مهر/
بانی که نگهبان قلب بلورین من هستی، سلام.
غزیز
جان
سپاس
خالق بی همتا را که در گذر فصل های فراق، اگرنسیمی از بی مهری به جان می وزد، تو
را آفرید که پاسبانِ کوچه باغ های خاطرِ من باشی.
گفتن
ندارد که آبان در راه است. آن اولین سرمش کودکی یادت هست؟! کوچه باغ های خاطره؟!
نشان به همین نشانه ی دو پیکر!
از
اولین نامه ی سر گشاده ی ما به هم که در وبلاگت، نشان همه دادی، یک سال می گذرد؛
چشم بر همزدنی! به قدر همان چشم گذاشتن بر دیوار کاه گلی باغ مادر جان در بازی های
کودکی..." ده، بیست، سی، چهل، ...، هفتاد، ...صد... بیام؟! " ...
کاش
الان هم که به روی این زیلوی قدیمی دراز کشیده ام، دست هایم را به روی پیشانی قلاب
کرده ام و چشم هایم را بسته ام و با خیالت عشق بازی می کنم ، صدای تو از پشت پنجره
بیاید که بگویی : " بیا! " و بر خیزم از جا ...
با
همان بلوز سفید و دامن پیله ای و چهار خانه ی رنگارنگ، بدوم میان باغ. بایستم، در
لابه لای سایه های بی جان پاییزی، روی برگ های زرد و سرخ، دنبال سایه ی تو بگردم
که پشت کدام درخت پنهان شده ای؟! ... و بعد فریاد بزنم: " دیدمت!" و تو
بی آنکه بدانی راست می گویم یا دروغ؟! خودت را بیرون بکشی که :
" قبول نیست! جر می زنی! حتما نگاه کردی! "
... و هیچ کس به خوبی من نمی داند که برای جستن تو در آن وسعت لایتناهی باغ مادر
جان، هیچ راهی وجود نداشت جز تعقیب نشانه ها با اندکی مکر دخترانه! چطور می
توانستم با آن اندام ظریف، با دست های کوچک و پاهای ناتوان، تو را بیابم، آن هم
وقتی خودت را چنان پنهان کرده بودی که من ساعتی در باغ سرگردان بمانم و تو از
خجالت تمام شیرینی ها و کلوچه ها در بیایی ؟! ...
من
همیشه تو را بیرون می کشیدم! چه از مخفیگاه های کودکی، چه از غار تنهاییت در
سالهای نوجوانی، چه از خلوت قهرهای عاشقانه ات در روزهای جوانی!
مادرت
می گفت: " این زبان که تو داری! مار را از خانه اش بیرون می کشد، چه برسد به
نور چشمی من که بره است پیش آن زبان شیرین بیان ت! "
مادرت
نمی دانست که در آخرین بازی قایم باشک، تو چه شرطی را به من باختی! یادت هست؟!
آن زیر
پوش رکابی آبی، پر رنگترین تصویر این خاطره است؛ نوبت تو بود چشم بگذاری. قبلش
صدایم کردی پشت خانه باغ و گفتی: " بیا شرط ببندیم! "
گفتم :
" آقاجان گفته حرام است. "
گفتی :
" پولی نیست. آن شرطی که برایش پول بگیرند را آقاجان گفت."
گفتم:
" چه شرطی؟!"
گفتی:
" اگر پیدایم نکردی، هر چه گفتم را باید قبول کنی! "
گفتم:
" بی خود ادای بزرگتر ها را در نیاور! میدانی که پیدایت میکنم. همیشه."
گفتی:
" باشد، اگر پیدام کردی، هر چه تو گفتی! قبول؟! "
در
عالم بچگی از این شرطت خجالت کشیدم، خب آن شرط شرم هم داشت! گفتم: " قبول."...
پیدایت
کردم. البته دروغ گفتم که تصویرت را در آب حوض دیدم و تو باز ناشیانه خودت را لو
دادی، با اینکه به قیمت بردن شرط، با همه ی ترست از ارتفاع، باز هم رفته بودی
بالای درخت! مهم این بود که من شرط را ببرم!
اولش
یک قیافه ی حق به جانب گرفتی که : " باشد، مرد است و حرفش. بگو ."
من هم
دهانم را به گوشت چسباندم که : " می خواهم منزل جانت باشم. "
مادرم
که سرزده آمد میان شرط، کفشهایت را گرفتی دستت و دوان دوان از باغ گریختی و
نماندی که ببینی مادرم گوشم را پیچاند که : " داغ ش را به دلت می گذارم! گیس
بریده ی بی حیا؟!"
من که
می دانم او نشنید چه گفتم، گمان کرده بود سر بر گردنت پیش آورده بودم برای بوسیدن؛
چون خودش داغ عاشقی بر دلش ماند، چنین کرد با من، با ما!
شاید
اگر آن روز تو می ماندی و از حیثیت مان دفاع می کردی، این بازی قایم باشک طلسم نمی
شد که حالا نه تو پای آمدن داشته باشی و نه من نای رفتن از دفتر خاطرات کودکی را!
غزیز
جان!
می
دانم که این همه سال چه از بار عشق کشیدی، بی آنکه لب به قبول شرط گشاده باشی.
دختر
بودم و جوان. خواستگار پشت خواستگار. مانده بودم میانه تب عشق و سوز اشک های مادرم.
هر بار
پی بهانه ای رنجاندمت که شاید اگر وفاداری از سر تو بیافتد، کمر این عشق بشکند؛ من
هم بروم زیر لحاف ملایی سرم را پناه کنم! که دیگر نه تو از دست ندانم کاری های من
رنج بکشی و لب به دندان بگزی که : " مبادا خر شود،به این یکی بله بگوید!
" و نه من پریشان حال شوم و آشفته روان که : " مبادا دلش از عاشقی سیر
شود و یک روز مانده به وصال بزند زیر شرط! "
شیدایی
که شاخ و دم ندارد مهربانم!
همین
که من تو را دوست دارم اما زخم زبان می زنم، خط و نشان می کشم و نامه های عاشقانه
ام را پاره می کنم تا هرگز نخوانی!
همین
که تو مرا دوست داری اما به جای هر قوت قلبی، نامه ام را بی جواب پس می فرستی و می
روی و روی مطالب وبلاگ رمز می گذاری تا من نبینم برای که چه نوشته ای؟!
اینها
همه ش جنون است. مثل ان یک بار که مرا در بازی، پیدا نکردی و وقتی فهمیدی روی پشت
بام همسایه پنهان شده بودم، دستت را بالا بردی و یک سیلی زدی که:
" کبوتر جلدی که روی بام همسایه بنشیند را باید خون
کرد! " ....
هنوز
هم نمی دانم که در عالم بچگی چگونه معنی آن حرفها و کنایه را می فهمیدم که دویدم،
دستت را گرفتم و بوسیدم که : " به خدا در پشت بام شان قفل بود. " ...
تو قهر
کردی و رفتی اما من تا وقتی که روز تولدم با نوبرانه ی خرمالو های باغ آمدی، اشک
ریختم.
مانند
هفته ی قبل که توی باغ خاله ام عکس گرفتم و برایت فرستادم اما تو فکر کردی باغ
حاجی مولایی است و کاسه کوزه ی هر چه دلتنگی را سر من شکستی!
خدا
غرور تو و بی قراری های مرا شفا دهد! آمین!
امروز
هم خواستم بدانم، کی از خر شیطان پیاده می شوی و برای چیدن خرمالو های باغ مادر
جان می روی!؟
.
.
.
.
.
.
شاید
نخواهی به این نامه هم جواب بدهی، شاید باز هم بروی این نامه را به جهت فخر فروشی
بزنی روی صفحه ات که تو تنها مردی هستی که جان منزلش، نازش را می خرد، چه قاصر
باشی و چه مقصر باشم! اما می خواهم این دو بیتی را که برایت نوشته ام را همه
بخوانند که :
" از اشک چو پرسی ندهد او خبرم را
چون
محرم راز است، نبرد او شرفم را
در
وادی جانم خبری نیست، اگر هست
آتش
زده افروزه ی عشقت جگرم را "
قربان
آن غیرت مردانه ات. منزل جان.
یست و هشت مهرماه نود و سه
عزیز جان
سلام
مهربانوی همیشه خندان من
دیریست صدای آوازی از نامه های نمی آید. ترانه ی شب های عاشقی از یادت رفته است یا ملودی سر انگشتان من در ضرب آهنگ تار گیسوانت؟!امشب هوا سرد است. لرز کرده خیال تب دار منزل جان در هرم چله ی تابستان!
کجایی مهربانِ خاطرات کودکی ام؟! کجای قصه این سرنوشت مه آلود خوابیده ای که بختک دلتنگی به روی سینه ی ملتهب ت افتاده است؟!
گفتم این رویاها که تو برای زندگی می بینی تعبیرش کار مادر جان است و بس! ننشین به امید قانون جذب و ضمیر ناخود اگاه و نمی دانم، همان نیمه ی تاریک وجود!
گفتم که اجابت آرزوهای تو یک نفس حق می خواهد که نترسد دعایش در حق تو مستجاب شود! تو باور نمی کنی اما همان شاهسوند توی باغچه، یا بید مجنون کنار ایوان، - از من می شنوی حتی همان مرغ عشق اتاقت - ، حسادت می کنند به این همه مرد که تو هستی!
من می گویم " صدا ، فقط صدای تو! " ... اما تو می روی زیر بوته ی رز رونده، آوازت را می اندازی به سرت، نمی دانی که تسبیح دختر همسایه که تا این بیست و چند سالگی، ذکر به خودش ندیده است، پنج جوشن کبیر می چرخد به نیت پنج تن،که روزی یک عاشقانه از دهان تو بشنود که نامی از او برده باشی در مصرعی!
من می گویم" نگاه فقط نگاه تو! " ... اما تو می روی نذری هر ساله ی شله زرد ماه مبارک را، خودت می دهی خانه ی آن پیر زنی که دو دختر مجرد تحصیلکرده در فرنگ، دارد، با آن ماشین های مدل بالا و نگاهت را نجیب میکنی که بیشتر دلشان بخواهد تو را میانه ی درگاه خانه به حرف بگیرند شاید چشمت خسته شود و به روی بزک کرده شان بچرخد!
من می گویم " جذبه، فقط ته ریش تو" ... اما تو شب های احیا که ریشت را نمی تراشی، می روی کتاب می بری برای کنکور دختر حاجی مرتضوی که از بنکدارهای شهر است و هر چه از جزوه و فلان، اراده کند پیک می برد در خانه شان، و دعا میکنی دخترش رتبه ی بالا قبول شود،پزشکی همان شهر خودت!
من می گویم " امنیت فقط گوش محرم تو! آسایش قلب بزرگ و صبور تو! طمأنیه فقط درنجوای زیر لب تو!عشق فقط جواب سلام دادن تو! امید فقط لبخند محجوب تو! مستی هر زن و دختری فقط قهقهه ی خوش طنین تو! خوشبختی فقط آرزوی دوست داشتنِ تو! "
اما تو می روی تمام این ها را به اشتراک می گذاری در شبکه های اجتماعی! چه آن اینستاگرام چشم چران که می شود از هر کجای روزت عکس و فیلم بگیری و لایک ت کنند، چه آن شبکه های وایبر و واتزآپ که می شود هر وقت که دلشان بخواهد پیام خصوصی محرمانه بدهند!
ـ من هم که نیستم یواشکی موبایلت را بدزدم و از روی اثر انگشتت زیر نور مهتاب رمزش را بفهمم و چک کنم که چقدر مجازی دوستت دارند و تو هم مجازی دل نمی شکنی!-
آنوقت توقع داری که من تعبیر خواب هایت شوم به خواست خدا ؟!چطور؟! وقتی نیمه شب هم که بر می خیزی برای خواندن دو رکعت نماز حاجت، برای چراغ خواب هم سوء تفاهم می شود که می خواهی غسل کنی یا وضو بگیری! چه برسد به من که مرزها دورتر از تو،باید دائم پشتم بلرزد از این همه آدم مجازی که دست خودشان نیست تا عاشق مردی همه چیز تمام، مثل تو نشوند!
بعد یک روز صبح اس ام اس می دهی نمی دانم چرا خواب آشفته دیدم؟!چرا ته دلم خالی است؟!چرا خسته ام بی دلیل؟!
و من به جای اینکه بگویم حق توست که دو روز چهار قل و ایه الکرسی و انا انزلناه نخوانم برای آرامش قلبت، شاید میانِ این همه الدوروم بلدورم های آدم های اینترنتی،دلت شور بیافتد و یادی از این منزل جان همیشه دعا گو کنی! "
اما دلم که نمی آید! می روم اسپند دود میکنم و یک جزء قرآن برای امامزاده و یک شمع نذر میکنم برای سقا خانه و بعد جواب اس ام است را میدهم که : "عزیز جان، حجره ات را که با یک سلام و صلوات باز کنی برای شادی روح مادر و آقا جان، قلبت روشن می شود به نور و آرامش."
و بعد تو نیم ساعت بعد پیام می دهی: " دورت بگردم مهربانو که حسادت تو، حرز قلب عاشق من است! "
و من انگار که تو از این همه دور، سرخی شرم را به روی گونه و اشک رسوایی را در چشمم می بینی،با دست های لرزان تایپ میکنم: " خب اجازه بده من هم یک گوشی موبایل از این وایفا دارها بخرم. ببینم شب ها زود می خوابی و هنوز هم سحر خیزی! حسادت من خوب، دل تو هم به دعاهای من قرص می شود."
اما باز هم شکلک اخمو می فرستی که: " همین مانده! نه بانو، من اعتماد تو را چشم بسته می خواهم. اصلا حال بد من برای همین لرزه هایست که به دل مؤمن تو افتاده. همین الان تمام این برنامه ها را پاک میکنم که تو دعای خیرت را به تلافی،دریغ نکنی!"
من هم هول میشوم با چند غلط املایی جواب می دهم : " قربان شکل ماهت بروم من! لرزه کجا بود،حسادت های من نهایتش اس ام اس های تو را دو خط طولانی تر کند. هیچ ترک و شکافی به جان عشق مان نخواهد انداخت. تو هم کمی سر دلت سنگین است.همین"
بعد هم برای تو مشتری می آید و دیگر نمی شود که جواب دهی.
و من اینجا وسط چله ی تابستان،تب می کنم از فرط دلتنگی و می لرزم از سوز فراق و خود آب بر آتش این دل می بارم به اشک التماس که شاید زود تر این بخت بسته ی من به بوسه ی عاشقانه ی تو باز شود در محضر دیدگان همه و تو آن دفتر خاطرات کودکی را پشت قباله ی من کنی!
امشب کجای این قصه مه آلود سرنوشت خوابت برده است که من تا چشم بر هم می گذارم تو را می بینم که تشنه ای و از من طلب آب داری؟!
می دانی عزیز جان!
من همان زن سنتی ام که تعبیر تمام خوابهایم را در مذهب تو آموخته ام. بگذار بگویند " اُمل "!
همین که هنوز قسم راست مان چادر نماز مادر جان است و دعاهایمان با نذر کردن برای باورهایمان، مستجاب می شود، سجده گزار محراب عشق توام.
من از هر چه تکنولوژی که ستون های بیت العتیق ایمان مان را بلرزاند. دوری می کنم.
مراقب عشق مان باش. فدای مهربانیت.
بیست و ششم مرداد نود و سه