از تبانی پیراهن و آغوشت
وسوسه ها در گریبانت خفته است !
چشم ! من سر به زیرم اما باز
.
.
.
کاش دامنت کمی بلند تر بود !!!
ساق پای آهو انه ی و
فکر مرا جای دیگر برده است !
جای پنهان و محجوبی !
احتمالا ختن دارد !
به ! چه عطری !
چه زانوانت تراشیده است
به !
.
.
.
بی خیال بانو
دامنت را به پا بپیچ لطفا !
من هم به چیزهای خوب تر
فکر می کنم !
مثلا
از خواب تو برمی خیزم
اما
گوزن شاخداری
از هوس مرتع تنت
در اندام م سرکشی می کند،
دوباره می خوابم.
به بیشه ی نرم و مهربان ت
مهمان کن ،
امیر معصومی/ آمونیاک
نهم تیرماه نود و چهار