
صدای دعوای مادر و پسر همسایه، رشته ی کلام هومن و توران رو برید؛ توران هم، دلتنگ بالشت نرم همیشگی، روی تخت دراز کشید و خیلی زود خوابش برد و صبح هم دیر از معمول بیدار شد.
اولین چیزی که به یاد آورد اعتراف های کودکانه ای بود که درد خاطرات خاکستری اون رو، التیام بخشیده بود.
بلند شد و به آشپزخونه رفت. هومن رفته بود اما از برگه های پراکنده ی اطراف لب تاپ روی میز آشپخونه و زیرسیگاری پر و بطری های آبجو، واضح بود که تا صبح نخوابیده و نوشته بود؛
توران دل نگران شد مبادا خاطرات اون رو داستان کرده باشه؟! وبلاگ هومن و باز کرد و داستان کوتاهی که ساعت شش صبح ارسال شده بود رو خوند:
خانه های قدیمی، همان نوع معماری های هشتاد، نود سال قبل که هنوز هم در گوشه هایی از شهر به چشم می خورند، همان اندازه که خاطرات خوش و صمیمانه ی سرشار از صداقت و یکرنگی و مهربانی را برای انسان تداعی می کنند، گاهی نیز در تاریکی زیرزمین ها یا کنج خلوت شیروانی ها، ترس هایی در خود نهان دارند که هر چه بزرگتر می شوی،آن تلخی مخوف در ضمیر ناخودآگاهت نهادینه تر می شود و گم!
بعید می دانم زن یا مردی باشد که خاطره ی اولین تجربه ی جنسی اش را به خاطر نیاورد. من فقط چهارده سال داشتم! قبل از سن بلوغ! سال اول هنرستان؛
خانه مان بزرگ بود. حیاط و اندرونی و بیرونی ش. زیر زمین و حیاط خلوت هم داشت. اما من همیشه اتاق زیر شیروانی را برای درس خواندن ترجیح می دادم تا اینکه هنرستان قبول شدم. یک هفته بیشتر از شروع سال جدید نگذشته بود که وقتی از مدرسه به خانه آمدم، مادرم را دیدم که روی اولین پله ی اتاق زیر زمینی،چادر به سر ایستاده و می گفت:
" بزارید همونجا بمونه. خودش میاد جا به جا میکنه. سنگین که نیست؟ "
مردی هم جواب داد: "نه حاج خانم. " ... جلوتر که رفتم جعبه های کتاب را هم دیدم. شعر و رمان و درسی، همه در هم! فورا شستم خبر دار شد که بلاخره دلواپسی های پدر کار خودش را کرده و مادر مجبور شده مرا در برابر کار انجام شده قرار بدهد. بی هیچ اعتراضی همانجا روی زمین نشستم و در خودم چنبره زدم. اصلا درک نمی کردم اینکه پدر می گفت، یعنی چی؟!:
" اتاق زیر شیروونی دید داره به خونه همسایه. حاج خانم صلاح میدونین اتاق هومن و عوض کنین."
خب! حالا دید داشته باشد! واقعا دو تا دختر دو قلوی نه ساله، که صبح تا شب کاری جز گیس و گیس کشی نداشتند،تماشای شان چه اشکالی داشت که پدر اینقدر نگران بود؟!
خودمان آن طرف حیاط یک ساختمان کوچکتر داشتیم با دو اتاق بزرگ، تقریبا هجده متری و یک آشپزخانه. حمام و توالت هم توی زیر زمین بود. مادر می گفت قبلا خانه ی مخصوص خدمتکار ها بوده اما بعد از بازسازی، پدر هر اتاق را به یک زن و شوهر اجاره داده بود،که یکی شان یک دختر هفت ساله هم داشت به نام سوگل. دختربچه، بچه است دیگر، هفت سال و نه سالش از نظر من هیچ فرقی نداشت!
القصه! به آن زیر زمین هبوط کردم! چه هبوط کردنی؟! ...
میز تحریر را که همان روز اول پدر خریده بود برای جلب رضایت من، خرید کتابخانه و تخت هم دو سه هفته ای طول کشید و اتاق مرتب شد. من هم تا قبل از سرد شدن هوا، هر شب روی تخت چوبی حیاط می نشستم با دفتر و کتاب هایم. پدر و مادر که همان سر شب، بعد از نماز مغرب و عشا و خوردن شام می خوابیدند اما من معمولا تا سحر بیدار بودم. نه فقط درس بخوانم. نه! عشق شعر بودم و خواندن رمان های خارجی.
بعضی شب ها هم، شهربانو ، مستاجرمان، مادر سوگل، شب ها که بی خوابی به سرش می زد، می آمد روی پله های جلوی اتاقشان می نشست، یا می دوخت یا می بافت،شوهرش نگهبان بود.شبکار.
فکر کنم یک ماهی گدشت به حضور هم در تاریکی شب، عادت کرده بودیم.برای همین آن شب که شهربانو با یک بشقاب انگور سیاه آمد و روی تخت کنار من نشست، زیاد برایم غریب نبود. تنهاییش را شبهای زیادی دیده بودم. من نوجوان آرامی بودم. بر عکس هیکل مردانه ام، که به قول پدر باید می رفتم و پشت پاچال مغازه می نشستم و خرجی در می آوردم،هنوز در ذهن نوجوان خودم با شخصیت داستان های خیالی و جنایی زندگی می کردم.
شهربانو،زن جوانی بود بیست و سه چهار ساله. از همان دختر ها که پانزده سالگی ازدواج می کنند و شانزده سالگی می زایند. حالا که فکر میکنم، بسیار هم زیبا بود. بسیار!
تمام تنهایی آن شب شهربانو با تعریف های من از قهرمان داستان گذشت اما شب ها و شب های بعد که هربار شهر بانو می آمد تا داستان تازه ای بشنود و نمی گذاشت من رمان جدیدم را شروع به خواندن کنم، از حضورش کلافه شدم.
پاییز از نیمه گذشت،به بهانه ی سردی هوا، ساعت از دوازده که می گذشت، قبل از آمدن شهربانو، به اتاقم می رفتم. شب اول و دوم حس بدی داشتم. فکر می کردم تنها گذاشتن خانمی که هر شب با دست پر می آمد و با چهره ی مهربان و نگاه مشتاقش به علایق و دلبستگی های من گوش می داد، بی ادبی است اما شب سوم با آمدن سرزده و ناگهانی شهربانو به اتاق زیر زمینی من، نظرم برای همیشه عوض شد!
چنان تند و فرز اما دزدانه خودش را به اتاق رساند که من حتی صدای پایش را روی پله ها نشنیده بودم.
در را بست. مضطرب بود. قبل از اینکه بچرخد تا با من روبرو شود،چادر صورتی گلدارش را زیر چانه،مشت کرده و محکم فشرد. دست دیگرش یک انار بود، از زیر چادر نازکش کاملا مشخص بود.
یک دقیقه ای طول کشید تا به سمت من چرخید و با همان لبخند گرم همیشگی سلام کرد.
خیلی خجالت کشیدم. با یک زیر پوش رکابی و شلوارک کوتاه، هنوز روی تخت ولو شده بودم از این غافلگیری. بلند شدم. رفتم طرف جالباسی تا شلوارم را بپوشم. یادم نیست جواب سلام دادم یا نه. اما خوب یادم هست وقتی شهربانو دستش را دراز کرد تا انار را بگذارد روی میز تحریر. پاهایش تا روی ران ها، برهنه بود. سرخی صورتم را از گرمایی که به گوش هایم می زد، حس کردم. تا من شلوارم را نیمه و نصفه پوشیدم،شهربانو،دو تا از لامپ های اتاق را خاموش کرد؛
لبم توی شقیقه هایم می زد. هنوز هم نمی دانم چرا کرخ بودم.هنوز کمر بندم را نبسته بودم که دست دراز کردم پیراهنم را بردارم. شهربانو نزدیک آمد و دستم را گرفت. جای دستش روی مچم سوخت! تا مغز استخوان. دستم را کشیدم و نگاه غضب آلودی به شهربانو کردم. چشمانش سیاه تر از هر شب یود. گونه هایش درشت تر به نظر می رسید و لب ها پهن تر.
تعجب از این همه رنگ و لعاب به چهره ی زنی که انگار تا این لحظه اصلا ندیده بودمش، تمام نشده بود که اشک های شهربانو آبی بر آتش حادثه بود. سرد شدم از آتش خشم.
دلم سوخت برای زن ضعیف الجثه ای که به من پناه آورده بود. شهربانو که دید دست از مقاومت برداشتم،سرش را روی سینه ام گذاشت و آرام آرام گریست.
نمی دانم چقدر طول کشید تا جرات کردم بازو هایش را بگیرم و از خودم دورش کنم.
پرسیدم : " خب! چه اتفاقی افتاده؟!"
آن شب نفهمیدم برقی که در چشم های شهربانو، بعد از پرسیدن این سوال من، درخشید، چه معنایی داشت اما حالا خب می دانم چه ذوقی کرد از آن همه ساده لوحی من که نمی دانستم، " اتفاق افتاده است!!! " .
شهربانو که هنوز سعی داشت چادر را روی سرش نگه دارد، لبه ی تخت نشست و گفت:
" بیا بشین تا برات بگم. "
من قلدرانه اما ترسیده، همانجا پای جالباسی،چهار زانو روی زمین نشستم و گفتم:
" همینجا خوبه،بگو."
نگاه جستجو گر شهربانو به دور اتاق، وحشتم را از حضور این زن بیشتر می کرد اما حس کشف این موقعیت ناشناخته، مرا به تعقیب نمایشی که شهربانو به راه انداخته بود،ترغیب می کرد.
بلند شد. تا پیش روی من جلو آمد و ایستاد، چادرش را رها کرد. شما نمی دانید وقتی یک نوجوان چهارده ساله برای اولین بار جوری جلوی یک زن قرار می گیرد که صورتش درست میان ران های برهنه ی یک زن باشد که تا دیشب مثل ناموس خودش، به آن غیرت داشته است، چه حالی دارد؟ من هم نمی توانم شرح دهم،مخصوصا که شهربانو همان پیراهن کوتاه و حلقه آستینش را هم در آورد و من زن برهنه ای را در برابرم می دیدم که به قول خودش آمده بود تا از من یک مرد بسازد!
تمام لحظه هایی که مرا زاویه ی پنهان اتاق، در آغوش خودش فشرد و با بوسه و فشار و اجبار مرا وادار به اطاعت کرد، برایم خوابی بود که تا آن لحظه ندیده بودم.
نبوسیدمش. نه وقتی که لباس هایم را در آورد و تمام لخت و عور بدنم را بوسید و بعد لبانش را آورد تا به نشانه ی تشکر ببوسمش، نه وقتی که سینه هایش را به دهانم می فشرد تا مجبور شوم دهانم را باز کنم و کمی طعم زن بودن را بچشم!
شهربانو می دانست من نابالغم و برای همین سهم خودش را از لذت این نزدیکی برداشت و رفت؟! یا ترفند زنانه ای بود برای گرو نگه داشتن روح و ذهن من، برای اینکه دیدار بعدی پیشقدم شوم برای دعوت. نمی دانم. چون درست فردای همان روز عصر، ساواک به خانه مان ریخت و پدر را برد، ما هم شبانه به روستای مادری گریختیم.
آشوبی از یک لذت خمار، شهوتی گنگ، وحشتی ناشناخته، افکار مرا تا درک اولین نشانه های بلوغ، مسموم کرد. دیگر دختر بچه ی سه ساله و نه ساله یا زن هجده ساله و چهل ساله برایم فرقی نمی کرد. تمام زن های اطرافم را شهربانویی می دیدم که می شود خطر کرد و به او نزدیک شد و کشف تازه ای از زنانگی انجام داد، اگر ترس از آبروی پدر در آن بحبوحه ی زندان و شکنجه و فرار و گریز نبود.
تنها آرامبخش های من از آن تجاوز گس، رمان های عاشقانه بود و تصویر سازی لحظه هایی که اگر یکبار دیگر دربرابر شهربانویی قرار گرفتم، نشان دهم که مردانگی یعنی چه؟!بوسیدن هم بلدم!
حتی شبی که برای اولین بار در خواب محتلم شدم، همه ش زیر سر بوسه ای بود که زیر چادر صورتی شهربانو اتفاق افتاد!
از من که گذشت اما نمی گذارم این بلوغ زود رس برای پسرم که شاید هرگز به دنیا نیاید اتفاق بیافتد. بیماری نیست اما بیمارگونه تو را به جنس مخالف ترغیب می کند بی آنکه خودت بدانی دقیقا چه از جان یک رابطه ی جنسی می خواهی؟!
همین!
***
توران نه صندلی را زیر خودش حس می کرد نه لب تاپ را روی پاهایش. تصور اینکه این داستان، تصویری روتوش شده از خاطرات هومن باشد، مغزش را فلج می کرد اما حالا بهتر می فهمید که چرا هومن چنین سفت و سخت به نظریه ی بکارت روح چسبیده است؟!
نوجوان نابالغی که حق انتخاب برای اولین تجربه ی جنسی از او گرفته شده بود، میل به حفط بکارتی داشت که بی گناهی او را در رابطه با شهربانو، ثابت کند و این بهترین سپر دفاعی روحی بود.
اما یک رگه ی تلخ حقیقت که نمی شد نادیده گرفت، لذتی است که آن شب هومن داستان تجربه کرده بود و قطع به یقین در هیچ رابطه ای تکرار نخواهد شد.
کسی چه می داند،شاید اگر آن رابطه با ارگاسم کامل هومن تمام می شد، باز هم این بکارت معنا و مفهومی داشت؟!
هوش و حواس توران به خودش جلب شد که چرا هیچ وقت نخواسته بود توجه پسری را به خود جلب کند؟ نیاز جنسی او تا قبل از هومن،کجا نهفته بود؟! دلش می خواست تفاوت خودش را با شهربانوی داستان بداند؟! باید از هومن می خواست داستان زنانه ای بنویسد!
ادامه دارد....
امیر معصومی/آمونیاک