
صدای آشوب می آید از شهر تنت!
عشوه های هر صبحِ آینه
از شانه ی چوبی ت
یک یاغی ساخته
ریشه کرده است درون سرت؛
چون تاکی سبز/ پیچیده به دور موهایت...
فرو ریخته ...
قاب گرفته رخسارت را...
خمار از چشمانت/ می ریزد
شراب از نگاهت/ مست می شود
و
جمعی به خونخواهی لبانت برخواسته اند!
.
.
.
از کدام قطب بروم که بر مدار بوسیدنت گم نشوم!
.
.
.
صدای تیک تاک یک بمب ساعتی است
به زیر آخرین دکمه ی پیراهنت!
چهار خانه / هر کدام چهار راه / به چهار سوی تنت
.
یک کوک/ دو کوک / سه کوک
یکهزار و سیصد و نود و چهار کوک را
چنان بشکافم که
در انهدام آغوش ت
به اغوای مرد مُحرَضی* که من باشم
متهم نشوم
.
.
.
دست های تو شریک شانه اند
زیباییت رفیق آیینه !
.
و من شهردار خائنی بر وَتنِ تو
که از دموکراسی وجود ت
کودتای سپیدی ساخت
به کشتار جمعی آیینه ها
و قلع و قمح شانه ها
و خودش در انتحاری ترین
حسادت ممکن
قربانی ت شد
.
.
باید قاضی عادلی بیایی
مرا از بند نافم
بر دروازه ی این شعر بیاویزد
شاید عشق
دست از حسادت بردارد.
***
حکم قاضی:
شانه
تاب رقص آینه
در قمیش گیسوی تو را نداشت!
در مردمک چشم کسی خویش را بیارای
که عشق را به حسادت نیالاید.
- * مُحرض: مردی که از
عشق گداخته است. –
امیر معصومی/آمونیاک
بیستم تیرماه نود و چهار