عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" خاور میانه "



خاور 
زنی است میانه!
گردن آویزش 
منشور حقوق بشر!

دامن موّاجِ خلیج ش را 
به دست های کثیف آلودند

که فارس نباشد!
عرب هم نیست!
خون است، سرخ!

این زن اما
هنوز باکره است؛
مصون از 
تجاوز ادیان؛
تحمیل جنگ ها؛
خیانت انقلاب ها؛

با داعش، داغش می کنند
تا باکرگی اش را زایل کنند؛

این زنِ 
پای در دامن نجابت پیچیده
پاره های جگر به دامن خونابه کشیده
هر سر که بر سینه اش فرو می افتد
دلیر تر می شود به جان ِ جنگ!

هر کشته که از جانش بر خیزد
نه از آیین حق پرستی است!
که شیوه ی شهر آشوبی 
وسوسه ی قامت این زن است!

تا می شود
لانه کنند !
جاسوس شوند در رویاهای این زن!
تسخیر خواهد کرد اتم های کابوس شان را !

ابا ندارد 
شبیخون زند 
به ریشِ سجاده های آبکشیده!
به درازای محاسن مقلَــِد خریده!
به بلندی عبا های مسجد ندیده!
به حرمسرای کفتار های پوستین کشیده!

این زن دائم است ایمانش!
الوهیت ش 
موقت نیست
که چون از عقد "سنت" برهد
و 
متعه ی " شیعه" شود!
اجماع پا برهنگان جنگ طلب، 
حجت خدا شود بر قتل عام ساقدوش های مؤمن/ه اش!

خاور 
زنی است میانه
با گردن آویزی از 
منشور حقوق بشر!
هزار مُفتی چشم به زیر دامنش دارد
این مذهب ریدیدن* ... بهانه است !!!!

/ ریدیدن: پراکنده شدن /

امیر آمونیاک/معصومی
1393.4.1

" ثانیه های قهر ... "


ثانیه های قهر!

 

 

بلند شو

گمشو از دلم بیرون!

برو بنشین آن گوشه ی ذهن

- اگر بشود

میخواهم کمی با چشمانت

منطقی حرف بزنم!-

نه!... آنجا نه!...

آنجا تاریک است، فکر من روشن!

برق نگاهت کور می کند عقلم را!...

بیا جلو تر!

کمی جلو تر

خیلی روشن نباشد فضای اندیشه!

- نمی خواهم ذهنم را بخوانی! -

حالا، کمی برو راست،

قدری سایه روشن از احساس باشد، بد نیست! ...

خوب است! همانجا خوب است، اما ...

قول بده،

قول بده اشکت دم مشکت نباشد!

اشک تمساح هم نریزی،

می خواهم اتمام حجت کنم!

نمی توانی؟! طاقت نداری؟!  

برخیز برو به چپ،

اینجا حرف منطق است! حرف یک عمر زندگی!

خوشت بیاید یا نه، پای مرگ هم در میان است خود به خود!

خوب شد؟! راحتی؟!

حالا کج بنشین و راست بگو،

می خواهم بدانم...

...

...

البته خیلی چیز هاست که میخواهم از تو بدانم

اما این یکی خیلی اَهَمّ است!

مثلا

شاید دلم بخواهد بدانم

چند نفر را قبل از من بوسیده ای؟!

یا بعد ازمن، شاید هم با من!

- نه این را ندانم بهتر است –

بماند!

 

یک وقت هایی هم دلم شور می افتد

میخواهد بداند کجایی؟!

تنهایی؟!... شاید بگویی نه!

- تو بودی می گفتی:

" بی خبری، خوش خبری است؟! " –

پس بی خیال!

 

اما این یکی را حتما باید بگویی

در یک وقت بعد از این،

عشقت باشم یا نباشم!

مردت باشم یا ... ؟!

وه ه ه ه ...!

چقدر به حرف میکشی مرا؟!

همه اش یک جمله است و خلاص!

میخواهم بدانم

چقدر از من به تو سرایت کرده است؟

آنقدر که بشود گفت

مستی ملیجک های خانه تان از عشق من است؟

یا آنقدر که آهو بره ای

چشمه را به عشق دیدن من بهانه کند؟

چقدر از من مبتلا شدی؟

به نرمی باران؟! یا تندی رگبارهای پاییزی ؟!

تا کجا با من رفته ای؟!

ساحلی از دریا یا  اقیانوس نفسش تنگی کرده است لب خاطرات ما؟!

میخواهم بگویی

چقدر از من گریزانی؟!

به کوتاهی چله های با هم بودن، یا بلندای ثانیه های قهر!

بی من، به لوتِ کویر می زنی یا ازدحام سبز جنگل؟!

خجالت ندارد!

کج بنشین و راست بگو:

" حالا که میخواهم دوباره ببخشمت

هنوز

مرا دوست داری؟! " ...

 

 

 

1392/05/27


" سلاخ خانه ی هوس! "


جانت را بر دار و برو


اینجا سلاخ خانه ی غریبی است

که چشم می کشد مردی عاشق شود


اینجا روحت را چنان دباغی کنند که


بالا پوش هزار تن عاشق شود


آنگاه دلال زندگی


جریب جریب پوستین را


قرعه به نام هر گرگ و میشی می کشد که


چشمانش پر فروغ تر باشد


معشوق رام شده!


اینجا عشق قربانی می گیرد


به سلاخ خانه ی هوس زده ای ...



1392/07/24



لعنتِ خدا....!

لعنتِ خدا....!



ظهور تابستان، حکایت آمدن تو بود

داغ و ملتهب ...

حالا که می رود/ی

باد تموز، دل انارهای منتظر را می ترکاند ...

سال دیگر

پاییز بیا ...

زمستان که می روی

می شود دهان جاده ها را

بست با زنجیر!

با زنجیر بست

تا نگوید به کسی

تقویم  چشم تو، بهار ندارد ...

اما

فصل  های من بی تو، 

باران دارد بی امان

تا دلت بخواهد! 

تا بخواهد دلت

سرمای این آغوش

شکوفه ی خاطرات را

می زند! 

می زند

طعنه به لبخند قاب عکس تاکستان من...

یاقوت های این طاق آویخته ی رَز نشان

شراب تلخِ شی/رازِ  لبان تو شده است

که مست، مست، شاعران جهان را

باده پرست مذهب تو

کرده است!

کرده است

هر آنچه نباید بکـُند

کمانی نافذ نظرت

همچون عِـذارت ...

که هر چه شهسوار

به دره ی منحوس سینه ات

قتیل شده است ....

شده است ...

شده اس ..

شده ام ..

........

***

پی نوشت:

لعنت خدا و فرشتگان و بندگان خاص نفست

بر هر آن چشمی، که تو را دید و نگاهش را به حدِّ عاشقی، تعزیر نه بَست!



" بلد خانه ات "

گم شده است،بَلـَدِ خانه ات...

چهار راه قرارِ من، همان آغوش بازی بود که حالا میدان بسته ای،خودت را.

دورت بگردم! ... معماری تنت را بهم نزن...

چهار راه نشین سینه ات سر در گم می شود.

تمام جوانیت را هم که چنبره کنی در خودت، من دورت نمی زنم، دورت بگردم! ...

از تمام جاده های آمده و بر نگشته، چراغ چشمت را سبز نگاه دار،

راه یک طرفه ای برای من به هشتی دلت.

ترس دارد خم ابروانت که نمی شناسم این همه بسته را ...

آغوشت را نبند، گم شده است، بلد خانه ات ... معماری تنت را بر هم نزن ...

من که به نشانی در باغ سبز نیامده ام یا به چشمک ستاره ی دلت! ...

من به لمس پاره پاره دلبستگی هایت، نگاهبان نفست گشته ام ...

من گذرم از منظر چشمانت عبور داشت در وحشت بی کسی ...

ایستاده بودی به زیر سپیداری  ... پایم به سنگ نیاز گرفت ... نشاندیم در آغوشت.

میقات مان شد همان چهار راه پیراهنت، به وقت دلتنگی ...

نگو که بی قرار قرار های دور گشته ای، همان ها که وقت نشد با هم بگذاریم شان!

چه درد دارد این همه نشد؟! ...

کمی دورمان شده است فقط ... به حجم یک کابوس!

نترسان مرا به تعبیر های بی شگون .... من نمرده ام هنوز!

باز کن آغوشت را ... عشق که خسته نمی شود، دورت بگردم!

گم شده است، بلد خانه ات ...

نمی دانم

کدام جاده ی ابریشم از گیست را بگیرم که راهم دور نشود؟!

چند فراز از نشیب تنت را بنازم که خنده ات بیاید بر این لب؟!

چند پروانه بوسه بنشانم به پیشانی ات که نگاهت را بلند کنی؟!

برخیز، باز کن آغوشت را،

من به تحصن عشق در شبستان شوریدگی، ایمان ندارم!

می خواهم به محراب سینه ات، سجده کنم.

باز کن آغوشت را ... معماری تنت را بهم نزن ، دورت بگردم!


1392/06/02