
خطوط دست
من و این سکوت بلند! که دست از تقدیر ما نمی کشد!
قلم در دست راست و نگاهم
در کویر دست چپ، به دنبال ستاره ی شمال می گردد که نشانی دوست را در کناره ی
اقیانوس آرامش بیابم!
هر چه اندیشه ی من ژرف تر،
خطوط سرنوشتم، در هم محوتر و سکوت بختم، سنگین تر می شود!
قلم را زمین می گذارم و
دفتر را می بندم و نیز مشتِ دست چپم را!
به ساعت نگاه می کنم و بر
می خیزم از روی این همه پخش و پلاییدگی ِ واژه های گنگ و عبارت های ناقص الخلقه و
جمله های عقیم که یک کدام نامه نمی شود...
دوباره ساعت را نگاه می
کنم، این بار روی مچم. هنوز دو دقیقه بیشتر نگذشته است از شکسته شدن آلت مُفَکّرِه
ام! …
سه باره به ساعت نگاه می
کنم، به موبایلم این بار، دو دقیقه بیشتر گذشته است از قبل... فایده ندارد انگار!
این انتظار مثل سوهان به جان زمان افتاده است و ثانیه ها را می سابد.
از این دقیقه هم که بگذرم،
هفت دقیقه می شود که ایستگاه خانه را به مقصد دیدار ترک کرده ای!
چیست این دلتنگی که قانون
نسبیت را هم به زیر سوال برده است! مگر نباید هر آنقدر که تو از مبدا دور می شوی،
به مقصد آغوش من، رویاهایم به واقعیت نزدیک شود؟! ...
پس چرا خیال من در سفر
زمان، معکوس می دود؟! ... می رود دوررررر ...
به آن روز که
"شما" را "تو" خواندم!
از آن روز تا کنون، هنوز
هم راه و رسم عاشقی را نمی دانم؛
نمی دانم برایت نامه
بنویسم، بهتر است یا شعر بخوانم؟!
شاید هم بهتر باشد شعرهایم
را نامه کنم برایت :
- اقیانوس بیاورید
خورشید من می خواهد گیسوان
آفتاب فامش را نظاره کند
خم بیافتد به پیچ زلفش،
وای به حال تان!
آن مخمل نیلی آسمان را پهن
کنید زیر پایش
ابرها را برای لمیدنش
بیاورید ؛
سایه ی ماه بیافتد به روی ش
جهان را پیش چشمانتان تار
می کند.
آن روز کسی را توان هست که
آفتاب بیاورد دلیل آفتاب؟! –
.... .... ....
باشد، حق با توست، هر چه
من از تو نابلدم، تو از من، بی خبری!
فقط وقتی آمدی
قبول کن تا اردیبهشت را با
هم قدم زنیم؛
آخر! تیر ماه که بیاید
می ترسم تو را به خانه
دعوت کنم!
اگر عرق به سینه ی عاشقم
بنشیند
من از خنکای نفست، حذر نمی
توان کنم!
نمی توانم...نمی توانم...
" آغوش زدگی " درد بی درمانی است که از
خوابیدن با خیال تو واگیر شدم.
نیا... به این سفر نیا! در
همان ایستگاه بین راهی پیاده شو به آلبوم عکس هایمان برگرد!
نیا و باور کن دل تنگی را !
باور کن که مسری است !
پرهیز نکردیم از بوسیدن
عکس ها !
ما چهره به چهره شویم،
نسلی را به تبِ بوسه و
عفونت بغض مبتلا خواهیم کرد!
از من به تو نصیحت: "
... ... ... دیدارمان به قیامت! ....
***
شَرم نوشت:
من ساعت ها را می خوابانم،
تو هم به خانه برگرد!
بیست و یک اردیبهشت نود و سه
