چه سکوت بدی! چه خفقانی! چرا امشب اینقدر خلوته؟! ... فکر کنم به خاطر بارندگی سر شبه! خاک باغچه گِل شده، حشره نمی پلکه این طرفا! واسه همینه که اینجام شرجی شده و نمیشه راحت نفس کشید!
وای وای! اینجا رو ببین! هیچی ازم نمونده! چار
پاره استخوون! حیف اون بر و بازو! حیف اون چشم و ابرو! حیف اون لبا و اون همه
بوسه دزدکی که دیگه نمیشه داشت! حیف من که از همه جام به قدر کافی لذت نبردم! حالا
خوب شد پوسید! خدایی اگه یه درصد فکر می کردم، کسی برای نجاتم پیش قدم نمیشه،
عمرا خودم و آتیش می زدم! ... گفتم نهایتش شلوار و پیرهنی، می سوزه! نمی دونستم
که کپسول آتش نشانی دفتر خالیه!
از همه بدتر، اون غلوم بیشعور و بگو که کاغذ سوخته
های روی میز و جمع کرد و وصیتنامه جور کرد برام! آخه نفهم! کی و توی حیاط خونه ش
دفن می کنن که من دومیش باشم! اون یک نامه ی تهدید آمیز بود واسه اینکه زنم بدونه
بعد مرگم از من خلاصی نداره! اگه می دونستم، می میرم که اون اراجیف و نمی نوشتم!
أه أه!چرا حیاط اینقدر کثیفه! پس چی هر روز صبح آب
و هدر می ده و خیر سرش حیاط می شوره؟! ...اشغالای روی آب حوض رو هم نگرفته!
...
به به! چه انجیرایی کوفتت بشه زن! ... به جای اینکه
اون گوشی وامونده رو بگیری دستت این وقته شب! بیا این لباسا رو جمع کن که باد و
بارون ولو کرده تو حیاط!هزار بار گفتم اون شورتا رو گیره بزن! از آخر یه روز از
خونه همسایه میارن شون دم در! ...
" اینجا
هم دست از سر زن بدبخت برنمی داری؟!بعد مرگتم خفه خون نمی گیری؟!تو خسته نمی شی
اینقدر غر می زنی؟! "
" وه! چه
بانوی برازنده و زیبایی! شما کجا؟! اینجا کجا؟! " ... یهو نگاهم به فاصله
سه، چهار متری م با زمین افتاد و از وحشت سقوط داد کشیدم و دو دستی بازوی زنی رو
که کنارم نشسته بود و چسبیدم.
" هیس!
چه خبره؟! " ... نفسم و نگه داشتم و شنیدم که زنم داره داد و هوار میکنه و
از قطع و وصل شدن برق شاکیه! از تاریکی می ترسید! و سایه ی مردی که اون و توی
بغل کشید تا آرومش کنه!
خودم و جمع و جور کرد. با نگاهی به اطراف،فهمیدم که
بالاترین شاخه ی گردو نشستیم. من و زن تقریبا جوانی که هیبت خاص و غریبی داشت.
چیزی شبیه یک هاله ی نور اما از جنس ابر و به شفافی مه که می شد اونور بدنشش رو هم
دید. گفت:
" مراقب
رفتارت باش!هر ارتعاش تو یک واکنش فیزیکی و ملموس برای آدما داره!"
نوز بازوش و چسبیده بودم،پرسیدم: " آدما؟!...
منم آدمم فقط مُردم! "
گفت: " بله! ولی دیشب سحر رسیدگی به پرونده ات
تموم شد و از اون جنازه چندش آور خلاص شدی. حالا دیگه هیچ نسبتی با اون آدمای
وحشتناک نداری ! خوشحالم که روح آزادی هستی و این شانس و دارم که ازت کمک بگیرم."
وا! خواب نما شدم؟! یه فندک کشیدم،جنازه شدم! یه
شب خوابیدم! روح شدم! این چه وضعیه؟! حیف اون همه وقتی که واسه سوسکه گذاشتم و
اون چیزایی که ازم خورد!... نامرد اینکاره بودا!
زنِمورد نظر، بازوش و از توی دستم بیرون کشید و گفت:
" یادم
بنداز، بارون که بند اومد و سوکس جون که برگشت، یه تشکر ویژه ازش بکنم."
" کی؟!"...
بی اونکه جواب بده! غیبش زد! یه بار دیگه از فضای
خالیه زیر پام، دلم هری ریخت پایین. محکم به تنه ی درخت چسبیدم و نگاهم و به اطراف
پرت کردم. أه أه! خاک بر سر این اقدس کچل! از آخر خام این ممد اگزوز شد! لرزم گرفت
و با شتابی ده برابر وزنی که قبلنا داشتم به سر به زمین خوردم. این بار فقط برق
نرفت. صدای مردی از توی خونه می اومد که تلفنی با اورژانس صحبت می کرد. انگار قلب
زنم از کار افتاده بود! ... تلفن و که قطع کرد به زنم دلداری می داد که :
"آروم باش، الان دکتر میاد؛ نترس عزیزم. قول میدم همین فردا خونه رو خالی
کنیم. فقط آروم باش. حرفی از روح و این چیزا به دکتر و پرستار و بقیه نگیا! می
خوره تو سر خونه! قیمتش و میگما ..."
مرتیکه لندهور! به جا اینکه بره آب قندی چیزی بیاره!
نگران قیمت خونه ست. به تو چه اصلا!چیش به تو می ماسه؟!...
" همه
چیش! همه ی پول خونه درسته میره تو جیبش، نه فقط اون، که اون عتیقه های توی
زیرزمین هم صاحاب میشه! ولی کور خونده! ... تو هم دفعه ی آخرت باشه چشم چرونی می
کنی! این دنیا حساب کتابش فرق می کنه! دست از پا خطا کنی با هر ترسی که از اون
دنیا با خودت آوردی مجازات می شی در لحظه! حواست باشه! سه بار بیشتر فورجه نداری!
یکی ش که از دست رفت! دوبار دیگه اشتباه کنی، روحت اسیر ابدی میشه! الانم پاشو که
گند زدی و دیگه نمی تونی اوج بگیری! پاشو بریم زیر زمین، هم یه سر به سوکس جون
بزنیم، هم اصل ماجرا رو برات بگم." ... به شکل غریبی روح آروم و مهربونی بود.
قبل از اینکه از پله های زیر زمین برم پایین، نگاهی
به اسکلت توی دیوار انداخت. حالا واضح می دیدم که یک شکستگی توی جمجمه داشت و چند
تا از دنده هاش هم همین طور...
" به به!
جناب چسفسور! با اون سلول گندیده های خاکستریت! جاکش می گفتی مدرک پی اچ دی ت
قلابیه! من اون سلول های مزخرف و نمی دادم زنم بخوره! حالا خوبه مسموم شد!
"
و بعد هم جناب سوسک، نگاه مظلومانه ای به روح بانو
انداخت و شاخکهاش و به نشانه ی ستمدیدگی در هم پیچید و گفت: " اگه تخمامون لق
شن، چکار کنم؟! با کلی آرزو این چند تا بچه رو کاشتم. "
" إ ...
! مگه سوسکا تخم میزارن؟!... چه جالب ! " و قهقه م و سر دارم. صدای آمبولانس
از توی کوچه میومد و داد و شیون زنای همسایه که " از وقتی علی چپق رو توی
خونه ش دفن کردن، اینجا شده محله ارواح و ... "
یک سکندری از روح بانو خوردم و خنده م بند اومد:
" چرا می زنی؟! "
با ناراحتی جواب داد: " اینقدر که این سوکس جون
توی پیشبرد نقشه م به من کمک کرد، تو نکردی! ببینم می تونی کاری کنی خونه رو خالی
کنن!"
" نترس،
نمی کنن. تا انحصار وراثت نکنن، به لج مادر منم که شده، نمیره! "
" خبر
نداری آفا! اون تخم جنی که من زاییدم،قبل از مرگ تو وکالت بلاعزل گرفته از زنت! "
روحم آزرده شد! یعنی چی؟!فشار خون که نداشتم اما یه
چیزی مور مورم می داد. یک تونل سیاه می دیدم که تهش یه نور قرمز چشمم رو می زد. با
نیروی عجیبی به سمت نور کشیده می شدم که بوی بدی من و به حالت عادی برگردوند...
چشمام و که باز کردم، داد زدم:
"خاک بر
سرت سوسک بی تربیت! جایی بهتر از دماغ من پیدا نکردی واسه تخلیه باد معده ت."
" ببین
بانو! ببین این یارو لیاقت نداره! باید می زاشتی ببرنش عوضی رو! " و رفت توی
سوراخش!
" ببین
جناب روح! زیاد پیش میاد که اعمال شنیعت روح تو رو تسخیر کنند و ببرن! باد معده
های این سوسک تنها راه حلیه که ما واسه دور کردن نیروهای اهریمنی، کشف کردیم. پس
یا به خودت بیا، با ما همکاری کن تا روح هردو مون به آرامش برسه! یا برو گمشو بزار
من یه فکر دیگه ای برای نجات روحم بکنم! "
امیر معصومی / آمونیاک
بیست و هشتم خرداد نود و چهار