
دیر کرده ... نکنه نیاد ... خدا کنه وقتی میاد، جفتش رو با
خودش بیاره! ... مرد حسابی! آخه تو با جفت یک سوسک سیاه سوخته ی بدترکیب چکار
داری؟! ...خب یک فکر شیطنت آمیز،مغز نیم خورده ام را مشغول کرده است ... میگم!جفت
گیری دو تا سوسک چطوری می تونه باشه؟ تا وقتی زنده بودم،هیچ وقت به این حشره ی
منفور، توجه نکرده بودم، جز زمان جیغ زدن های زنم،
تازه اون موقع هم باید با دمپایی دنبالش می کردم تا
در اسرع وقت،لهش کنم! ... اما حالا که دستم از دنیا کوتاه ست و همدمی جز این
جوونور ندارم، رفاقت باهاش همه ی کاریه که دارم!
حدقه ی خشک شده ی چشم هام و به زحمت چرخوندم تا دیدِ
دوباره ای به جنازه ی توی دیوار بزنم؛
از این فاصله خوب دیده نمیشه ولی از جمع آوری تمام
اطلاعات و مشاهداتی که از دیشب تا حالا داشتم و با اسکن منقطع این مغز معیوب، کم
کم داره دستم میاد که مرحومه در زمان حیاتش، دافِ پرکاری بوده! تیکه ی دندون گیری
که حتما قصه ش شنیدن داره!
" هوی!
بعد از مرگت هم،دست از هیز بازی بر نمی داری؟! " ...
آخیش! بلخره اومد، اما بر خلاف انتظار من تنها! ...
پرسیدم:
" تو می
دونی اون زنه توی دیوار چکار می کنه؟! "
سوسک جواب داد: " آره! شنیدی میگن فلانی به
درد جرز دیوار می خوره؟!این از هموناست! "
" ببخشین
که این دیوار خونه ی منه! کی بی اجازه اونجا،کاشتت ش؟! "
" بدونی
که چی؟! حالا که مرده و اسکلت شده و دستت هم بهش نمی رسه! "
عجب سوسک گوشت تلخیه!!! ....آااااااااااااااای ...
داد زدم:
" چه
کاری بود سوسک بیشعور! من تا اون روح ولگرد و اجیر نکنم به این مغز احتیاج دارم!
واقعا من جای لطیف تری برای خوردن ندارم؟! "
" دیوث!
اون و ببرم بدم زنم بخوره!؟! " ... صدای خش خش مالیدن دست های پرزدارش به
هم، توی سرم منعکس می شد و لرز استخوون های جمجمه ام، به ریشه های درخت انجیر
رسید و ریشه ها رو از خواب بیدار کرد. همین مونده بود که راه بیوفتن و به هر چی
سوراخ داشته و نداشته ام تجاوز کنن! ملتمسانه گفتم:
" بس کن!
غلط کردم! می خوام جای کالباسا توی خونه رو بهت بگم. بس کن . "
آروم گرفت و گفت: " مرتیکه ! یه بار دیگه حرف
مفت بزنی خودت می دونی ها!"
" خفه شو
دیگه حیوون! حالا میگی این زن کیه و چکاره است یا به به بقیه جک و جوونورا آمار
غذا رو بدم؟!"
شاخکاش و دستی کشید و گفت:
" وقتی
زنه مرده بود، آقا بزرگم رفته بود سراغشمی گفت به زور شوهرش داده بودند!
... "
ای بابا! همون قصه ی تکراری! ... یکی از پاهاش رو یا
شایدم، دستاش! از کجا معلوم؟! ...فرو کرد توی چشم چپم! ... :
" خوشت
نیومد؟!به درک! اصلا به تو چه ! "
چه سوسک دل نازکی!زرتی بهش بر می خوره!
..
" بی
خیال!بقیه ش ؟! "
" بقیه
نداره! تو به جای این حرفا به فکر زن خودت باش که ... " ... پرسیدم:
" که چی؟
چرا نصفه حرف می زنی؟! مگه زن من چکار کرده که باید به فکرش باشم ؟!
"
" هیچی!
تازه داره از دست تو و افاضات بدنت! یه نفس راحت می کشه! خودمونیم ها این مَرده،خوش
افاضه تره!"
مَرده؟؟ کدوم مرد؟! ... چجوری میاد و میره که من نمی
بینمش؟!
همین جور که لا به لای لخته های خونی که تا صبح
نشده، کاملا خشک می شدند،زنبال سلول های نرم تر و بهتر می گشت،جواب داد:
" زنده
بودی، نمی دیدیش!حالا که مُردی اصلا نمی تونی ببینی ش!"
بیشتر ازا اینکه نگران رفت و آمد اون مرد در زمان زنده
بودنم باشم، برام جالب شد بدونم چرا زنم و می تونم ببینم اما بقیه ی آدما رو نه؟!
پرسیدم:
" فقط
اون و نمی تونم ببینم یا هیچ کس دیگه رو؟! "
" هیچ کس!
"
" چرا تا
قبل از اینکه دفنم کنن می دیدم؟! "
" من
سوسکم!عالِم عالَم ارواح نیستم!من چه می دونم تا زنده بودی چه گهی خوردی که که
بعد از قبض رو به کجات اثر کرده؟! "
"خب ولش
کن! پس چرا زنم . می بینم؟! "
" چون
بهش فکر می کنی! "
جواب قانع کننده ای بود! پس به هر چی فکر کنم می
تونم ببینمش! خب الان باید به یک مرد فکر کنم که قبل از مرگم به خونه ی من میومده!
ولی میومده چکار؟!... گفتم:
" ببین!
من خیلی فرصت ندارم. نهایتش تا سحر فردا شب این سلول های خاکستری دووم بیارن!بعدش
دیگه کامل می پوکم! کمک کن زودتر به نتیجه برسم؟ مشخصات این مرد رو بده تا بتونم
تصورش کنم. شاید بتونم ببینمش! "
" ندیدیش
قبلا! نمی شناسیش. "
تف به رووت بیاد زن! چطور با مردی که من نمی شناسم
آمد و شد داشته؟! ...
همین طور که از روی تیغه ی دماغم با احتیاط راه می
رفت که شام شب زنش نریزه، گفت:
" مگه
اون زنایی رو که باهاش دم خور بودی رو می شناخت؟! "
کم کم داشتم به هویت این سوسک شک می کردم! سوسک
اینقدر حاضر جواب! ... بهشش گفتم:
" بمون
جای کالباسا رو بهت بگم. شاید عمرم به فردا شب کفاف نده! "
رسیده بود روی نافم. جواب داد:
" خر
خودتی! بمونم که تا صبح حمّال افکار کپک زده ی تو بشم؟! ... نخ دادا ! به گا رفتی
خلاص!
اگه قبل از این که خودت و بچزونی، یه کم فکر می
کردی که چی شد زنت یهو دادخواست طلاق داد، هم زنده مونده بودی، هم وارثای این زنه
تو دیوار دست شون پیش زنت رو می شد! "
این دری وریا چی بود به هم می بافت! اینا چه ربطی
به هم دارن؟! ... تا ذهنم و جمع کردم که برای موندن مجابش کنم، دور شده بود!این
جوری نمیشه! من فردا شب پودر می شم!باید از این جسم خلاص شم! هر جور شده باید
روحم و شکار کنم به این سوسک بد ریخت !... سوسک! ... نمی تونه سوسک باشه! ...
نه نیست! ...
ادامه دارد ...
امیر معصومی/ آمونیاکبیست و سوم خرداد ماه