عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

سوسک اهلی / 4

 

خب این طور که به نظر میاد، زندگی پس از مرگ به اون کلیشه ای هم که تعریف می کردند، نیست! ... چیزی که من تا الان دیدم، یه ورژن متفاوت از همون زندگیه که داشتم! تا اینجا که ادامه ی همون مشکلات و دغدغه ها بوده!‌ این روح بانو هم بنا به گفته های خودش،‌هنوز به آرامش نرسیده بعد از پنجاه سال مردگی! 

روزی که من دست به حماقت خودسوزی زدم، یک هفته ای از جنگ و جدال با زنم گذشته بود و هیچ کدوم راضی به آشتی نبودیم؛ من اگر کوتاه میومدم باید به طلاق تفاهمی رضایت می دادم و اون اگه قهر و می شکست، به این معنا بود که از خواسته اش برای جدایی کوتاه اومده؛
الان که پشت پنجره ی اتاق خواب نشستم و دارم تماشاش می کنم، فقط یه سوال روحم و درگیر کرده؛ این مردی که کنارش خوابیده،‌ چه لذتی بیشتر از خوابیدن با من بهش میده که خواست به خاطرش، من و ترک کنه؟!‌
صادقانه اعتراف می کنم بعد از ازدواج، با هر زنی وارد رابطه شدم،‌ هیچی که نداشت، از زنم جوون تر بود و این خودش یک امتیاز محسوب میشه ولو اینکه از نظر زیبایی و اندام در یک ردیف بودند اما این مرد!‌ حداقل ده- پونزده سال از من بزرگتره! بزرگتر که چه عرض کنم دیگه! پیرتره! ... از این پیژامه ی گشادی هم که توی تخت پوشیده، معلومه تنها چیزی که نداره حرکت، برکته! ... پس چی داره؟!‌
" یه حس رمانتیک که همه ش رو از اون یکی دوست دخترش یاد گرفته! یه زبون چرب و نرم که همه ش دروغه! یه جیب پر پول که همه ش قرضه! یه عالمه وعده های تو خالی که تهش مرگه! " ... روح بانو بود؛ پرسیدم:
" مرگ؟!‌ واسه کی؟!‌ " ... نگاهی به اسکلت ش کرد و گفت: " پنجاه ساله دارم اون زخم رو نوازش می کنم اما به هم نیومد! سر یک ارثیه ی نفرین شده، پدر نامردش من و به کشتن داد،‌ حالا هم نوبت زن توست. "
" مگه اون ارثیه چیه؟! "... و به زنم نگاه کردم که دلم نمی خواست بمیره!‌ 
" چار تیکه عتیقه جات که خودم بعد از مرگ،‌ به کمک پدر سوکس جون تونستم بودنشون رو باور کنم! "
" چرا کمک اون؟!‌ مگه ما پشت موانع و نمی بینیم؟!‌ " ... جواب داد:
"‌تو چرا اما من که تمام عمر از غرق شدن یا موندن زیر آوار می ترسیدم،‌الانم نمی تونم زیر آب و خاک رو ببینم. " ... گفتم:
" یعنی این مدت هیچ روح دیگه ای نبود کمکت کنه که به این حیوون متوسل شدی؟! "
" چرا اما روح مطمئنی نبود! همه شون یه جورایی توی مرگ من دست داشتن. این زمین ارث پدری من بود که شوهرم به بهانه ساخت خونه و گود برداری،‌ وجب به وجبش و گشت اما چیزی پیدا نکرد. خونه که تموم شد، ‌یه سال نشسته بودیم که سر سند زدن این خونه،‌دعوامون شد و این شد که می بینی!‌ " ... پرسیدم:
"‌می خوای بگی کسی نفهمید توی دعوا کشته شدی و الان اینجایی؟!‌ " 
" هیچ کس! " ... چه وحشتناک!‌گفتم:
" حالا می خوای چکار کنی؟! "‌
"‌ زن تو رو نجات بدم ؛‌شاید اینجوری به آرامش برسم. " ... و یه دفعه غیبش زد. به اتاق نگاه دوباره ای انداختم. باید ارثیه رو پیدا می کردم و لو می دادم تا این مرتیکه بره پی کارش! جون زنم در خطر بود یا شاید هم ... یهو مثل یه روح صاعقه زده، به جیز و ولیز افتادم؛ می سوختم و نمی تونستم تکون بخورم؛ حس دود شدن داشتم که صدای قهقهه ی اون سوسک بدترکیب،‌ حواسم و به اطراف جمع کرد. ارتعاشم که آروم گرفت،‌روح بانو رو دیدم که زیر یه تلّی از بچه سوسک در حال خوش گذرونی بود و کیفور. 
تا جایی که بتونین برای یک روح متصور بشین، عق زدم و بالا آوردم!‌ باورتون نمیشه اما واقعا بالا می آوردم! به ذهن تونم هم نمی رسه که چی؟!‌ ... خودم رو!‌ ... خودِ زنده م رو، با هر بار عق زدن،‌ با یک خاطره بالا می آوردم!‌ ... یه بار خودم و دیدم موقع رشوه گرفتن برای چاپ تکذیبِ یک خبر، توی روزنامه!‌ و بعد دیدم که مچم و گرفتن و چه بلایی سرم و آوردن، در صورتیکه در عالم واقعیت لو نرفته بودم! ... یه بار هم زونکن یک خبر مهم رو که می تونست برای همکارم ترفیع به دنبال داشته باشه رو،‌ دزدیدم و نابود کردم!و این بار هم دیدم که لو رفتم و واویلا! ... یه مرتبه هم چکی رو جعل امضا کردم ... اون روزی هم که ... وای!‌حس کردم که صاعقه خوردن و دود شدن،‌ تحملش از بالا آوردن گذشته و روبه رو شدن با نتیجه ی اعمالم،‌خیلی خیلی قابل تحمل تر بود! ... نگاه ملتمسانه ای به روح بانو و سوسک کردم که حتما راه فراری برای من سراغ داشتن! ... تا با هم به تفاهم رسیدن،‌من دو تا خاطره ی زجرآور دیگه رو هم دیدم و آرزوی مرگ کردم ... چند ثانیه بعد،‌ همون بوی مشمئز کننده ی آشنا و حال طبیعی که دیدم، سوسک و زوجه ش، برای تولد بچه هاشون جشن گرفتن و یک پُرس مغز آشنای تازه رو برای شام تدارک دیده بودن! پرسیدم:
" مغز آدم نیست؟!‌ "‌
روح بانو که کمی مات و کدر رنگ شده بود و گوشه ای کز کرده بود، جواب داد:
" چرا جناب خائن!‌هست!‌" 
" خائن؟!‌من؟!‌ چرا؟!‌ " ... مگه چکار کرده بودم ؟! ... جواب داد:
" کی می خواستی جای ارثیه رو لو بدی؟!‌ "‌... خدای من!‌ فراموش کرده

بودم که اون می تونه افکار من و بخونه ولی خب ... پرسیدم: " چه فرقی به حال تو داره؟! ... مگه هدفت نجات زن من نیست؟!‌ اینم یه راه حله! " ... با بی تفاوتی جواب داد:
" راه حل نبود!‌ به خیال خودت تیز بازی بود!‌ مثل همه ی اون خاطراتی که به یاد آوردی و دید که آخر و عاقبت ت چی می شد اگر لو می رفتی! " 
" باز خوبه این بار روح هستم و لو رفتن و نرفتم علی السویه است! "
خنده ی سردی کرد و گفت:
"
خیلی هم به خودت مطمئن نباش آقای روح! تو با عذاب اعمالت رو به رو شدی و ببین که چی ازت مونده؟!‌" و نگاهی به آینه ی خاک گرفته ی ته زیر زمین کرد. جلو رفتم تا خودم و توی آینه ببینم!‌ ... نمی دیدم!‌ ... جز یک هاله ی مه آلود که نه صورت داشت و نه دست و پای حسابی، چیزی نمی دیدم! ... کمی خودم و عقب و جلو بردم و چپ و راست! ... امکان نداشت! ... از من چیزی باقی نمونده بود جز یک روح عاصی!‌ و این تنها توصیفی بود که از خودم به ذهنم می رسید!‌ ...

گفته بودم اینجا در قبال اشتباهات ت با ترس هات رو به رو می شی!‌ ببین از تو هیچی به جا نمونده جز یک سایه! ... مهم نیست آدم قراره به کی وفادار بمونه؟! به زنش! به یه سوسک! یا به منی که روح باشم! ... مهم خودت هستی که برای موجودیتت ارزش قایل باشی با یک استدلال محکم! ... من و تو برای نجات زنت اینجا نیستیم! آرامش ابدی! این چیزیه که بهش می گیم هدف! پس خودت و فنای کسی نکن!‌ "

"‌حالا چی میشه؟!‌ " ... غمگین بود،‌جواب داد:

"مگه ندیدی؟!‌مُرد! " و به ته مونده ی مغز ادمی اشاره کرد که سوسک برای زوجه ش لقمه می گرفت!‌ ...

ادامه دارد.

امیر معصومی / آمونیاک

یازدهم تیرماه نود و چهار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد