با هر چی که ازم نمونده بود، لم دادم کنار روح بانو و به این فکر کردم که کی مُرده؟! نمی تونست زنم باشه! توی این چند دقیقه که من دچار جهنم شدم، فرصت کفن و دفنش نبود که حالا مغزش اینجا باشه! پس این کیه که مرگش، این اندازه روی روح بانو تاثیر گذاشته و از ادامه ی راه نا امیدش کرده؟!
پرسیدم: "می شناسیش؟! " ... جواب نداد؛
توی دلم آرزو کردم کاش، پسرش باشه!...
نگاهش کردم، نبود! ... نه اون و نه سوسک و خانواده
ش. همه جا رو یک خالیِ عجیب فرا گرفته بود. حالا دیگه حتی یه روح عصیان هم نبودم!از
خودم هیچی نمی دیدم جز یک صدای درونی! همین که الان دارم باهاتون حرف می زنم. الان
صدای من و از کجا می شنوین؟!مغزتون؟!گوشتون؟! یادارین با صدای بلند، من رو با
حنجره می خونین؟! من الان دقیقا همین ام که شما حس می کنین! و اینجا هیچ خبری از
روح و مَلِکِ موکِل نیست!
من که می گم جهنم همینه! چکار کردم و چی از مخیله م
گذشت که سوسک این بار نتونست من و توی اون عالم نگه داره؟ نمی دونم اما از این همه
چی شد و ندونم کاری، دارم عذاب می کشم!زجرم و حس می کنین؟!همین که سوزن سوزن تون
میشه که چرا اونجا اینکار و کردم یا نکردم!... چرا این و گفتم یا نگفتم! ... شاید
برای شما که زنده این فقط مور مور اعصاب باشه! یک کِرْمِ ذهنی اما توی این جهنم،
این حس " چه کنم؟! " خود خودِ عذابه!
فکر کنین یه جا تون بخاره یا بسوزه یا درد بکشه و
نتونین لمسش کنین، دوا و درومونش کنین!شنیدین بعضیا می گن مغزم درد می کنه!
الان مغزم من داره می ترکه! بوی گندش و حس می کنم
... :
" فرصتت
تموم شد، این بار سوم بود که برگشتی، دفعه ی بعدی وجود نداره یارو! "
یه نگاه به دور و برم کردم، ناشناس بود برام. سوسک
بد ریخت و قواره با یه شاخک شکسته و پنج تا دست و پا، چنبره زده بود روی یک تار
عنکبوت، گوشه ی کمد دیواری و سعی داشت، با لرزوندن تار،عنکبوت و بیرون بکشه.
گفتم: " کجاییم؟! " ... سرش و بالا آورد،
یک چشم هم نداشت، گفت: " توی خونه ی تو."
گفتم: " خونه ی من کمد دیواری به این تنگ و
تاریکی نداشت! "
جواب داد: "او کلنگی رو کوبیدن و از نو ساختن!
" ...
" چرا
چرت و پرت میگی؟! اصلا روح بانو کجاست؟! پاشو بریم ببینم چرا غمگین بود؟!"
صدای خِرِش خِرِشِ خنده ش،چند ثانیه بعد به فیش فیش
گریه تبدیل شد. خواستم به خودم تکونی بدم و برم نزدیک تر اما حس آویختگی از یک چوب
رختی رو داشتم. نتونستم حرکت کنم.
آروم که شد، گفت: " رفت! حدود هفت، هشت سال
قبل، زن تو پسرش و به کشتن داد و تعلق خاطرش از دنیا کنده شد و بعد ... "
... دیگه کم کم داشتم عصبانی می شدم. داد زدم:
"حیوون
مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟! " ... انگار که اصلا نشنیده باشه چی گفتم، پشتش
و کرد و به کارش مشغول شد. گفتم: "حرف بزن تا نیومدم له و لورده ت کنم!
"
تار عنکبوت و ول کرد و پرید، نشست وسط دو تا چشمام.
لوچ شدم. نگاهم کلاج شد. یک تصویر چند پاره، چیزی شبیه تصویرایی که تویِ یک آینه ی
شکسته می بینین، جلوی چشمم می چرخید. هر تصویرش مربوط به یک بُرِشِ زمانی بود.
اون شب که پشت پنجره زنم رو تماشا می کردم و می خواستم جای ارثیه رو لو بدم و بعد
رعد و برق گرفتگی رو حس کردم تا وقتی که توی زیرزمین کنار جشن سوسک و زنش به خودم
اومدم، تقریبا هفت سال گذشته بود. چون توی برش بعدی دیدم که زنم رو قبر پسر روح
بانو،سیاهپوش نشسته و شیون میکنه، اما ته قلبش از اینکه تونسته بود، مردک و سر
به نیست کنه، خوشحال بود. پس برای همین روح بانو اون شب غمگین بود. تا چشم چرخوندم
روی تصاویر و خراب شدن خونه و ساخت و ساز دوباره شو ببینم، سوسکه از جاش بلند شد و
دوباره رفت سر وقت عنکبوتش. گفتم:
" غذا
قحطیه گیر دادی به اون؟! "
گفت:" زن بیچاره م دوست داشت. می خوام امشب
ببرم سر قبرش. این زن پتیاره ی تو،خانواده م و کرد زیر آوار. اینم که از حال و
روز خودم. "
پرسیدم : " خونه رو خراب کرد،چی سر اسکلت روح
بانو اومد؟! "
گفت: " فکر می کنی، زنت چطور از شر مرتیکه
خلاص شد، یارو یه شب توی عصبانیت و استیصال و بیچارگی، همه چی رو لو داد. از قتل
مادرش گرفته تا ماجرا ارثیه! زنت هم فقط قسمت قتل و گذاشت کف دست پلیس و بعد هم
اینقدر زمین و به بهانه ی پی ریزی ساخت برج تجاری کند تا به ارثیه رسید. اسکلت روح
بانو که دفن شد، تسویه حساب شد و رفت."
گفتم: " تناسب زمانی رو بلدی؟بین این برزخ و
دنیای واقعی؟! " جواب داد:
"نه اما
هر بار که تو میری و بر می گردی، اینجا هفت سال می گذره. همین و می دونم فقط.
" یعنی الان حداقل چهارده ساله
که من آواره ام؟! "..
" حداقل! "
" پس چرا
برگردوندی منو ؟! من که دیگه اینجا کاری ندارم؟! "
من
وظیفه م و انجام دادم. تا دفن نشدی، فرصت داری جبران مافات کنی! "
"دفن؟من که توی باغچه خاک شدم. پیر شدی بدبخت! یادت رفته؟! "
"اینجاش دیگه به من مربوط نیست!اگه شانس بیاری و تا قبل از اینکه زنت سر عقل بیاد، بتونی تک تک اعمال شنیعت و توی دنیا به خاطر بیاری و تاوانشون و توی همین برزخ پس بدی،این قابلیت و پیدا می کنی که با زنت ارتباط بر قرار کنی، بهش بگی از خر شیطون پیاده شه، این چهار تا استخون رو که از تو یادگاری نگه داشته و اینجا توی کت و شلوارت پنهون کرده و آویزون کرده سر جالباسی،ببره،یه جای خاک کنه ... بلکم از این بیچارگی نجات پیدا کنی! "
باورم نمی شد. این نفهم استخوونای من و می خواد چکار
کنه؟! ... پرسیدم:
"خب تا
اون موقع تکلیف من چیه؟! جسمم که به فنا رفت،اونقدرم روح نیستم که به کار بیام!
"
سوسک با عنکبوتی که به نیش گرفته بود،خوشحال خودش و
از درز کمد بیرون کشید و گفت:
"اگه
هنوز اینقدر عرضه دارم که واسه زنم خیرات ببرم، پس به کار تو هم میام! "و
رفت.
نمی دونم چی شد که به اینجا رسیدم اما از من گفتن
بود:
"همه ی
ما به یک حیوون اهلی نیاز داریم، حتی شده یک سوسک! باید رفیق شفیقی برای این
سوسک باشم تا راضی ش کنم،یه جورایی راه ارتباطی با زنم رو لو بده.حتما بلده اما
مأموره و معذور! اجازه نداره تا وقتی که من با نتیجه ی اعمالم رو به رو می شم،
نجاتم بده! وجودش برای من حکم نکیر و منکر رو داره! وادارم میکنه خودم و بالا
بیارم و هر جا که طفره می رم، دود می شم. حالا که فکرش و می کنم ، خیلی هم لازم
نبود بمیرم. کافی بود، هر بار که مرتکب کار اشتباهی می شدم، به صدای وجدانم گوش می
دادم. اگه دقت کرده باشین من این سه بار، هر مرتبه زمانی مجازات شدم که گفتار و
کردارم کسی رو رنجونده بود. به نظر خودم کارهای زیادی خلاف شرع و عرف و قانون
انجام دادم اما الان فقط بابت اونایی عذاب می کشم که پای نفر دومی وسط بوده.
خیلی طول نمی کشه که کشف کنم چرا یک سوسک مامور شده
تا من رو بین برزخ و جهنم ببره و بیاره،تا لایق آرامش بشم! گیرم اعمال من ناشایست
بود،روح بانو که زن پاکی بود.
- " اونم
طمع کرد تو ماله دنیا. شما هر دو، خودتون و به کشتن دادین. هر کدوم یه جور!
"
"سوکس
جون! برگشتی؟! "
- "خوبه خوبه! مرد گنده! ادای اون خدا بیامرز و در نیار. " ... خندیدم و گفتم :
"خدا وکیلی من یه کار خوب توی عمرم نکردم که حالا بهم بگی چطور می تونم از شر این چوب رختی خلاص شم؟!"
- "البته که کردی! ولی خب با اون شوخی احمقانه ی خود سوزی همه چی رو به باد دادی! کاش همین چهار تا استخوونم می سوخت ما از دست تو خلاص می شدیم. "
خدای من... ایده ی فوق العاده ای بود. یک آتیش سوزی
دوباره! این بار جوری که هیچی از من نمونه! کافیه این فندک توی جیبم برای یک بار
جرقه بخوره...
تا من این سوسک و تطمیع و ترغیب می کنم، شما یه سر
به کمد لباساتون بزنین. توی جیب لباساتون فندک نباشه! بلخره هیچ خونه ای بی جک و
جونور نمی شه! این نصیحت و از یک روح خبیث به گوش بگیرین... "
پایان