چشمانت را ببند!
حالا تصور کن زنی تنها را
در انتهای منحنی های لیز
در سورئال ترین قاب اتاق/
لَخت می چرخد چشمانش/
گریبان وا می کاود انگشتانش
مردی خفته کنار ساحل را
که در تصویر نیست./
***
چشمانت را باز کن!
حالا به خواب برو!
در کج ترین نگاه پنجره
مرد راست قامتی، می خزد/
...
یک عشق پست مدرن!
.
.
.
بیدار شو!
بیدار شو!
کسی نفهمد
کدام مان
حافظه ی اتاق را به دار آویخت
تا پنجره
رفتن دیگری را به یاد نیاورد !
امیر معصومی / آمونیاک
1394.2.20
چقدر زود تمومش کردی شعر خوبیه اما بهتر میشد اگه زود تمومش نمیکردی ممنونم