دور از جان تان، نویسنده ام!
بلا نسبت ، گاهی هم شعر می گویم!
بلا به دور باشد، داستان نویس هم هستم!
همه اش را جمع کنید روی هم به قدر پنج دفتر سیصد و
شصت و پنج برگ آیا بشود، آیا نشود!
اگر روزی بخواهم قبل از پیک زدن با حضرت أجل، دفتر و
دستکم را جمع کنم و میز کارم را غبار روبی، تا حق ورثه را قبل از مثله کردن
یکدیگر، تعیین کنم تا مبادا سونامی اذکار ناصوابشان، اوقات حضرت عزرائیل را در
بزم عارفانه مان، تلخ کند و از سر خشم مرا به نا کجا آباد برزخ تبعید کند! - که غلط
می کند! - به هر کدامشان از یک اسپرم کامل، حاصل از ترشحات هورمونی به وقت شعر
گفتن، یا دُم جنبانش می رسد یا سر بی سامانش! چه برسد به شعری بالغ اندر وصف
معشوقه ای آفتاب و مهتاب ندیده!
این را همه ی آنها که نان دلشان را در خون جگر زده
اند و در کسوت نویسندگی، آداب سخنگویی خاصی برای بیان درد جان شان، بر گزیده
اند، خوب درک می کنند.
خیلی از همین ما، که صورت زندگی ناسازگار را به سیلی
شرافت، سرخ نگه می داریم، سالها پیش از آنکه به نوشتن در آییم، زندگینامه ها ورق
زده ایم و انسان ها خوانده ایم و حسرت ها سروده ایم که روح بِسمل خودمان هم دیگر
از آنها خبر ندارد چه برسد به شما!
بله شما که نمی دانی آنچه می خوانی، همان است که
نشانت داده می شود! یعنی پرده هایی از نمایشنامه است که می شود به روی صحنه ی
دیدگان شما رقصاند! این یعنی پشت صحنه، جای شما نبوده است که باشید!
یعنی اگر بخواهم کسی را در تئاتر نویسندگی خویش به
بازی بگیرم! خودم خیلی پیش از آن که جمله ای شعر شود یا داستانی ، بلند، شما را
به پشت صحنه دعوت خواهم کرد ! یعنی اختیار و انتخاب با من است! پس اگر تا به امروز
برای هیچ شعر و داستانی به حریم خصوصی من دعوت نشده اید، بعد از این هم نخواهید شد
تا نقش اول عاشقانه های من باشید!
- واقعا تا حالا از
این زاویه به حضور یک نویسنده در جهان خود نگاه کرده بودید؟! کدام نویسنده ی عاقلی
اعم از شاعر و داستان نویس، اول کارش را به منصه ی ظهور می گذارد و بعد از بین
خوانندگان به دنبال بازیگر نقش اول می گردد؟!-
اینرا گفتم تا حاضران به غایبان بگویند،شاعر نشدم که
عاشق شوم! آن هم از آن نوعش که چند صباحی در این مجاز بگردم و چند مخاطب خاص به
جیب بزنم و پیِ افول و قهر و غضب منتقدی، مساءالخیر بگویم و بروم!
شاعر نشدم که جواب هر سلام تان را به گل و بلبل و
باغ پشتی حواله کنم!
نویسنده نشدم که هر گاه تریج عبای توهمات شما در
همزاد پنداری با اشعار و نوشتارم، به تیزی واقعیات گرفت، دلیل بی تفاوتی های خود
به احساسات کذایی شما را سوژه ی نوشته ها و انگیزه ی قلمم کنم.
اگر هم می بینید همین چند خط را به خود رنجه ی نوشتن
دادم، خواستم بگویم، عاشق بودم که شاعر شدم و این ها که می خوانید ارث پدری کسی
نیست. خواستید، بخوانید و لذت ببرید؛ خواستید، بخوانید و بسوزانید! از این بالا
تر؟!
حالا هم گلاب به روی تان می خواهم کمی تراوشات مبتذل
ادبی نثار آن پدر نداشته ای بکنم که مادرش خسته از کار در خانه ی عفاف برگشته !
همان که از گرسنگی غریزه، ما تحت مجازی خود را لیسیده و انگل وجودش را در هر کجای
این خانه بالا می آورد!
راه درمان خیال بیمار و طاعون زده ی امثال تو را نمی
دانم فقط کِرم وجودت را در جنازه ی برهنه ی کسانی سیر کن که عمه شان در این دهکده
ی جهانی، ننه من غریبم باز خوبی است!
ما زنده به عشق ایم. پس،
نفس خسته و چشم ناپاک و سایه ی هرزه ات به روی حریم
خصوصی من، غبار بنشاند، می دهم از همان جا که به این دنیا آمده ای، چَپل چَپانت
کنند!
امیر معصومی/آمونیاک
فروردین نود و چهار