و ترافیک چیزایی هستن که مردم به خاطرشون عصبانی می شن اما من میگم همه ی اینا با هم خسته کننده ان. " ...

- " من که سر در نمیارم! ." نمی تونستم منظورم و برسونم :

- " ببین منظورم اینه... ببینم... میدونی توی تایلند، تو میتونی بچه ی 5 ساله ی خودت رو به فحشا خونه بفروشی بطور قانونی؟!... البته اینجا هم میشه ها اما تنها فرقش اینه که این کار و باید یواشکی انجام داد!" ... اعتراض کرد:

- " آقای محترم! شما همیشه توی اولین قرارتون اینقدر رک و بی پرده حرف میزنین؟! ... اصلا  قیافه ی من شبیه دخترهایی هست که به جذابیت های تایلند علاقه داره؟! " ...

- " واو ببخشین...هیجان زده شدم..." ... با صدای بلند خندیدم؛ حق با اون بود که از مشغله بازار افکار من،در این فرافکنی های مبهم، چیزی سر در نیاره! ...

همچنان با لبخند شیطنت آمیزی که میشه گفت، مهربانی هم توش موج میزد، صورتش و به من نزدیک کرد و گفت: " دوست داری از اینجا بریم؟!" ...

خب من هم میدونستم هرجایی که بریم، قطعن از اینجا بهتر نباشه، بدتر هم نخواهد بود! ...

خونه ی من تنها گزینه ای بود که بی شک، بهترین انتخاب می تونست باشه. یک آپارتمان نود متری یه خوابه که با نظم خاص یک مرد مجرد سی ساله آراستگی خوبی داشت. فقط کافی بود قبل از ورود ارغوان، ظرفای نشسته رو توی کابینت زیر دستشویی قایم کنم و لباسا رو از روی مبلا جمع کنم،بریزم توی کمد؛ اونم فقط به این دلیل که دخترا وسواسای بیمار گونه ای دارن و برای هر چیزی جای مشخصی تعیین کردن!... خب برای یک همزیستی مسالمت آمیز چاره ای جز رعایت حالشون نیست دیگه! ... تا کفشاش و در آورد و خودش و توی آیینه ی جلوی در ور انداز کرد، رسیور و روشن کردم و کنترل و دادم دستش... رفتم سراغ یخچال تا چیزی برای خوردن بیارم، از همونجا پرسیدم:

- " ببینم تا بحال  صحنه های  سکسی دیدی ؟" ... پشت سرم ایستاده بود، جواب داد:

- "یعنی چی؟! یعنی مردی رو زیر چشمی بپام و یا چشم چرونی کنم؟!... از نزدیک یا توی فیلم و سینما ؟! یا توی قصه ها و اینترنت؟! " ... با اشاره ی دست، خواستم رو مبل، روبروی تلویزیون بشینه، گفتم:

- "همه ی موارد." ...

- " تو میدونی معنای اصلی دیدن صحنه های سکسی،  چه توی فیلم، چه زنده یا داستان و قصه،  از نظر بیننده یا خواننده چیه؟ " ... خندیدم:

- " یعنی آرزوی گاییدن طرف! "... چهره اش تو هم رفت و از سر کیف بلندتر خندیدم. گفت:

- " متاسفم برات! " ... نمی خواستم مبحث ناتموم بمونه، پرسیدم:

- " به منظور لذت اگر ببینی یا نگاه کنی چی؟!  لازمه بگم؟! " ... جواب داد:

- " ببین توی فیلمها، داستان ها یا ادبیات، صحنه های این شکلی یک عنصر موفق ان. فقط منظور هنر نیست، تو نمیدونی توی دل خوانند و یابینده چه میگذره؟! ... یه چیزی خیلی مخفی، یه تجربه ی شخصی که صد البته ممنوع هم هست! طرف رو دگرگون میکنه... طالب میکنه... اما سنت داره این قسمتِ حیاتی از زندگی رو، که ما بهش میگیم سکس و بیشترین تاثیر رو توی زندگی آدمها داره، سرکوب  میکنه... اون هم به علت دو رویی و ترس و نادانی !  همه ی این خواستن های مفرط، برای همه ی ما لازمه، همون نهایت جسم و بدن! " ...

آبرویی بالا انداختم و گفتم :

- " چه توضیح شفاف و مفصلی! " .

- " مسخره ام میکنی؟! " .....


ادامه دارد... /



 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد