عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسد های بی حصار اندیشه " ... قسمت دوازدهم


صبح همان روز:

بهار با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد. شنید که بابا می پرسه:

" چرا اینجا خوابیده؟! " ... مادر جواب داد:

" فکر کنم منتظر امیر بوده اما گفته بود که نمیاد! ... "

بهار سرش و بلند کرد، بدنش پشت میز خشک شده بود، گردنش درد میکرد:

" سلام... ساعت چنده؟.... نیومده؟.... تا چهار بیدار موندم...نیومده؟! "

بابا سری به تاسف تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون، مامان فنجون چایی رو روبروی بهار گذاشت و کنارش نشست:

" نه..قرارم نبود که بیاد... گفته بود که تماس بگیری...خب چرا زنگ نزدی بهش؟! ..."

" هی گفتم الان میاد...الان میاد... " سبد نون و صبحونه رو که مادر براش آورده بود رو با بی میلی کنار زد... مادر با ناراحتی گفت:

" بهار.. پدرت راست میگه... بیا تکلیفت و با امیر یه سره کن، اینجوری که نمیشه، آخه لجبازی تا کجا؟!"

بهار نیمی از چایی رو نوشید و به طرف پله ها رفت... مامان لقمه ای رو که براش گرفته بود و برداشت و دنبالش راه افتاد:

" پنج سال قبل گفتم دختر! عاشقی سوزی داره! یه بیست و پنج روزی داره! خندیدی گفتی: مامان دست بردار، گذشت اون دوران... امیر، من و از بین  چند صد تا دانشجو انتخاب کرده. ..با یه نگاه که عاشق نشده! ..."

حرکت دستای مامان، ادای عشوه های دخترانه بهار رو تو پنج سال قبل، در میاورد، بهار به نشانه اعتراض برگشت..مامان لقمه رو جلو دهنش گرفت، بهار دستش و رد کرد و با نگاهش دنبال حوله گشت تو اتاق... مادر هنوز گله می کرد:

" بهت گفتم  تمام حس و حال عاشقیه امیر با جلب رضایت خانواده اش برا این ازدواج، تموم میشه... گفتی: نه، زندگیه متفاوت ما به قدر کافی هیجان داره! " حوله رو پیدا کرد و رفت طرف حمام... مامان بغض کرده بود:

" با مادر امیر درگیر شدی، گفتم  مستقل شو  و الا امیر مادرش و نمیزاره تو رو برداره... گفتی شرایطش و نداریم ..گفتم تا دیر نشده بچه دار شین..محبت نوه به دل خانواده امیر میشینه کمتر بهتون گیر میدن، گفتی امیر میگه زوده... خب حالا خوبه که دیر شد؟؟!!" ...

صبر بهار تموم شد:

" مامان بس کن  تو رو خدا خودت از این حرفای تکراری خسته نمیشی؟!.." چشمای مامان به اشک نشست :

" شش ماهه زندگیت و ول کردی اومدی اینجا. گفتی امیر عاشق منه، کوتاه میاد، تحت فشار که باشه انتقالی میگیره، گفتم دختر من،  این راهش نیست، پای غرور و لجبازی مردونه وسطه، شده برا عشقش جایگزین پیدا میکنه اما افسار این زندگی رو دست تو نمیده، گفتی کی رو پیدا کنه بهتر از من؟!"...

صورت مامان خیس اشکایی بود از سر دلسوزی های مادرانه برا زندگیه پا در هوای دخترش.

بهار رفت توی حمام و در رو پشت سرش بست و تکیه داد... کلمه های بریده بریده ی مامان، لابه لای گریه هاش شنیده میشد:

" حالا خوب شد؟! اولا هر دو هفته میومد دیدنت بعد شد ماهی یه بار  الانم که بعد از دو ماه اومده ...سه روزه اینجاست، بیست و چار ساعتم با تو نبوده... یعنی برا کار واجب تری اومده نه برا تو! ..." ... بهار بغضش ترکید، در و باز کرد، بیشتر داد میزد تا حرف:

" خودم خواستم نیاد..خودم بهش گفتم تا ماشینش و عوض نکرده، حق نداره برا دیدنه من، بیافته تو این جاده های لعنتی... خودم خواااااستمم...  خودممم.... " ... در و بهم کوبید و دوش و باز کرد...صدای هق هقش مامان رو پشیمون کرده بود...لقمه رو لایه دستمال کاغذی پیچید و گذاشت رو میز آرایش و رفت....

*****

ذهن بهار پریشون بود؛ یعنی کجا مونده؟ به قدر همه ی عمرش از اینکه دیشب سهیل رو برا رفتن به خونه ترغیب کرده بود، پشیمون بود! دلهره از اینکه مبادا واقعا امیر شب و کنار شیوا بوده باشه و سهیل رفته باشه سر وقتشون، داشت خفه ش می کرد.

خودش و دلداری داد، به قول مامان « بی خبری، خوش خبریه»!  ترجیح میداد همچنان امیر تلفن رو جواب نده تا اینکه یه پرستار از یه بیمارستان یا یه مامور از کلانتری، تلفن امیر رو جواب بده!... برا آخرین بار شماره رو گرفت، جواب نمیداد... " لعنت به تو امیر... لعنت به تو شیوا... لعنت به من که بهت اعتماد کردم..."

شاید بهترین راه این بود که به سهیل زنگ بزنه... تلفن تو دستش لرزید..بند دلش پاره شد... نمی تونست شماره رو بخونه... همه ی وجودش دلشوره امیر رو گرفته بود...

- " بله؟!.."

" سلام... خوبی بانو؟! "

- "شما؟!!"

" پارسال دوست...امسال آشنا!!! ... یعنی چی شما؟؟؟ منم سهیل.."

- "آها ...سلام"

"خواب بودی؟! دروغ نگی که از صدات معلومه..."

- " نه... تو خوبی؟ چه خبر؟! "

" آی دی امیر رو می خوام..."

- " چی؟!!! ... می خوای چکار؟! من ...من ندارم... من .... من نمی دونم... اصلا من از کجا باید بدونم..."

"خب دیگه...فهمیدم حفظی ....بگو مینویسم..."

- " به جونه سهیل نمی دونم... بر فرضم که بدونم..تا عضو نباشی به چه کارت میاد؟! "

" آی دی مُ برات اس میکنم...بیا اونجا تا بهت بگم"

- " کجا؟؟!! ... مگه پروفایل داری؟! ...من عضو نیستم... من..."

" تموم کن این سیاه بازیا رو... تو میای نت یا من بیام در خونه دنبالت؟!"

کم کم داشت از سهیل می ترسید: " نه..میام... بفرست برام..."

"آفرین...بای" ...

سیستم و روشن کرد...از کجا این سایت و پیدا کرده بود؟ بهار اسمی نبرده بود! ... سایت و بازکرد و راحت تونست سهیل رو پیدا کنه...درخواست دوستی اش خیلی زود تایید شد و پی ام اومد:

سهیل : "buzz….. !buzz!..کجا موندی بهار؟؟!!"

بهار : " سلام...صبر کن بابا..چه خبره؟؟!! خدای من...سهیل ؟! تو دست به قلمی؟!... مگه تو احساسم داری؟!! دوساله عضوی؟؟!!عجب.... "

سهیل : " سلام ... نه که تو الان عضو شدی؟؟!! ... به حرمت این چهار سال عضویت، میشه گفت پیشکسوتی!... نه!!! خوشم اومد این عاشقانه ها واسه دوست پسرت نداشته اته دیگه نه؟؟!!"

بهار : " سهیل!شیوا هم که اینجاس! ... چند وقته داریش؟! تو خبر داشتی؟!!زیر نظرش داشتی؟؟؟!!!"

سهیل : " اد لیست شیوا و باز کن... امیر کدوم یکی از ایناس؟ ..."

بهار : " همون که کنار درخت ایستاده..."

سهیل : " ببین یاد بگیر از شیوا... به این میگن حسن انتخاب...یکی از یکی بهتر..."

بهار : " بی غیرت!!!... واقعا که ... buzz!... الووووووو...."

سهیل : " تلفن دارم.... خودم یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم...بوس...بای"

بهار : " بای"

از کامنتا و پسندایی که پای مطالب سهیل خورده بود کاملا مشخص بود که چه ارتباطات قوی و سالمی با مردا و زنای مختلف داره... تمام دوستای شیوا رو تو اد لیستش داشت... تمام مطالب شیوا رو بی برو برگرد کامنت داده بود و اون و تو یه خط سیر مشخص با خودش پیش می برد...پس چرا در مورد امیر، متوجه ی چیز مشکوکی نشده بود؟! ... اعتماد...اعتماد زیادی... هم به خودش...هم به شیوا...شاید هم شیوا بازیگر ماهری بود!

صدای مامان که یه ریز میگفت: " بهار...نهار....بهار...نهار..." از جا بلندش کرد...ساعت نزدیک یک بود...سیستم و خاموش کرد و رفت پایین...صدای موبایل برگردوندش بالا...امیر بود ... بهار اما با همه ی دلتنگی و نگرانی و دلشوره، با صدای خونسردی جواب داد..." علیک آقا.  دیشب خوش گذشت؟! "

****

" ببین داداش... من نه میام نه وقتشو دارم لطفن مزاحم نشو خدا نگهدار..." ...

این پایان گفتگوی تلفنی امیر و سهیل بود، سهیل علیرغم بی خوابیه سی ساعته ای که داشت، خیلی آروم و متین، گفتگو با امیر رو کنترل کرد، مطمئن بود که امیر اون و شناخته و میدونه با کی داره صحبت میکنه و ایمان داشت هر جور شده امروز خودش و به دفتر میرسونه تا جلوی هر آبرو ریزی ِ احتمالی رو بگیره ..

با خونه تماس گرفت...از مادر زنش خواست شیوا رو بیدار کنه و هر جور میتونه غذای کاملی بهش بده...

گفت:" مامان به شیوا بگین دلم میخواد امروز بعد از ظهر شاد و قبراق ببینمش میخوام با دیدنش تمام خستگیه این  مدت از تنم بره.."  با کلی تاکید و سفارش، بالاخره گوشی رو گذاشت...

خانم فردوسی رو صدا زد و گفت:

" امروز بعداز ظهر مهمون دارم آقای  صدارت..امیر صدارت...اما ساعت اومدنش معلوم نیست... البته موضوع  کاری نیست اما به حضورت نیاز دارم... به خونه خبر بده که ممکنه دیر تر بری... برام نهار سفارش بده..."

منشی اسم و فامیل امیر رو تو دفترچه ای که همیشه همراش بود، یادداشت کرد و بیرون رفت...می دونست نهار چی باید سفارش بده...تو این چند سال یاد گرفته بود که در گفتگو با سهیل باید از کمترین کلمات و بیشترین ضریب هوشیش استفاده کنه...

سهیل یه بار دیگه پروفایل امیر رو با وسواس خاصی چک کرد... هرچند به نظر میومد ترس امیر از این که مبادا بهار از چیزی سردربیاره، برا مغلوب شدنش  کافی بود، اما یه بار دیگه همه ی مناظره ای رو که ممکن بود رخ بده، مرور کرد که مبادا در برابر قدرت بیان امیر ، خلع سلاح شه...

****

 بعد از ظهر همان روز:

 

 " سیا من از همین جا بر میگردم شهرستان ..حالم از تهران بهم میخوره... به بهار میگم کار ضروری پیش اومده... من نمیتونم هوای تهران و نفس بکشم.....از همه و همه چیز، حالم بهم میخوره حتی خودم...بدرک بزار هرچی میخواد بشه بشه..."

- امیر فقط یه چیز بهت میگم خوب گوش بده... بعضی اوقات  به همون چیزی احتیاج داری که ازش خیلی  میترسی... امتحان کن.....! گفت دفترشون طبقه ی چندمه؟ پسر طرف عجب ساختمون شیکی داره.. اگه کارمند بخواد حاضرم اینجا واسش کار کنم...طرف مایه داره امیر...من همینجا میمونم حالا ببین کی گفتم؟! " ... امیر حوصله این اراجیف و نداشت:

- " چی داری میگی واسه خودت سیا....؟!! "

سیاوش قبل از اینکه آسانسور رو بزنه... مکث کرد:

" امیر تو مطمئنی سهیل دروغ گفته؟! "

" منظورت چیه؟! "

دستم و گرفت و همین طور که دنبال صندلی میگشت، من و با خودش می کشید، نشستیم:

" اگه سهیل دوست مجازیه بهار نباشه...شماره ات و از کجا آورده؟!..." ...

" گفتم که، شیوا دیشب مست بود... حتمن  تو مستی لو داده... یا از رو گوشیش برداشته احتمالا ..." ... سیاوش پرسید:

" از زندگی مشترکت چقدر می دونه ؟!.."

" کی؟... شیوا؟!" ...

" چه فرقی میکنه شیوا یا سهیل؟!!..اگه واقعا دوست مجازیه بهار نباشه... پس هر چی میدونه از شیوا شنیده... غیر از اینه؟؟؟!!!" ...

" نه..اما...تنها چیزی که شیوا از بهار میدونه فقط یه اسمه.. هیچ وقت اجازه ندادم بیشتر بدونه..."  ... سیاوش خیلی مطمئن نبود:

" ببین ...این که  سهیل تو رو میشناسه و فهمیده به زنش دست درازی کردی درست..اما اگه می خواست دخلت و بیاره... اسم بهار کافی بود که بخواد غیرتت و جوش بیاره و بکشدت تو یه خرابه و ترتیبت و بده...اما خواسته صحبت  کنه... احتمالا میخواد تهدیدت کنه پس باید خیلی بیشتر از این حرفا بدونه  از من بپرسی همه چی رو میدونه!  "

" امکان نداره...از کجا؟!... " یعنی بهار دروغ گفته؟!" ... نمی خواستم قبول کنم، سیا نفس عمیقی کشید:

"آه ه ه ه ه ... یه چی بگم..ناراحت نمیشی؟!"

" نه... چی؟! "

" سهیل که دو منبع اطلاعاتی بیشتر نداره... داره؟؟!!"

" شیوا و.. " با کراهت و تردید گفتم: " بهار؟! " سری تکون داد :

" اوهوم....با این حساب یا بهار دروغ گفته، دوست مجازیشه...یا شیوا فریبت داده و بهار رو کامل میشناسه ... "

بعد هم ژست متفکرانه ای به خودش گرفت و مثل کسی که به یه کشف بزرگ نائل اومده، ادامه داد:

" فکر کن، به عقل جور درمیاد...بهار و سهیل ریختن رو هم، شیوا فهمیده و خواسته از بهار انتقام بگیره اومده سر وقته تو... " حرفش و بریدم:

" هشششششش...بی شعورررر... داری درباره زن من حرف میزنی هااااا" ...

از کنارش بلند شدم و رفتم طرف در خروجی... بازوم و گرفت و نگه ام داشت:

" دیوونه.... اگه این فرضیه درست باشه همه چی حله...شیوا خودش اومده طرفت... پس کرم از خوده درخته و سهیل دهنش سرویس میشه، فکر کن..  با دست خودش افتاده تو دام، تازه باید جواب پس بده درباره رابطه اش با بهار"  .... لبخند رضایتمندانه ای زد و  منتظر تشویقم شد، با بی تفاوتی به حرف هایی که خیلی هم بی حساب نبود، گفتم:

" حاضرم بمیرم  اما این نظریه های مزخرف تو رو نشنوم...  اصلن لازم نکرده بیای بالا... خودم میرم.."

رفتم طرف آسانسور که تازه درش باز شده بود، خودش و انداخت تو و گفت:

" البته بدم نیست.اگه ببینه قشون کشیدی ممکنه حالت تهاجمی بگیره، من یک طبقه پایین تر منتظرت می مونم. " ...

درِ دفتر، درست رو بروی آسانسور بود، نیمه باز،  چند لحظه این پا اون پا کردم... فرصتی برا پشیمونی نبود، وارد شدم ، خانم موقر و خوش مشربی جلوی پام بلند شد و سلام کرد ، رفتم جلو:

" سلام  امیر هستم... با آقای مهندس قرار ملاقات داشتم " برای اطمینان پرسید:

" جناب مهندس صدارت؟!"

" بله.."

"  یه مهمون خاص دارن،  خواهش میکنم چند لحظه منتظر بمونین تا اطلاع بدم "

با اشاره، به نشستن رو مبل دعوتم کرد... یادم نمیومد که تا حالا فامیلیم و به شیوا گفته باشم.

 رو مبل لم دادم، دکوراسیون داخلی آرامبخش بود،  معلوم بود کار یه طراحه حرفه ایه.

گوشی رو گذاشت و به طرفم اومد: " عذر میخوام آقای مهندس... چند دقیقه معطل میشین... تا یه نوشیدنی میل بفرمایین ...کارشون تموم میشه"... سری تکون دادم و یکی از بروشورای رو میز رو برداشتم:

" سیاوش راست میگفت... سهیل اطلاعاتش و  از بهار گرفته، شیوا هیچی از من نمی دونست، اینقدر هول هولکی و غیر معمول، وارد رابطه شدیم که ... البته خب شایدم میدونسته که چیزی نپرسیده! " ...

" بفرمایین " ...  فنجون چایی رو گذاشت رو میز و ظرف شکلات رو تعارفم کرد، برداشتم و رفت پشت میزش نشست.

" شیوا می دونسته!  خب شاید ...شاید اون دوست مجازی بهار بوده و همه چی رو از اون شنیده...آره همینه، دیشبم اون همه چی رو به سهیل گفته ..." یه نفس عمیق کشیدم و با اعتماد به نفس بیشتری  رو مبل جابجا شدم... " خدا رو شکر  اینجوری بهار  مبرا میشه...ولی ...اگه اینطوره چرا پای بهار رو کشوندن وسط؟!  از این گذشته ، بازم شیوا باید یه دلیل برا نزدیک شدن به من داشته باشه!!!. "... دوباره شونه هام افتاد پایین،  صدای خنده ی سهیل و مهمونش، افکارم و بهم ریخت ...

" اگه بتونم دلیل موجه ای برا نزدیک شدن شیوا به خودم پیدا کنم... تمام این معما حله... مگه میشه بهار بی گناه  باشه و من نتونم دلیلی براش پیدا کنم؟!  " ... باز هم خنده های بلند سهیل و مهمونی که نمیشد حدس زد زنه یا مرد؟! ...

" چرا باید اولین چیزی که به ذهن سیا میرسه، زن من باشه؟!... مرتیکه خر...خجالت نمیکشه... زل میزنه تو چشمای من، به زنم تهمت میزنه..."

چایی رو بدونه قند و شکلات خوردم؛ زنگ تلفن ... مشخص بود داخلیه و داره با سهیل حرف میزنه، گوشی رو گذاشت و مانیتور رو چک کرد، چند دقیقه ای گذشت و بلند شد، پرونده ها رو جمع کرد و تو قفسه گذاشت، از دفتر بیرون رفت و کمی بعد برگشت به سهیل زنگ زد، بدونه اینکه حرفی بزنه تلفن و قطع کرد!

تمام این مدت حتی برا یه بارم به من نگاه نکرده بود، لوازم رو میزش و مرتب کرد...انگار که قصد رفتن داشت، برا یه لحظه به شرایط مشکوک شدم ، اون و مهمون سهیل می رفتن و قرار بود که ما تنها باشیم...شماره سیا رو گرفتم و زود قطع کردم فقط خواستم آخرین تماسم باشه که اگه لازم شد زود بتونم شماره شو بگیرم.

از صدای موسیقی آسانسور معلوم بود یکی داره میاد بالا...البته این تک واحد، طبقه ی آخر نبود. صدای تعارفات قبل از خداحافظی ِ سهیل و  مهمونش، بهم حالت آماده باش داد... آسانسور تو همین طبقه استپ کرد... به ثانیه نرسید که شیوا .... تو چار چوب در ظاهر شد...شوک شدم این دیگه اینجا چی می خواد؟! سر حال بود... با سر به من سلامی کرد و به طرف منشی رفت، دست داد.

انگار که من و تازه شناخته باشه شتاب زده دستش و کشید و برگشت  سمت من..

نگاهمون گره خورد  بلند شدم... در ِ دفتر سهیل باز شد:

" خیلی لطف کردی عزیزم...خوشحال شدم.. "

" خواهش می کنم سورپرایز جالبی بود. ممنونم ازت "

برگشتیم طرف سهیل که اومده بود مهمونش رو بدرقه کنه ...  خدای من ... مهمون خاص سهیل...بهار بود...بهــــــــــــــار من!

انجماد خون رو تو رگام حس میکردم... بازی خورده بودم؟؟!!...اونم از بهار؟؟؟!!! ...

نگاه بهار، رو شیوا خیره موند و لبخندش ماسید... از گردش چشمای متحیر و پرسشگر  شیوا به سمت من، بهار و تازه متوجه حضورم کرد ... بهار بی تأنی، بی درنگ به طرف سهیل چرخید... 


***

هفته ی آینده، قسمت آخر این داستان را با هم خواهیم خواند ...

" جسدهای بی حصار اندیشه" ... قسمت یازدهم


احساس  ترسی نداشتم از اتفاقی که افتاده، به من چه! خودش ازم خواست بریم خونه. اون لحظه رو من بارها تجربه کرده بودم، میدونستم در هر حالتی میتونم خودم  و با شرایط وفق بدم ولی یه چیز ذهنم ُ مشغول خودش کرده بود ...چرا بهار تا این وقت شب نه به من زنگ زده نه خبری ازش شده؟! ...

احساس پشیمونی هم نداشتم چون از نظر من، تا جایی پیش نرفته بودم که بخوام بعد ها دچار عذاب وجدان بشم، من فقط با یه غیر همجنس خودم درد و دل کردم، البته اون با من فقط....

- توجیه کن امیر خان!!!..... آره دیگه تو راست میگی کرگدن! چرا این درد و دلُ نزاشتین تو همون ماشین؟! چرا رفتی خونه؟! ..د آخه اگه طرف زنگ نزده میومد رو سرتون، به این فکر می کرد که دارین مثل دو تا آدم متمدن با هم حرف میزنین؟؟!!.. اونم با اون حال!!.. هیچ کشش جنسی هم بین تون نیست؟؟!!...  مگه طرف سیب زمینیه؟؟!! ...همونجا دخلت و  میاورد...شانس میاوردی پای پلیس و وسط می کشید تا اینکه همونجا حکم و  صادر کنه، خودشم سنگسار و اجرا کنه....

- هی امیر بازم شروع کردی؟ داری خودت با خودت مسئله اخلاقی  پیدا میکنی؟!! ها؟؟..  بکش بیرون از این افکار  ..

- ببین امیر ... خودت و بزار جای شوهر طرف...  زنا احساسین... تو بعضی از شرایط تابع احساسشون هستن نه عقل... تو دیگه  چرا ؟!... بهار و این شکلی می دیدی چی کار می کردی؟!

به این قسمت مناظره درونی که رسیدم دست پام شل شد، هیج جوابی برای نیمه دیگه ی وجودم نداشتم.. احساس، کاملن خودش و عقب کشیده بود و عقل بر تمام پیکره و ذهنم دیکتاتوری می کرد...!

و چنین سوالاتی رو بارها تو ذهنم مرور میکردم:

" واقعن چرا هیچ خلوت عاشقانه ایی به اندازه کافی خلوت نیست. ازدحام جمعیت است در تخت خوابی دونفره!

چرا هر کسی چند نفراست،چهره هایی تماما" گوناگون! چرا عاشق کسی میشویم اما با کس دیگری به تختخواب میریم؟!

چرا عشق جماعیست دسته جمعی که در آن هرکسی، هر کسی را میگاید جز من که همیشه گاییده میشم؟ " و ... و... و...

خودم و به سیاوش رسوندم و ساعات باقی مونده از شب رو پیش ش  بودم،  کلی خندیدیم و از خاطرات قدیم گفتیم اما همچنان جواب سوالایی که از خودم داشتم رو، پس ذهنم حلاجی میکردم.

حوالی ساعت 6 صبح بود، همینطور که گرم حرف زدن بودیم، طبق عادت گوشی موبایلم و در وضعیت سایلنت قرار دادم با خیالی آسوده خوابیدیم...

با صدای آهنگی که سیاوش گذاشته بود، چشام و باز کردم دیدم وووو چه خبره؟! ساعت 12 ظهره....بلا فاصله گوشیم و چک کردم... 22  تا میس کال ... 8 تا مسیج ... بله! بهار خانم چند بار تماس گرفته و اس داده .. ! اما این کیه؟! یک اس ام اس بود اما خالی!...

شماره برام نا آشنا اومد، دیدم 5 بار زنگ زده... همچنین 3 بار هم  با یه خط ایرانسل ! از اونجایی که گوشی من به خط ایرانسل حساسیت داره بالافاصله اونو پاک کردم .یه اس ام اس دادم به اون شماره نا آشنا، نوشتم: "  u؟ "

بلند شدم از جام ... هنوز احساس می کردم دلم می خواد بخوابم اما یه جور ترس و دلهره تو دلم موج میزد که نمی زاشت بخوام یا حتی کمی هم که شده کشش بدم.

سیا چایی رو حاضر کرده بود، اون عادت داشت ناشتا سیگار بکشه، بهش گفتم:

" یکی هم به من بده..!" ..

دینگ دینگ ... صدای زنگ اس ام اس که اومد فورن خیمه زدم رو گوشی... دیدم همون نا شناس نوشته:

" معلومه اهل چت و از بچه های نتی که اینجوری میپرسی شما..! اما من عادتمه مینی مال مینویسم!" ... جواب دادم:

" شما هم باید از بچه های مجاز ی باشین درسته؟ اسمتون چیه؟"

در جوابم نوشت: " امیر خان من از دوستای مجازی خانوم تون (بهار) هستم، میخواستم ببینمتون!"

جانم؟! ها؟! کی به کیه؟ بهار و مجازی؟!!! امکان نداره... اگرم امکان داشت... اون وقت این جینگولک بازی ها رو نداره! ...

در جواب گفتم:

 " اسمتون لطفن؟ " ... بلافاصله نوشت:

 "مهم نیست اسم. فرض کن ننه قمر!!" ...

از روی طنز بود یا عصبانیت؟! ...نفهمیدم ... شمارش و سیو کردم، به سیا نشون دادم، گفتم:

" سیا این اعتبارییه یا ثابت؟"...

گفت: " خنگول همراه اول ثابته."...  بنا بر احتیاط  گوشی سیا رو گرفتم و با خط سیا به شمارش زنگ زدم، تا گوشی رو برداشت فهمیدم که زن نیست! قطع کردم!

دوست مجازی بهار، مرد بود! کلن برداشتی که از بهار داشتم، زیر سوال رفت .من حتی فکر نمیکردم اون به نت دسترسی داشته باشه مگر برای کار اداری و یا جستجوی مطالب ... این قضیه بو داره! من کجای ذهنم می تونم بخودم بقبولونم که اون دوست مجازی داره!! ... وای بحالت بهار اگر این مرتیکه  درست گفته باشه! ...

بدون درنگ و با حالتی طلبکارانه زنگ زدم بهار...

- " سلام بهار."

- " علیک آقا... دیشب خوش گذشت؟! "

- " بله خوش گذشت، پیش سیاوش بودم، الانم پیش اونم، نباید یه خبری ازم می گرفتی  یا منتظر بودی از بهشت  زهرا براتون کارت دعوت میفرستادن بیای جنازم و تحویل بگیری؟! "

- " امیر بازم مست کردی؟! حالت خوبه؟! خودت خواستی  تنها باشی، منم گفتم بزارم  راحت باشی." ... جای بحث نبود:

- " بهار یه سوال دارم ازت، میخوام حقیقت رو به من بگی... نه خر فرض کنی من و نه هالو، درسته که از پشت کوه اومدم اما با هلیکوپتر اومدم!" ... نخواستم با لحن تندم، گارد بگیره، گفت:

- " بگو عزیزم. "

- " تو بغیر از کارای اداری ت و تحقیقات، تو اینترنت دوست مجازی هم داری؟! "

- " یعنی چی؟ منظورت چیه؟! "

- " بهار! فقط بگو آره یا نه؟! "

- " خب معلومه که نه، من حوصله این حرفا رو ندارم، حالا میگی چی شده ؟! "

- " بهار برام مهمه ، اگرم داری یا حتی داشتی، میخوام به من بگی، من ناراحت نمیشم."...

- " بر فرض هم که می داشتم، چرا باید ناراحت شی! هرچند، نه عزیزم این تویی که داری، این تویی که همیشه دوست داری یه سری آدم، خصوصن خانم مجازی، دورو برت باشه ... این تویی که تمام فکر و ذکرت شده نت...  اینقدر غرق این دنیا شدی که فکر میکنی همه مثل تو هستن...همه آدم ها رو به شکلک های یاهوو میبینی... من از اول هم با این کارت مشکلی نداشتم، بهتم گفته بودم تا وقتی مجازین، مجازی داشته باشی.. اونم چون هم اینجوری از تنهایی در میای، هم اینکه خود منم مطالبت و دوست دارم و اینکه من احتیاجی  ندارم!تو با نوشتن، عقده های درونیت و میریزی بیرون... اینم هنره ..حالا نکنه دوستای مجازیت دارن به واقعیت می پیوندند که  به این فکر افتادی؟! " ...

- " نخیرگوش کن! " ...زیر لب گفت :

- " امیدوارم..!" ... نشنیده گرفتم:

- " ببین بهار، هر هنر، در هر رشته ایی، مجموعه عقده هاییِ که درون آدماست، این که میگی عقده، صرفن عقده های بد نیست.منم اگر فعالیت مجازی دارم میدونم که تو هم ازش خبر داری و هیچ وقت از این اعتماد تو سوء استفاده نکردم و نمیکنم! ... بهر حال اگه تو هم دوست مجازی داری میخوام بدونم. همین." ...

- " نه امیر جان! ندارم و علاقه یی هم به داشتنش ندارم ...حالا چی شده مگه؟! "

- " ممنونم عزیزم ..چیزی نشده ... آدم یه چیزایی میشنوه ترس برش میداره، مهم نیست، من عصر میام خونه یه سر بریم خرید در خونه تون... من میخوام هم کفش بخرم هم عینک" ...

- " بمیری امیر با این عینکات.. میخوای کیا رو ببینی...  چه خبره عینک؟! " ...

- " فعلن بای" ...

- " بوس، بای" ... بهار راست می گفت! شاید من دلم خواست و باور کردم، رفتم سراغ سیا:

- " سیا یه لحظه بیا اینجا... ببینم امروز چه کاره ایی؟! وقت داری با من تا جایی بیای... خیلی وقت تو نمیگیرم. "... انگار در تمام این مدت که شاهد مکالمه ی من بود، تونسته بود ذهنم و بخوونه! " ..گفت:

- " بین امیر ... من مدتیه دست از پا خطا نکردم... دلم لک زده واسه دعوا... داستان چیه؟! بگو، عکس بده، جنازه تحویل بگیر. "...

جریان و به سیا گفتم . بعد این که هردو مطمئن شدیم کاسه یی زیر نیم کاسه است،  تصمیم گرفتم به شماره نا آشنا زنگ بزنم...

گوشی رو برداشت و با  صدایی که نشون میداد آدم متشخصیه، با وقار گفت:

- " سلام امیر آقا!.."..این سلام کردن یعنی باید رفت سر اصل مطلب:

- " علیک سلام... بفرمایین.. شما تماس گرفتین و اسم دادین... میشه بفرمایین شماره منو از کجا پیدا کردین و چطوری خونواده ی  منو میشناسین؟! "

-" این روزا کار سختی نیست! من از یکی از دوستای دوستتون تو نت، شماره تون و گرفتم.. ازم نخوایین بهتون بگم کی بود!... من زنگ زدم چون میخوام در خصوص مسایل مهمی باهاتون  صحبت کنم." ...

- " بفرمایین من در خدمتم... امرتون؟! " ...

- " اینجوری نمیشه ..الان وقت ناهاره.. تشریف بیارین  دفتر، مهمون ما، گپ هم میزنیم."...

زیادی معتمد به نفس بود:

- " ببین داداش... من نمیدونم واسه چی زنگ زدی یا چرا داری ازم دعوت میکنی؟! اما علاقه ایی  ندارم با شخصی که نمیشناسم، رابطه برقرار کنم. امرتون رو بفرمایین، من کار دارم."

- " امیرخان.. بنده از دوستای مجازی شما تعریفتون رو شنیدم ..میخوام  بیشتر باهاتون آشنا بشم." ...

- " پس میشه بفرمایین به مسایل خصوصی  و شخصی و زندگی من چی کار دارین؟ این آشنایی چه ربطی به همسر من داره؟! "

- " آقا اینجوری نمیشه... دفتر ما امیر آباده، خیابون ... ،من منتظرتون هستم، صرفن میخوام دو کلام با شما حرف بزنم فقط. " ... امیر آباد، درست شنیده بودم؟! پرسیدم :

- " کجا؟؟!!!  "...

- " امیر آباد...خیابون .. پلاک.. . "  ... سهیل؟! خدای من! شاید هم نه! احتیاط کردم!

- " ببین داداش... من نه میام نه وقت ش و دارم... لطفن مزاحم نشو... خدا نگهدار. "...

گوشی رو قطع کردم مبهوت سر جام نشستم...

وای... وای... وای ..... شصتم خبر دار شد... همه اتفاق ها رو چیدم کنار هم..تمومه... شیوا همه چی رو به سهیل گفته..این سهیلهههههه ... اما بهار و از کجا میشناسه....اونم حتمن شیوا گفته...خدایا ... نه... اینجوری نمیشه.... زندگی وا مونده  من در خطره ..باید کاری می کردم ... نشستم تمام ماجرا رو از سیر تا پیاز برا سیا تعریف کردم...

کم مونده بود با اوردنگی از خونه بیرونم کنه... گفتم:

" سیا لطفن بیا این مشکل رو با هم حل کنیم... من الان به کمکت احتیاج دارم..." ... گفت که باید اول از صحت فرضیام مطمئن شم... اما هرچی زنگ می زدم به شیوا گوشیش خاموش بود، اس ام اس هامم بهش نمی رسید...

احساس عجیبی داشتم ، تنها  وجود سیاوش بود که من و کمی امیدوار می کرد . ولی واقعا  از دست اون کاری بر میومد؟!

خدای من! تا بحال این همه احساس ضعف نکرده بودم! ...

سیا پیشنهاد داد :

" با هم بریم شرکت شون ... چون حتمن بخاطر حفظ  آبروش هم که شده  خودش و کنترل میکنه."

راست می گفت، اونجا محیط مناسب تری بود تا اینکه جای دیگه، تنها با هم رو به رو می شدیم... ولی اگه واقعا اون سهیل بود، اگه همه چی رو می دونست، پس هدفش چیه از این کار؟؟!! ... گفتم:

" سیا، نه آدم لاتی بود نه بد دهن، صرفن خواست با هم حرف بزنیم....اما اگر حرفی از دیشب بزنه من چی کار کنم؟! چی بگم سیا؟"

" گند زدی امیر... گند....یه پات و گذاشتی  این ور، یه پاتم اونور... ریدی اساسی تو زندگیت... هم خودت، هم اون بیچاره ...خدا به دادت برسه .. مهندس! اگه سنگسارت کنن... من فدا کاری میکنم با یه تخته سنگ میکوبم تو ملاجت تا کمتر درد بکشی.." و خندید شاید فضا رو عوض کنه!:

" مسخره الان وقت این حرفاس؟! باید خودمو جمع کنم.. انگار نه انگار اتفاقی افتاده....می ریم با هم... به جهنم!  بهتر از این که پای بهار به این قضیه باز بشه! ..."

به طرف اس دادم و گفتم که بعد از ظهر میام، جواب داد منتظرتونم. و فقط خدا میدونه که به من چی گذشت در اون چند ساعت تا وقتی که همراه سیاوش به در شرکت رسیدیم. نمی دونم چی باعث می شد، قدم هام و کوتاه کنم. دوست نداشتم با این واقعیت رو به رو بشم! ...

واقعیتی غیر قابل انکار، هیچ حرف و جمله یی تو ذهنم نبود. منی که همیشه واسه همه چی و همه کس زبون داشتم، اینجا کاملن قفل کرده بودم! ... روی نیمکت تو لابی طبقه همکف نشستم:

- " یه لحظه صبر کن سیا... من نمیام! تو برو ..."

- " دیونه شدی امیر...  میخوای بهار همه چی رو بفهمه؟ نگران نباش! ..."

- " نمی تونم سیا... اصلن نمی تونم مردی رو ببینم که دیشب با زنش تو یه خونه بودم! ....حالم خوب نیست ..." ...

فشارم افتاده بود، حافظه ام به کلی خالی! ... شاید چرت می گفتم:

- " سیا من از همین جا بر می گردم شهرستان ..حالم از تهران بهم میخوره... به بهار میگم کار ضروری پیش اومده... من نمی تونم هوای تهران و نفس بکشم.....از همه و همه چیز، حالم بهم میخوره حتی خودم...به درک بزار هرچی میخواد بشه، بشه! ..."....


ادامه دارد ....

" جسد های بی حصار اندیشه " ... قسمت دهم


سهیل شیوا رو محکم به آغوش کشید و لباش و بوسید و بویید ...با خودش گفت:

" لعنت به این بوی مشروب و سیگار.. باید پای این پرستو رو بــِبـُرَم از زندگیم..."

شیوا رو  بغل کرد و به طرف خونه رفت... خواست مدت بیشتری رو از گرمای شیوا آروم بگیره، از پله ها بالا رفتند و شیوا رو توی آپارتمان، از بغلش پایین گذاشت.

هوای خونه سنگین بود، دود سیگار و تندی مشروب، بوی ادکلنی رو که تو هوا پراکنده بود رو پوشش می داد، سهیل خم شد و جاسیگاری رو از روی زمین برداشت، شیوا هم به اتاق خواب رفت، بطری مشروب رو کنار تخت گذاشته بود. نخواسته بود که دیگه پنهونش کنه، لباساش و در آورد و لبه تخت نشست، نیمی از جام رو پرکرد، روبروی صورتش گرفت، از تراش های منشوری اون، تصویر چند بار تکرار شده ی سهیل و تماشا کرد که داشت پرده ها رو کنار می زد تا هوای خونه عوض شه؛ یه نفس سرکشید...

دوباره جام و پر کرد، سهیل و دید که میاد طرف اتاق...جام و به طرفش تعارف کرد:

" به سلامتیه مردی که زنش و تنها نمی زاره! " و نوشید....

سهیل لبخندی زد و پیراهنش و آویز کرد:

" زیاده روی کردی... بس نیست؟"

شیوا بقیه مشروب رو با بطری سر کشید و فرستادش تو دستای سهیل؛ سهیل بطری رو گرفت و گفت:

" قبلا یه حرمتایی بود! " ... شیوا شونه ای بالا انداخت و جواب داد:

" خب! ... قرار نبود بیای؟!" .... خودش و رو تخت رها کرد؛ سهیل لبخندی زد و پرسید:

"دیگه چه خبره تو این خونه وقتایی که قراره من نباشم؟؟!! " و شیوا دراز کشید و جوابی نداد.

سهیل نشست رو تخت و پیراهن شیوا رو مرتب کرد... آروم چرخوندش طرف دیگه ی تخت و خودش درازکشید.... به پهلو چرخید و روی آرنجش بلند شد... .صدای نفس های شیوا سنگین بود ... ازش پرسید:

"می بخشی منو؟"

"نه" ... سهیل می خواست همین امشب این ماجرا تموم شه:

"یه نگاه به خودت بکن! حق بده به من...  تو خیلی فرق کردی..."

شیوا پشتش و کرد و ملافه رو  روی سرش کشید..

" شیوا!!! " ...

جواب نداد... سهیل هم خودش و زیر ملافه کشید، دستش و حلقه کرد دور اون و طرف خودش آورد..

گردنش بوسید و آروم و مهربون گفت: " ببین هیچ وقت دعوات نکردم بابت سیگار کشیدنا و این مشروبای که میخوری، ببخش من و ..باشه!"

" نه" ...

" گازت میگرماااا.."...

" نمی خوام"...

" پس  دلت می خواد!!!"...

لاله ی گوشش رو نرم گاز گرفت و چرخوند طرف خودش:

" چی بگم؟! چکار کنم که از دلت در آد؟!" ... شیوا چه جوابی داشت؟! :

" هیچی...تقصیر تو نبود..."

" مرررسی عزیزم.. یادت باشه بخشیدیا...فردا نگی مست بودم.... یادم نیست..."

شیوا مست بود و گرم مهربونی های غیر منتظره ی سهیل، پرسید:

" سهیل... تا حالا عاشق شدی؟!!!"

" بله..." ...باهمون اطمینانی که سهیل جواب داده بود، شیوا هم پرسید:

" چند بار؟!"

" اگه اسمش عشقه که به مرتبه نمیرسه! یه بار ..برای همیشه..."

" قبل از من؟! یا....؟! "

مستی تو چشای شیوا موج می زد...از روز اول هم سهیل عاشق همین چشمای درشت و نگاه گرمش شده بود...

لبخند تلخی زد و دستش و زیر سر شیوا گذاشت...طاق باز خوابید:

" چرا هیچ وقت عشق من و باور نکردی؟! "

" دروغ میگی... هیچ وقت احساست از یه دوست داشتنه عادی اونور تر نرفت... این روزا هم عادت کردی به من..." ... غم دل سهیل دوباره رنگ گرفت:

" اشتباه میکنی شیوااا... ولی خب..." .. بازوش و جمع کرد و شیوا رو سمت خودش کشید:

" هنوزم دیر نیست عزیز دل سهیل... چطور ثابت کنم؟"

" تا حالا شده یکی یه کلمه محبت آمیز بهت بگه و تو، با همه خوش اومدنت، لذت شنیدن این کلمه رو از فرد دیگه ای تو ذهنت بچشونی؟!" ..سهیل واژه ها رو دوباره از ذهنش گذروند:

" این عشق نیست ...نیازه" ...

" اسمش هر چی که می خواد باشه...من داشتم...دارم..می خوام..."

" تو چی می خوای شیوا...؟ عشق یا نیاز به توجه؟ "

" حالا دیگه هیچی...یه زمانی دلم می خواست معشوقه ات باشم."

" مگه آدم برا معشوقه اش چکار میکنه که من برا زنم نکردم؟" ...چشمای شیوا به اشک نشسته بود:

" لازم نیست کاری بکنی... کافی بود یه بار به زبون بیاری که دوستم داری.."

" خیلی بی انصافی شیوا ! من نگفتم؟!! من تا حالا نگفتم؟!! "

" چرا..گفتی..اما هر وقت ازت پرسیدم.....اصلا ولم کن سهیل..کنار تو خیلی آرزو ها به دل من موند..خیلی..."

از سهیل فاصله گرفت... بالشت کوچیکی که همیشه  موقع تنهایی بغل میکرد و می خوابید و به آغوش کشید..صداش می لرزید:

" آرزو به دلم موند یه بار بخاطر من 5 دقیقه زودتر بیای خونه... وقتی میای موقع جواب سلام، یه نگاه کنی و ببینی برا تو آرا گیر کردم... دلم میخواست به جای متلکایی که تو کوچه خیابون بهم میگن...به دروغم که شده یه بار تو بگی چه خوشگل شدی عزیزم... وقتی لباس می پوشم و نظرت و می پرسم به جای اینکه به کوتاهی دامن و یقه بازم گیر بدی، از اندامم تعریف کنی نه اینکه فقط لذت ببری موقع عشق بازی...

موقعی که تو حال و هوای خودمم، من و بی دریغ ببوسی نه اینکه بوسه هات فقط معنای سکس بدن..."

انگار بغضا و هق هق های شیوا تمومی نداشت:

" حالا دیگه هیچ آرزوی ندارم...همه اینا رو جایی پیدا کردم که آرزو داشتم لب و دهن تو بود... دست و دل تو بود... آغوش و پناه تو بود..."

سهیل بلند شد، بالشت و از شیوا گرفت..بلندش کرد و نشوند، دستاش و دو طرف صورتش گذاشت و با پهنای کف دست اشکاش و پاک کرد:

" پیدا کردی؟!.... کجا؟!...." ... مست بود شیوا:

" یه جایی تو رویا هام..." خودش و از تخت کند... پرده و کنار زد...چیزی به صبح نمونده بود...پنجره رو باز کرد و نفس عمیقی کشید... سهیل درصدد دلجویی بود:

" تو سرخوشی... حالت خوش نیس..اما آره تو راست میگی ... من هیچ وقت به زبون نیاوردم اما هیچ وقتم برا تو رقیب عشقی نتراشیدم... شنیدی هیچ وقت از زن دیگه ای تعریف کنم؟...کسی رو به رخت بکشم؟...بی احترامی دیدی؟...تو از من پنهون کاری دیدی؟... تو که از همه چیه من خبر داری؟

 شده دیر بیام...زود برم؟...

همیشه بهترین لباسا رو خریدی؟ بهترین طلا و جواهرا رو انداختی... بهترین خریدا رو کردی... چی خواستی که کم گذاشتم برات؟! ..." ... تند بود شیوا:

" همینه دیگه...همینه... من همیشه ازت خواستم... می فهمی؟!...دریغ از یه شاخه گل که تو از سر ذوق برام خریده باشی....دریغ از لحظه ای که تو خارج از نیازت به من فکر کرده باشی...

شد یه بار خارج از برنامه...از سر عشق زنگ بزنی حالم و بپرسی؟...اصلا تو چند تا جمله ی عاشقانه بلدی سهیل؟!.. چندتا؟!... "

به طرف شیوا رفت... پرده رو کشید...موهای پریشون شیوا رو دستی کشید:

" همه ی گناه من همینه؟!... این برات مهم نیست که من همیشه بهت وفادار موندم...هیچ وقت فکر خیانت به سرم نزد.. تو فکر میکنی من شرایط نداشتم...خدایاااا.... شیوا جان ... این حرفا معناش اینه که تو همه کسم بودی... چرا نمی خوای بفهمی؟!..." ..

شیوا عصبانی بود:

" این که با زنی رو هم نریختی، دلیل نمیشه که من و بی نیاز کرده باشی..." ...در کمدش و باز کرد... سهیل هیچ وقت کنجکاو نشده بود اون کمد همیشه قفل رو تجسس کنه... شیشه های مشروب پاپیون زده که می دونست همه شون هدیه های پرستو بودن تو مناسبتای مختلف و چند تا پاکت سیگار... شیوا گفت:

" این بطریا مستیای من و بیشتر دیدن تا تو!... این سیگارای لعنتی تنهایی های من و بیشتر پر می کنن تا تو..."

سهیل آروم بود... تو این پنج سال زندگی مشترک هیچ وقت پای درد دلای زنانه ی شیوا ننشسته بود... خب اونم چیزی نگفته بود... همه چی آروم به نظر می رسید... تازگی داشت این حرفا براش، سرش و پایین انداخت  و پرسید:

" لابد همین حرفا رو هم به بهار زدی که نگرانت شده!!!"

شیوا توی شقیقه هاش درد شدیدی احساس کرد:

" نگران؟؟!!...اون عوضی نگرانه خودش باشه...اون عرضه داشت شوهر خودش و نگه می داشت..."

چشماش تار میدید شیوا... کنترلش و از دست داد..نتونست لبه تخت و پیدا کنه نشست رو زمین...

" چی شد؟!...شیواااا... چت شد؟!...."

" خسته ام...."

سهیل کمکش کرد تا سرجاش بخوابه.. خنکای باد پاییزی از همین روزا حس میشد...پنجره رو بست... پتوی سبکی آورد و روی شیوا انداخت...توی این خواب و خماری، سهیل تلاش کرد از بهار چیزهایی بدونه: 

" شیوا... تو دیدی شوهرش و؟!"

صداش سخت شنیده میشد....انگاری بیشتر خواب بود تا بیدار... پلکاش سنگینی میکردن:

" آره... خیلی آقاس... "

" کی؟! کجا؟! کجا دیدیش؟! نکنه تنهایی پارتی رفتی؟!"

" نه ... بهار خواست وفاداری شوهرش و بسنجم... یه قرار ملاقات ترتیب دادیم... قرار بود من دلبری کنم تا ببینیم امیر چقدر دووم میاره...." ... چی میگفت شیوا؟!!! :

" چرا قبول کردی؟! "

" تنهایی حوصله ام سر اومده بود.... تو خونه ... فکر کردم سر گرمیه.... خوبیه ... با خودم گفتم ....تا لب چشمه میبرمش... هم ...رو بهار کم ....میشه... هم.... من........" ... داغ شده بود سهیل :

" تو چی؟... شیوا؟؟...تو چی؟!.... خوابیدی؟؟؟ " خوابیده بود ... عمیق...

ضربان رگها رو تو سرش حس میکرد... چشماش میسوخت... حنجره اش درد میکرد... قفسه سینه اش تیر میکشید... شوهر!!! ..بهار شوهر داشت ؟!

شوهر!!! ... آویز موبایل بهار حرف  اِی انگلیسی بود، باور کرده بود که مجرده ، حدس می زد اول اسم دوست پسرش باشه اما حالا شوهر ... اِی!...اِی!... امیر!...اسمش امیرِ!... اون امیری که امشب بهار توی رستوران ازشش حرف می زد، شوهرش بود؟!! شوهر بهار؟! ...

وااااااااای بر تو ! ... تف سربالا انداختی بهار خانم!...

ساعت پنج صبح بود... خوابش از سرش رفته بود سهیل... احساس سرما کرد...روبدوشامبر و پوشید و به آشپزخونه رفت..

زیر کتری رو روشن کرد... چشمش به ته سیگارایی افتاد که دیشب جمع کرده بود... مارلبورو و چندتا هم کـِنت .... سلیقه پرستو و شیوا یکی بود... انگار مهمون دیشب کسی غیر از پرستو بوده... باید مطمئن میشد...به سالن برگشت...موبایل بهار رو برداشت و رو کاناپه دراز کشید...

 یه مسیج خالی از ...امیر ... دیل کال...امیر! ... این فقط یک تماس بوده یا ؟؟!! ...

حالا که می دونست امیر شوهر بهاره دوباره ملاقات امشب و با بهار تو ذهنش مرور کرد:

" انگشت کوچیکه تو هم نمیشه...نه قیافه ای...نه سوادی...نه خانواده ای....اما از نظر مالی سرش به تنش می ارزه...." این توصیفات بهار از شوهرش تو این موقعیت، معنایی نداشت جز این که....امیر مرد جذاب و تحصیلکرده ایه که جایگاه خانوادگی و اجتماعی خوبی داره با یه شغل آبرومند! ...دستش و روی پیشانیش گذاشت و فشار داد، نباید اجازه میداد خشم و ندونمکاری اوضاع رو بدتر کنه! صبح از این واکنش در برابر شیوا، جز دروغهای بیشتر، چیزی دستگیرش نشده بود ... فکر کرد...

حس خاصی داشت از سلیقه ی خوبه شیوا که حداقل این رقیب، در شأن سهیل هست... ارزش فکر کردن و نقشه کشیدن داشت!...باید کاری می کرد! ...

بهار برگ برنده ی سهیل بود... نباید از این قضایا چیزی می فهمید... نباید باورش و از سادگی و ترسو بودن سهیل، تغییر داد... فقط ....

فقط سهیل باید مطمئن می شد که امیر تو رابطه با شیوا تا کجا پیش رفته! ... آخخخخخخ که اگه بیش از حد خودش  حماقت کرده باشه!!!... اثر هر یه بوسه ای که از شیوا گرفته رو، برای همیشه رو تن بهار، یادگار میذاره!...نه از ترس روبرو شدن، از تجسم انتقامی همیشه ماندگار! .. اما... باید قبل از هر کاری نشونیش و پیدا میکرد و ...محل کارش  و ....

شماره امیر رو سیو کرد تو گوشیش... گوشی شیوا رو باز کرد و سیم کارت و برداشت، سوزوند و گذاشت سر جاش... خط به نام خودش بود.. تا عوض کردنه دوباره ی سیم کارت فرصت داشت...

به طرز عجیبی حالش خوب بود...سیستم و روشن کرد... تنظیمات مودم و تغییر داد... تلفن خونه رو هم نمیشد کاریش کرد...شک می کرد شیوا... باید با مادر زنش تماس می گرفت...به بهونه این که شیوا مریضه میاوردش اینجا، تا فرصت تماس گرفتن با هرکسی رو، از شیوا بگیره...

با غروره بهار و حسی که برای به زانو در آوردنه سهیل در برابر خودش داشت...پیدا کردن امیر کار راحتی بود....وقت زیادی نمی خواست...

یه قهوه برا خودش درست کرد و بالا سر شیوا ایستاد.... نمیدونست از کی باید متنفر باشه؟! ... خودش که زنش و باخت؟! یا شیوا که غرور سهیل رو به عشق امیر فروخته؟!

این وسط یه چیزی رو خوب می دونست...  تا روزی که از امیر انتقام نگیره... این تخت جای خواب سهیل نیست...!!!

***

اما کمی از زبانِ خودِ امیر حال و هوای اون شب ش و بشنویم:

سهیل که تماس گرفت و گفت داره میاد خونه، فوری به خودم اومدم، لباسم پوشیدم، وسایلم و درکمترین زمان ممکن جمع کردم، فلنگ و بستم...

گفتم:" شیوا اگر به چیزی شک کرد اسمی از من نمیبری ها... نه واسه تو خوبه نه من!..."

نفهمیدم چطوری خودم و به ماشین رسوندم، گازش و گرفتم و رفتم اما نمیدونستم کجا؟!...

شماره سیاوش رو گرفتم، سیا یکی از بهترین دوستای قدیمی من بود که بعد از ازدواج ناموفقش، تصمیم گرفته بود به تنهایی زندگی کنه، همینطوری که داشتم دنبال شماره تلفنش میگشتم، امیدوار بودم که طبق معمول بیدار باشه، اون بنا به عادتایی که داشت شبا بیدار بود و صبح میخوابید تا سر ظهر...عینهو جغد!

- " الو.. سیا.. سلام ..منم امیر ...کجایی پسر؟!" ...

با صدای بم و دورگه  گفت:"  ا ا ا امیر تویی؟! این وقت شب؟! "

- " بله خودمم... من تهرانم... تنهایی بیام پیشت؟! " .. قهقه ای زد و گفت:

- " چی شده ؟!..انداختت بیرون؟! " ... و باز هم خندید :

- " چی میگی؟!.. کی انداختم بیرون؟!... میخواستم با هم باشیم!" ..

- " نه امیر جون.. معلومه ریدی ... اونم با ر دسته دار ....بیا اینجا، منم تنهام تا صبح حالی به حولی! " ..

- " اولن چیزی به صبح نمونده .. دومن من اهلش نیستم ... مشروب خوردم ..خودت حالی به حولی، من تو حال و حولم...خانم مانوم که پیشت نیست؟! " ...

- " بیا بابا... ما دیگه آردامون رو  الک کردیم و الکمون و آویزون....حالا  اگه کسی ندونه...انگاری  میگفتم کسی هم هست، تو نمیومدی؟! " ....

خودت همیشه میگفتی وقتی آدم تو رژیمه دلیل نمیشه به منو ( Menu ) نگاه نکنه !" و قهقه هاش و بلند تر سر داد :

- " بیشیین بینیییم باوووو " ...

احساس  ترسی نداشتم از اتفاقی که افتاده، به من چه! خودش ازم خواست بریم خونه. اون لحظه رو من بارها تجربه کرده بودم، میدونستم در هر حالتی میتونم خودم  و با شرایط وفق بدم ولی یه چیز ذهنم ُ مشغول خودش کرده بود ...چرا بهار تا این وقت شب نه به من زنگ زده نه خبری ازش شده؟! ...


ادامه دارد...

 

" جسدهای بی حصار اندیشه" ... قسمت نهم

 

امیر همچنان در فکر دیروز بود؛ قرار ملاقاتی نیمه تموم:

" برام شبیه این بود که با تمام عطش و میل، بخوام به ارگاسم برسم و ناگاه طرف با اون حال و هوا، از تخت پرتت کنه بیرون! به رغم تلاشم برای جلب اعتماد شیوا و بر طرف کردن همون حسِ خواستنِ مفرط که قبلا گفتم - همونی که پای هر مردی رو تو این وادی میکشونه - همون افکار گذشته ی روزمرگی، تنهایی، زندگی تلگرافی، یکنواختی و تکرار مکررات و هر توجیه احمقانه دیگه ای که می تونست اینجا معنی داشته باشه، برای فرار از دایره ی اخلاقیات!...

حس من به شیوا فقط یه حس، بر اساس نیاز جنسی و یا حتی عشق افلاطونی نبود، گرچه دوست داشتم که همه این ها رو با اون تجربه کنم، چون فکر می کنم این فرط جسمانیت، داره من و از بین می بره... بهار هنوز ایده آلمه اما من چیه نرمال اون هستم؟ اگه هنوزم به ادامه زندگی با من اصرار داره، بعد اون ماجراها و حرفهای دیروز، چرا هنوزم حرف آخر و نمیزنه؟!... پاشو بیا بشین سر زندگیت خوب! "...

حرفهای دیروز امیر با بهار و پدرش، حاکی از اون بود که مشکلات شون همچنان پا برجاست، بهارنمیاد شهرستان، امیر هم نمیتونست بیاد تهران....عمق این اختلاف نظر ریشه داره و غیر قابل حله، یک از دیگری لجباز تر! ...

از نظر امیر تماس به موقع دیروز بهار، خودآگاه یا ناخودآگاه.... کوبیدن دو دست افلیج اون پسرک یا حتی اون آهنگ بی موقع، هیچ راهی براش باقی نمی ذاشت غیر از این که، فکر کنه لحظه ها و اتفاقات ساده ی اطراف، هر کدوم به نوع خودش یه معجزه اس... این آخـِرَتِ دیوانگیه اما ....! تو این شهر خراب شده پـُره از این جور روابط، همه عین هم، کی به این خرده جزئیات اهمیت میده؟! ...

 یکی بی پول، یکی پولدار... یکی متوسط، یکی رئیس... یکی کارگر، یکی دکتر، یکی بازاری... اما این نیاز خواستن مفرط، هیچگاه به طبقه یا موقعیت اجتماعی ربطی نداشته و نخواهد داشت، چیز دیگه ای این وسط هست!.....

این شکل از طرز تلقی و نگاه به مسأله، چه بسا در منظر عمومی تا حد زیادی بـَدَوی به نظر برسه اما ،خب، بعید میدونست حتی در این حالت هم بشه، ایرادی به اصالت این تلقی وارد کرد، چرا که نقطه ی آغاز هر چیزی، از همون بَدویت اصیل و دور از پیچیدگی، نشأت میگیره یعنی از همون زمانی که تقریبن تمام سوالهای ذهن ما، پاسخهایی روشن و سر راست داشتن، فارغ از تمامیِ تئوری ها، اصول یا نظریه ها! ......

معمولن وقتایی که امیر می خواست همه جوره جوانب احتیاط و در نظر بگیره، برا طرف فقط یه اس ام اس خالی میفرستاد تا اون اگه شرایطش رو داشت جواب بده، همین کارو کرد، اس ام اس خالی رو سِند کرد و منتظر جواب شد... هنوز رسیو و دریافت نکرده بود که شیوا زنگ زد:

 - " سلام امیر."

 - " سلام عزیزم حالت چطوره؟! " ... صدای شیوا می لرزید:

 - " اصلن خوب نیستم امیر، کجایی؟! " ...

 - " یعنی چی؟چی شده؟ چرا صدات گرفته؟ من خونه ام." ...

 - " مگه بهار پیشت نیست؟! " ...

-  " نه!! میخواست با دوستاش بره بیرون ...اگه کنارم بود که اس نمی دادم ..میگی چی شده؟ ! " ...

- " امیر هیچی نگو فقط اگه وقت داری بیا دنبالم، همین الان." .... امیر نگران شده بود:

- " باشه تا کی وقت داری؟! "

 - " سهیل خونه نمیاد دیگه ، دعوامون شده... بیا زود فقط ... دارم دق میکنم! "...

- " حاضر شو تا یک ساعت دیگه اونجام....بای . " ...

- " خدافظ. " ... نفس رو سینه ی امیر بالا نمیومد:

" یعنی چه؟! اتفاقی افتاده...؟! من بهار و چی کار کنم؟! بهتره ببینم چی شده؟! " ...

 اینجور وقتا بود که مستاصل می شد ... و معمولا تصمیمات ش اشتباه از آب در میاد..... به دَرَک! ....

راه خونه ی شیوا رو پیش گرفت، به سر کوچه رسید... شیوا رو دید که داشت براش دست تکون میداد ... سوارش کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:

- " بگو چی شده؟! " ...

- " امیر نمیدونم، گیجم، منگم ،نمیدونم چی درسته؟! چی غلط؟! ... چی واقعیت داره؟! چی نداره؟!... زندگیم داره از هم می پاشه....سهیل همه چی رو فهمیده.... فکر کنم تمام چت های من و تو رو خونده... کادوی تو رو هم دیده!!!.... البته من کوتاه نیومدم و نمیام اما... میدونم کم میارم....ضعیف شدم.....روحم جلو تر از من داره راه میره. " ...

- " مشروب خوردی شیوا ؟!! درسته؟! بوی الکل ماشین و برداشته ... فکر نمیکنی زود شروع کردی؟!" ... شیوا تو حال عادی نبود:

- " امیر یه آهنگ بزار و فقط من و بچرخون تو خیابون... همین.....از خونه ی ما هم فاصله بگیر. "... امیر هنوز به دنبال سوالاتش میگشت:

- " تو داری یه چیزی رو ازمن مخفی میکنی شیوا... فکر نکن نمیفهمم! " ...

- " امیر فقط آهنگ بزار... میخوام هیچ حرفی نباشه بینمون....من امشب خونه نمیرم... زنت و بپیچون .. بیا تا صبح تو خیابون باشیم... بریم جاهایی که تا حالا ندیدم... من از این شهر بزرگ جز خونه مادرم ، مادر سهیل، چندتا مغازه، چند تا خیابون و دکتر و پارک و بهشت زهرا... چیزی یادم نیست. "...

- " نه! واقعن حالت خوش نیست! " ... امیر قبل از اینکه ضبط و روشن کنه،

 به بهار زنگ زد اما اون جواب نداد، به خونشون زنگ زد و گفت:" من امشب دیر میام یا نمیام، اگه بهار اومد بگین با من تماس بگیره ..." ... ضبط و روشن کرد و ولوم رو بالا برد:

« می بَر زَنـَد ز مشرق، شمع فلک زبانه .... ای ساقیِ صبوحی! دَر دِه مِی ِ شبانه ....آی....

« گر سنگِ فتنه بارد، فـَرقِ مـَنش، سپر کن... گر تیر طعنه آید، جان مَنـَش نشانه.... آی....

« عقلم بدزد و لَختی، چند اختیار و دانِش... هوشم بــِبـَر زمانی، تا کِی غم زمانه!.... آی......

« صوفی و کنج خلوت، سعدی و طرف صحرا... صاحب هنر نگیرد، بربی هنر بهانه.... آی.....

.....

امیر بدون هیچ حرفی تا می تونست از اونجا دور شد ... چرخید و چرخیدند و  این آهنگ و چند باره پلی کرد...

محض احتیاط! همیشه کمی ماءالشعیر غیر اسلامی تو ماشین ذخیره داشت... به همراه پسته... مشغول شد و زدم زنگ و...

- " به منم بده امیر." ...

- " چی پسته یا ... ؟! .... نخیر... شما زیاده روی کردی... ما قراره امشب با همین سر کنیم.... سهیل هم میدونه تو میخوری؟! " ...

 - " نه...شایدم می دونه و به رو خودش نمیاره...نمیدونم! ..." ...

 - " جالبه!!! " ... امیر نگاهی به ساعتش انداخت :

 - "شیوا... ساعت 11 شبه... بریم یه جای یه چیزی بخوریم؟! " ...

- " نه تو خونه غذای آماده دارم، میریم اونجا....یه سربرو در شرکت سهیل تو امیرآباد. "....

چی؟!! چیزی توی گلو امیر سوخت:

- " یه بار دیگه بگو چی گفتی؟! "  ....

- " ببین من میخوام خیلی چیزا رو اول به خودم بعدن به تو و بقیه ثابت کنم.... میریم خونه ما اما... اینو بدون، احساس کن با همجنس خودت تو اون خونه هستی، نه تو، نه من، با تمام علاقه ای که بهم داریم اما بچه نیستیم! ...فقط میخوام بشینم با یه مرد غیر از همسرم حرف بزنم ..حرفام عین خوره دارن منو میخورن... مُردم از بس من همش تو خونه حرف زدم و از سهیل فقط تایید شنیدم، هیچ حرفی واسه گفتن نداره....میاد خونه احساس میکنم آقای گوش تشریف آوردن...باور کن من دوست دارم بشینه برام حرف بزنه... بگه... هرچی که دلش میخواد....از کارای روزانه اش.. عقایدش.. علایقه ش...اما همش میشینه پای تی وی و عینهو ماست! چشمش به اخباره و احیانا هم گوشش به حرفای تکراری من! " .... امیر نگران این وضعیت بود، این مساله شوخی بردار نبود، با زبوه بی زبونی گفت:

- " اگه من بلا بدور! خدای نکرد! من همجنس باز بشم چی؟! "  و خندید! شیوا نیشخندی تحویل داد و باز هم سکوت از ناشناخته ای که فضا رو پر کرده بود! ...

حدود ساعت 12شب، بعد از رفتن به شرکت سهیل برای اطمینان از اینکه سهیل شب و توی شرکت خواهد بود، شیوا به سهیل زنگ و به طرز ماهرانه ای که فقط از یه زن بر میاد، مطمئن شد که شب امن و امان خواهد بود! به خونه ی شیوا بر گشتند! ... شیوا در اختیار خودش نبود  و بی هیچ حرفی راه آپارتمان و پیش گرفت، امیر با دقت به اطراف و در رعایت سکوت محض، دنبال شیوا وارد خونه شد. نسبتا مرتب بود اما به خوبی می شد آشفتگی زنه خونه رو فهمید!

شیوا، به اتاق خواب رفت و با یک بطری و دو جام در یک دست و، سیگار و جا سیگاری تو دست دیگه اش، اومد بیرون، با نگاه و اشاره ی چشم به امیر گفت که بنشینه. خودش هم

نشست روی  زمین و تکیه داد به مبل، سیگار و روشن کرد و از لباش جدا نمی کرد.

امیر روبروی شیوا، روی مبلی نشست. مست نبود اما از تاثیر آبجو اون تمرکزی رو که باید نداشت. سعی کرد ذهنش و جمع کنه و به حرف های شیوا گوش کنه. هر چند به نظر نمیومد براش مهم باشه که امیر میشنوه یا نه، اون همچنان میگفت حرفهایی رو که باید می گفت.... حرف هایی از جنس زمانه ... از غم زمانه ...دردهای مشترکی که همه به جون خریده بودن...

 حرفاش با اینکه تکرار مکررات بود اما ویژگی اصلی ش این بود که خودش بود... خودِ خودش... فارغ از ظواهر و بازی با کلمات.... و این یه مزیت بود..

همچنان که از زندگیش تعریف می کرد،امیر هم تو ذهنش براشون قافیه می ساخت، انگار خودش، رو به روی خودش نشسته و داره با خودش درد و دل میکنه....

اعتماد عجیبی به هم پیدا کرده بودند، شیوا که به آخرای حرفاش رسید، اشک تو چشماش حلقه زده بود...

امیر نا خوداگاه خودش و تو بغل شیوا پیدا کرد.... صورتش و نزدیک پیشونیش بردم.. لباش با حرارت پیشونی شیوا داغ شد... ناگهان هق هق گریه های شیوا و تا تونست تو بغل امیر گریه کرد تا آروم بگیره  و  امیر همچنان بازوش و گرفته بود و فشار میداد.

مسخ شده بود... دوست داشت حرارت نامرئی و نا مشروعی که، تمام وجودش رو غرق لذت می کرد... نفس عمیق تری رو به ریه هاش فرستاد و با اعتماد به نفس بیشتر گفت:

- " شیوا میدونی داره چه اتفاقی میوفته؟! ...حالا که آروم شدی من برم بهتره." ...

- " دست خودم نیست امیر...نمیخوام ... نمیخوام... میخوام باشی." ...

دیگه دست امیر نبود، آروم دستاش و دور کمر شیوا حلقه زد و این کافی بود تا در جدال میل وحشتناک درونیِ یک آدم حریص و ملاحظه کاری و حفظ شأنیت یک انسان متمدن، این دومی به تمامی مغلوب اولی بشه! ...

بی اغراق، نمیخواستم اون لحظات تموم بشه و هیچ شرمسار از این نبود که، اگه ناچار میشد در اون لحظات، که انسان روح و جسمش رو در حد خدایگان اساطیری بالا و پر اقتدار میبینه، به دروغ ادعا کنه که اون حال رو تا ابد و تا انتهای دنیا ادامه می ده و رهاش نمیکنه!...

گریزون نبود از اینکه ذره ذره ی وجودش رو با تمامی وجود شیوا مخلوط کنه و روگردان نبود اگه هر حرفی رو که حال خوش اون و خوشتر می کرد، بیان کنه، در این بین اما راست و دروغ هیچ حرفی مهم نبود، واقعن مهم نبود و اونچه که بیش از هر چیزی اهمیت داشت، قدردانی امیر بود در قبال تک تک اون لحظاتی که در نزدیکترین فاصله ی ممکن باهاش دراز کشیده بود... یکی شده بودند در حجم و حرارتی افزون تر از هر مدل انسانی دیگه ای !

 تمام دقایقی که در آغوش شیوا گذشت، همچون اجرای با شکوهی بود از سمفونی روحانی آراسته به سازهای مقدسی مملو از عطر و بدنهای نمور و گـُرگرفته......

قبل از انجام هر حرکت دیگه ای، ناگهان استرس عجیبی تمام وجود امیر و گرفت!..

آره درسته صدای ویبره ی موبایل، گوشی امیر خاموش بود، کنار گوش شیوا گفت:

- " موبایلت زنگ می خوره." ..

- " مهم نیست... اشتباس این وقت شب."..

- " باشه... بازم یه نگاه بنداز."..

تو آغوش امیر چرخید و از دور به موبایل نگاهی انداخت:

- " سهیل؟؟!!! " ... نیم خیز شد... " سهیله! " ... نا خود اگاه هردو به حالت آماده باش در اومدند...

- " بله!!!؟؟" ... صدای خسته ی سهیل بود:

- " اس ام اس دادم جواب ندادی ... دارم میام خونه... گفتم تنهایی، اگه بیخبر بیام می ترسی... نخواب تا بیام." ...

دنیا داره دور سر امیر میچرخید یا امیر دورِ دنیا؟! ... باید کاری می کرد

****

سهیل، تماس با شیوا رو قطع کرد، چراغای ماشین رو خاموش کرد و به نور کمی که از پنجره ی آپارتمان، رو گلدون تراس افتاده بود، نگاهی انداخت... خونه خودش بود اما... می ترسید وارد شه... از نیم ساعت قبل که بهار زنگ زده بود و به حماقتش، برا خالی گذاشتنه خونه به نفع رقیب، خندیده بود... اینجا واستاده بود اما مردونه می ترسید بره خونه!!!... باز هم در عین استیصال به شیوا زنگ زده بود تا شاید صدای منتظرش، بست بزنه به ایمان شکسته ی سهیل: " مطمئن بودم...می دونستم... تا من نرم خوابش نمی بره!!!..."

ماشین رو بیرون پارک کرد، حس و حالش از خستگی گذشته بود... آوار شده بود رو سر خودش... رو بروی آسانسور ایستاد... رو طبقه سوم استپ کرده بود...

حوصله اش نیومد... خودش و بالا کشید از پله ها...  صدای آسانسور رو که شنید، تازه  به ذهنش خطور کرد: " طبقه سوم؟؟!!! خونه ی من؟؟؟!!" ... کی بود که آسانسور رو زده بود این وقت شب؟؟؟!!! ...

با همه قدرتش برگشت پایین... هر کس بود، فقط بوی سیگارش تو آسانسور مونده بود... صدای ماشین کشوندش تو کوچه...  تو تاریکی ماشین قابل تشخیص نبود...دنبالش دوید... اما...چه فایده!!!

حالت تهوع داشت... چشماش سیاهی  می رفت... همونجا نشست... نفهمید چقدر گذشت که شیوا صداش کرد:

- " سهیل؟!! چرا اینجا نشستی؟!  نیم ساعته منتظرم بیای بالا ؟ جا قحطه؟! وسط کوچه؟! پاشو بریم تو... " ... سهیل همه ی توانش و جمع کرد و پرسید:

- " کی بود؟!" ...

- " کی، کی بود؟! " ...

- " کی پیشت بود؟! " ...

- " پرستو " ...

- " چرا نموند من بیام؟!" ...

- " خیلی هم از تو خوشش میاد؟! با کلی التماس نگهش داشته بودم؟! میدونی که از در بیای از پنجره فرار می کنه! شنید صدای پات میاد، رفت." ...

سهیل خواست که باور کنه تا قلبش آروم شه، بلند شد، تمام قد در برابر شیوا ایستاد، چقدر شکسته به نظر می رسید این زن؛ خودش و در برابر این همه تهمت و بدبینی، به فرشته ای که هیچ وقت قدرش و ندونسته بود، سرزنش کرد.

شیوا رو محکم به آغوش کشید و لباش و بوسید و بویید ...با خودش گفت:

" لعنت به این بوی مشروب و سیگار.. باید پای این پرستو رو بــِبـُرَم از زندگیم..."

شیوا رو  بغل کرد و به طرف خونه رفت...

 

 

 

ادامه دارد....

 

 

" از طعم باروت تا سهم کرکسان! "

(1)

دوباره 

زنت می شوم؛

دگر بار خطر می کنم صعود را،

تا از بلند بالای نگاهت، پرچم التماسی را به اهتزار در آورم که قلبت بلرزد؛

بریزد تمامِ آوارِ راه های رفتنت، بر سر دلواپسی های من؛

همان سری که  سوده ام به غرور ماندنت،

آنقدر که تاول زده افکارم، از بس

دلم تنگ است و آرزویم بزرگ !،

جا نمی شود تصور نبودنت در تجسم عشق...

حال و هوای خواستنت که سنگین می شود،

بوی کافور می دهند اطلسی های خانه،

جمجمه ام پر می شود از

طعم باروت های نم کشیده در ذهنیت مرگ.

بیا و تمام کاسه کوزه های ترک خورده ی عاشقی را،

بر سر زبان الکنم بشکن،

اما،

باز هم مردانه،

پای آب و جاروی اشک های این دل شکسته، بمان.

***

(2)

مـَــردت شدم که

بُستان تنت به پروانه ی وَهم دیگری فریبا نشود،

آبیاری آلاله های لبت با من،

تو دلواپسِ کمانِ ابرویت باش

که تیر از زه چشمانت به قلب بیگانه ای ننشاند!

باز کردن گره زلفت با من،

تو حواست باشد

در چین و ختنِ بـَـر و بازوی غریبه ای گم نشوی!

شب 

پاسبانی از ماه سینه ات با من،

توحواست باشد

گونه هایت به آفتاب گردِشِ چشمان شکارچی های فصل ممنوعه نرود!

بند این دل اگر 

به بوسه ی شومی بر تیغه ی بینی ات، بریده شود،

دل به میانه ی عشقت می شکند،

بیدار می شود این شیر خفته در بیشه زار اندامت!

از تو هر آنچه بِدَرد ما بقی با خود خواهد برد...

شک مکن!

سهم کرکسان این دشت بی ناموس،

از سایه ی تو هم بی نصیب می ماند! 



1392/04/01