عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسد های بی حصار اندیشه " ... قسمت ششم

شیوا غافل از اونچه که در ذهنیت امیر گذشته بود، در عالم خودش غرق بود، به همون اندازه معلق که در وان، صبح امروز رو به خاطر میاورد، درست از لحظه ای که چشماش و باز کرد:

 

با پشت انگشتاش گرمای لیوان رو تست کرد، سرد شده بود شیر عسلی که سهیل، صبح قبل از رفتنش برای شیوا کنار تخت گذاشته بود؛ ملافه رو دور خودش پیچید و به پهلوی دیگه خوابید؛

نزدیک به یه ماه از اولین چت اون با امیر گذشته اما هنوزم به چیزی که می خواست، نرسیده بود، شاید ملاقات امروز نقطه ی عطفی در بهبود این رابطه باشه.

دمر خوابید...با خودش فکر کرد:" اشتباه کردم... نباید از قرار امروزم چیزی به بهار می گفتم..اما...نه... بهتره بدونه... از اومدن امیر به تهران خبر داره...شک می کرد اگه نمی گفتم..."...

نگاهش در امتداد جای خالی سهیل روی تخت ثابت شد. در تمام این عشق ورزی ها جای چه حسی خالی بود که شیوا رو به وادی یه مرد اجنبی کشید؟!ماه اخیر، روزهایی بودند سراسر دروغ !!! به خودش، به سهیل، به بهار!!! تمام ماه گذشته رو از رفتار های س ک س یِ سهیل طفره رفته بود و امروز تنها چیزی که برای ملاقات با امیر اون رو هیجان زده می کرد، تصور معاشقه ای ناب بود.

طاق باز چرخید، ملافه  به دست و پاش پیچید. خودش و از تخت کند و ملافه رو کنار زد. اندامش و ورانداز کرد... از بالا تا پایین.... ساق پاش و بالا آورد، لباس خواب تا رو شکمش سر خورد...

زانوش و خم کرد و دید که لاک ناخن پاش پریده ... فکر کرد بهتره با رنگ صندلای امروز، هماهنگ شون کنه....انگشتان کشیده ی پاها و ساق های مثل غزالش با  اون فرم کم نظیرعضله، همیشه  برای سهیل محرک بود اما...!!!! حس تملک مردانه ی سهیل بر اندام شیوا، اونهم عاری از هر تعریف مردانه و عاشقانه ای، سر پوشی بر احساسات داغ زنانه ش شده بود و عشوه گری  و شیدایی های اون و تنها در رویاهاش خلاصه می کرد.... دستاش و کنار گردنش گذاشت و از روی سینه تا شکم پایین آورد...خوش فرم و محکم....گندم گون، عاری از هر زائده مویی....روی تخت نیم خیز شد و نشست...یادش اومد سهیل گفته بود، برنامه سفرش لغو شده، باید فکری می کرد؛ به آشپزخونه رفت، مثل همیشه، سهیل زیر کتری رو روشن گذاشته شده بود تا هر وقت شیوا بیدار شد، چای صبحانه آماده باشه؛ ساعت ده بود، حتما تا حالا پرستو هم از خواب بیدار شده، صبحانه رو روی میز چید و شماره ی پرستو رو گرفت.

تا ساعت چهار که خودش و به موقع سر قرار رسوند، هنوز از رفتنش مطمئن نبود! ... ورود امیر به کافی شاپ و دیده بود اما هنوز برای پیاده شدن از تاکسی مردد بود:

" چرا تردید؟! چرا ترس؟! اگه چیزی پیش بیاد که نتونم برا بهار توجیه کنم؟! اگه.... اگه ..."

در لحظه تصمیمش و گرفت، خیلی آروم حلقه ی ازدواج رو از دستش در آورد و توی کیفش گذاشت، کرایه تاکسی رو داد، پیاده شد و به سمت کافی شاپ رفت، وارد شد؛ خیلی زود امیر و شناخت، با یه پیراهن سفید و شلوار جین، خیلی جذاب تر از عکسایی بود که بهار نشونش داده بود. کفشای تازه واکس خورده و شوارلیِ خوش رنگی که نشون می داد، امیر هیچ ابایی از اندام نمایی مردانه اش نداره! پیراهنِ سفید و نیمه آستین با یقه ای باز که باعث می شد بالا تنه ی امیر با  سینه ی ستبر و شانه های پهن، بلند تر به نظر بیاد.

با لباسایی که در هماهنگی با سلیقه ی امیر،از طرف بهار پیشنهاد داده شده بود، شیوا، ناخواسته  اولین و مهمترین قدم رو، در محکم کردن عشق بصری، بین خودش و امیر ، برداشته بود.

به بهانه گذاشتن عینک آفتابی، دستش و تو کیف برد و حلقه رو سُر داد توی انگشت ش؛ از نظر اون امیر رقیب قابلی بود برای سهیل و این تاهل پنهان کردن نداشت! ...

" آقا امیر؟! ... و گفتگویی که بر خلاف اضطرابش در اولین چت، سراسر شعف بود. شوخ طبعیِ امیر، هر اندیشه ای رو در غیر متعارف بودن این ملاقات، از بین می برد.

بعد از چند دقیقه در گریز از جواب سوال امیر، میلک سفارش داد و گفتگو رو به سمتی کشید که امیر قدری از زندگیِ مشترکش بگه تا اگه بعدا دانسته هایی از بهار رو لو داد، گفته های خود امیر رو بهونه کنه اما بی فایده بود... طفره، طفره ، طفره.... امیر اون و به یک ذوئل گفتاری کشیده بود؛

بلند شد، بی نتیجه بود، در برابر زیرکیِ امیر خلع سلاح شده بود اما امیر با جمله ی دستوری اما نرم ازش خواست که بشینه... چاره ای نبود، خودِ واقعیش و روبروی امیر نشوند، دستای امیر رو گرفت، در این سکوت، حسی داشتن که یه جورایی با هوس باز بودن امیر، نمی خوند.

لیوان شیر رو با اشاره ی امیر به طرف خودش کشید.هیچ سلطه ای روی این دیدار نداشت جز...!!!

توت فرنگی و روبروی لبای عنابی رنگ امیر نگه داشت و منتظر واکنشی شد که شاید رویاهای یک ماهه ی اون و تعبیر می کرد ... و کرد، نگاهش به مکیدن توت فرنگی در دهان امیر خیره موند، ساقای پاش و رو هم انداخت و روناش و کمی به هم فشرد، تمام اندامش در یک واکنش طریف زنانه منقبض شد، چشمای براق امیر با نگاه شیرینش، خیلی زود به شیطنت زنانه ی شیوا، بله گفت!

به بهانه ی این که سهیل مسافرته و باید زودتر بره خونه ی مامان، امیر رو به رفتن تشویق کرد.

امیر بدونِ هیچ کنجکاوی، صورت حساب و پرداخت و از کافه خارج شدن، ماشین نزدیک بود،

شیوا لوازم صندلیِ جلو رو جابجا کرد و نشست، می دونست باید کجا بره. موبایلش و درآورد و شماره ای گرفت:

" سلام مامان... خوبی؟... بابا کجاس؟... محمد خونه اس؟..اوهوم... ممم .... مامان من تا خونه پرستو میرم و یکی دو ساعت دیگه میام...اشکالی نداره؟!... همینجوری، دلیل خاصی نداره...باشه...قربونه تو مامان گلم...فعلا خدافظ... "

خودشم نمی دونست با کی حرف زده!!!

سبکسری می کرد... تصور  گـُر گرفتن با اولین بوسه ی امیر، گرم شدن در آغوشی که اون بار ها وعده داده بود، به صحنه کشیدن تمام  طنازی هایی که سهیل هیچ وقت به اون فرصت نداده بود، تصور لمسِ حجم مردانه ای که بدون هیچ قرارداد و معامله ای، در بین بازوانش می گرفت، خوابیدن در کنار مردی دیگه که غرور مالکانه ی سهیل و در هم میشکست، تصاحب تمام زندگی بهار و به خاک مالیدنِ بینیِ زنی که به گمان خودش از سادگیِ شیوا، طعمه ای ساخته بود برای ارضاء احساسات خودش، و اینها همه ی چیزایی بود که راه خونه ی پرستو رو ، بی هیچ هراسی به امیر نشون داد وقتی امیر پرسید:

" خونه پرستو کجاس؟!! " ... خندید و گفت :

" پرستوها خونه ندارن، تو این فصل فقط کوچ میکنن، ولی اگه خیلی دوست داری، برو گیشا"

" بلــــــــــــــه!  ما هم  تصمیم داریم کوچ کنیم" ...و هر دو خندیده بودن...

شیوا خواست که کمی بیشتر به فضای امیر نزدیک شه:

" ببینم این  امیر خان سلیقه ی موسیقی ش چطوریاس..چطوری سی دی روشن میشه؟" 

امیر از این پیشنهاد خوشش نیومد، اصلن وقت خوبی برای روشن کردن سی دی نبود، میدونست چه آهنگی رو قراره بشنون ..گفت:

" شیوا من صدام خوبه میخوای واست بخونم؟! "

شیوا در حالی که با کنترل سی دی ور میرفت تا روشنش کنه با خنده جواب داد:

" لازم نیست همه هنرهات و خرجِ من کنی! " ...

صدای لایت گیتار:

" یه روز تو زندگیم بودی..  همینجا رو به روم بودی..... اما آرزوم نبودی

فکر میکردم از آسمون.....  باید بیاد یه روزی اون... تا آرزوم بشه تموم

یه اشتباهی کردم و.... دل تو رو شکستم و...... نمیبخشم خودمو

حالا پشیمون شدم و...... میخوام تو باشی پیشم و...... حق داری که نبخشی

شرمندتم .....یه ستاره داشتم و...... دنبال اون میگشتم و...... شاکی از این بودم که من ستاره ایی ندارم

ستاره بود تو مشتم و.... تکیه میداد به پشتم و....... احساسشو میکشتم و....... احساستو میکشتم...... "

توی اوی فضا این آهنگ تکان دهنده بود و هردو لال مونی گرفته بودن! نُت ها همه فالش بودن!

شیوا می تونست هر جوری معنا کند، آهنگی رو که می شنید، اینکه عمداً آماده ی پخش شده یا نه؟؟!! اینکه امیر در تمامه طول مسیر به این فکر کرده که پشت کردن به بهار، بزرگترین اشتباه زندگیشِ یا شایدم خواسته بود به شیوا حالی کنه که حواسش به سهیل و ارزش های زندگی مشترکش باشه!!!....

مهم نبود، حالا که کنار هم نشسته به سمت یه مقصد مشترک می رفتن، اصلا مهم نبود....

هردوشون داشتن به یه موضوع فکر می کردن که انکار ناپذیر بود ( شیوا و سهیل- امیر و بهار)..

تا امیر اومد آهنگ و عوض کنه، صدای زنگ و ویبره ی موبایل امیر، همه ی اتمسفر اطرافُ به خودش جذب کرد...امیر صدای موسیقی رو بست؛ تا شماره رو دید عینهو کانگورو برقی، سر جاش بالا و پایین می پرید و دنبال جای پارک  بود، همزمان هم با ادا اطفار، می خواست  به شیوا حالی کنه که جیکش در نیاد! زنی پشت خط بود و صداش به وضوح میومد:

" الو.... سلام." ... امیر گلوش و صاف کرد:

"سلام بهارم، عزیزم، خوبی؟ " ... بهار بود، دلخور و ناراحت! :

"نه ... تو بهتری! چرا جواب اس ام من و نمیدی..دستت به چی بنده؟! " ... امیر که میدونست شیوا داره میشنوه، از متلک بهار، ناراحت شد:

" به فرمون عزیزم...دارم رانندگی می کنم، ندیدم ...چی کار داشتی؟"

" هیچی... میخوام بدونم بعد یک ماه اومدی تهران، مهمتر از با من بودن چیه تو زندگیت؟!" ...

امیر تشر زد:

" خب من از صبح خونه بودم، حق ندارم 2 ساعتی تو این خیابون های پایتخت بچرخم؟! پوکیدم

بخدا ..." ... بهار هم عصبی بود:

" پس اگه تیکه خوبی هم گیرت اومد بی نصیبش نذار...شهرستان گیرت نمیاد...تو هم که  از

قحطی در رفتی! ".... جمع کردن این بحث کار خودِ امیر بود، زد به درِ مزاح:

" راستش نمیدونم باید ببینم چی میشه ..پناه بر خدا... " ... بهار هم کوتاه اومد:

" امیر تو چقدر عوض شدی! اینجوری نبودی! کسی کنارته؟! " ... امیر برگشت و نگاهی به شیوا کرد:

" آره ... مونیکا بلوچی ! " چشمک زد و شیوا سرش و پایین انداخت. بهار گفت:

" مسخره بازی در نیار...ببین چی می گم بهت؟! اگه میخوای یه سامونی به اوضاع و

احوالمون بدی، همین الان پاشو بیا... بابام الان میاد کارت داره." ....

" عجب! من به همین خاطر این همه راه و کوبیدم اومدم، حالا ددی گرامی نمی تونن صبر کنن من کارم و انجام بدم و بیام؟! بزار یه کم  بچرخم حال و هوای روستاییم جاش و با حال و هوای شهری عوض کنه، آرامش بگیرم و بیام. "... شیوا لبش و گزید و روش به سمت پنجره برگردوند تا از نگاه سنگین امیر فرار کنه. صدای بهار که سعی در کشیدن امیر به سمت خودش داشت میومد:

" امیر تو فقط با من به آرامش میرسی، خودت که میدونی ...میخوام قبلش با هم بریم یه جای

دنج و قدیمی تا منم حرفام و قبلش بهت بگم! دیر بیای دیگه هیچ وقت رنگ آرامش و نمیبینی

عزیز دلم! پس زود باش ...کجایی آلان؟! "

" یوسف آبادم..نه! نه! ببخش آریا شهرم. "... یه لحظه پشیمون شد از صداقتش:

" ببین حواسم و پرت میکنی، منم شهرستانی! خیابونا رو قاطی کردم. "... بهار اما گل گرفت:

" آخ گفتی یوسف آباد!  یاد اون کافی شاپه افتادم که می رفتیم، یادته؟ من تا نیم ساعت

دیگه خودم و می رسونم اونجا، خدام به خداتِ اونجا نباشی امیر جونم! ... نباشی دست یکی رو

از تو خیابون می گیرم و با خودم میبرم توو! " ..صدای خنده ی تلخ بهار، نیمه کاره قطع شد:

" الو الو ... صدات و ندارم! الوووو..... لعنتی شارژم ندارممممممم... صبر کنننن. "

دست و پام شل امیر شده بود، نفسش تنگ، حس می کرد مغزش از کار افتاده بود، هیچ کاری از دستش بر نمی اومد...فقط آروم یه نگاه به شیوا کرد، فهمید اونم تا آخر این ماجرا رو فهمیده...همه چیز، همه وعده هایی که هم به خودش و هم به شیوا داده بود در عرض یک دقیقه جاش رو با لبخند نسبتا مهربون شیوا عوض کرد! ... سرش و رو فرمون گذاشت، همه چیز خراب شده بود، درسته! آره!  همیشه موقع شکار  ر.ی. د .ن. ش میگیره!...

بهار بود، "بهارم" ! زنی در برابر " آمونیاک من"! ، بهار با امیر تماس گرفته بود اما، داشت به شیوا می فهموند که حواسش به همه چی هست، باید زودتر این عاشقانه رو تموم کنه و برا گزارش ِ کار، خودش و برسونه...شیوا غلتیدن دونه های سرد عرق رو به طرف کمرش حس می کرد... می دونست این بار که ماشین روشن بشه به سمتی میره که بهار خواسته، باید نشون میداد که حریم زناشویی امیر براش مهمه و قرار نیست تهدیدی برای زندگی مشترکش باشه، دنبال لحظات آرامش بخش این رابطه ی یه ماهه گشت تا ذهن امیر رو از تضاد احساسی که درگیرش شده بود، رها کنه... و این بار نوبت شیوا بود تا اتمسفر و بشکافه! پرسید:

" پس اسم همسر ت بهارِ... نه؟! ... چه اسم خوشگلی؟! ... خودتم  بهار صداش میکنی؟! ... عکسش رو داری ببینم؟! " و سعی می کرد با اشتیاق برای دیدن بهار، حضور بیموقع اون و در این خلوت، بی تاثیر جلوه بده! اما امیر حرفش چیز دیگری بود:

" ما داریم چی کار می کنیم شیوا؟! کجای کاریم الان ؟! بگو من چی کارکنم؟! من حالم خوب نیست! " و عجیب حواس امیر از هم پاشیده بود، شیوا هم روش خودش و داشت اینجور وقتا:

" خوب امیر من عاشق وقتایی هستم که تو حالت خوب نیست! یادته از اون روز که برام داستان

شیرین و فرهاد و مجسم کردی و توی چت از حال و هوات، پای کوه بیستون گفتی؛ من تا صبح

خوابت و می دیدم، توی خواب تو فرهاد بودی و من شیرین.... از 6 سالگیم هیچ شبی به اون آرومی نداشتم، اونم وقتایی که بابام کنارم بود ودستام می گرفت، داستان میخوند تا خوابم ببره... تا بحال... " ...

همینطور که شیوا از خاطرات کودکیش می گفت، از نوازشهای پدرش، از دعواهای تو کوچه با پسر همسایه سر دوچرخه ... از اولین بار که یه فحش یاد گرفت، از اولین بار که تو کلاس دوستاش مسخرش کردن ... از عروسک هایی که دلش میخواست اما هیچ وقت کوکشون نکرد! حتی از اولین پسری که عاشقش شده بود... می خواست امیر و آروم کنه! هم اشک توو چشمای اون جمع شده بود هم امیر؛ دیگه فضا رو نمی شد به نفع هیچ کدوم تغییر داد!

لحن صداش آروم و جذاب بود و امیر احساس می کرد، کلاماتی که می گه تا عمق استخونش نفوذ می کنه، نمی خواست این حالت از بین ببره؛ از نظر امیر اونا تازه به نقطه عطف رسیده بودن، احساسات غریزی کنار رفته بود، دیگه جایی برا هوس نبود تنها چیزی که احساس نمی کرد این بود که شیوا زنی با تمام جذابیت های زنانه، کنارشه و تا ساعتی دیگه قرار بود تو بغل هم یا روی هم یا زیر هم! باشن، لحظه ایی که هردو بارها در ذهن خودشون تجسم کرده بودن اما....!

و حالا امیر نمی دونست این حرفا رو بزاره به حساب حس حسادت زنونه یا تحریک اون به رفتن... یا شایدم  نرفتن!شایدم یه جورایی حس تحریک حسادت امیر بود!

اما این حس چی میشه؟امیر از خودش می پرسید واسه چی اینجاست ؟چی اون و کشونده که تا  لب چشمه بره ؟

اون دنبال محوری می گشت برای منحرف کردن تمامی هوش و حواس شش گانه اش که با وجود انجام تمام و کمال یک هـمخـوابگی عالی در طول زندگیش تا به امروز، انگار که هنوز سیراب نشده و تداومی رو میخواست که خوب میدونست  سرمنشأش کجاست ؟!
زیاده خواهی مفرط یک انسان که گویی سیرابی نداره از خواستن و خواستن و خواستن...

نمیدونست دیگران نقطه پایانی برای این حس سرکش و وحشی دارن یا خیر؟! اما احساس اون در این باره مثل نبردی است ابدی برای فتح سرزمینی که در هر بار فتح، گویی قلعه ای بکر و دور از دسترس رو برای لحظاتی مخصوص به تماشا می گذاره و دوباره از نظرها مخفیش میکنه تا نبردی دیگر و فتحی دیگر !
این نبرد هرگز برای امیر نبرد غالب و مغلوب، نبرد خیر و شر و یا نبرد فرشته و شیطان نبوده و نیست . نبردی بوده برای یافتن پاسخ این سوال که سر منشا این همه نیاز کجا و نقطه نهایتش کجاست ؟ !

دوست نداشت سرش و از رو فرمون برداره، نمیخواست اون لحظه چشمای شیوا رو ببینه. ..

صدای ماشین هایی که تو اتوبان از کنارشون رد میشدن رو اصلن نمی شنید... در همین حین ناگهان صدای کوبیدن دستی محکم پشت شیشه ماشین نفس هردوشون رو حبس کرد؛

امیر از جا پرید، پسر بچه ای علیل با دو دست قطع شده از مچ، کنار ماشین واستاده و هی میکوبید به شیشه...

امیر نگاهش کرد و خواست، حرفی بزنه بهش اما، دستاش و که دید دلش نیومد؛ شیشه رو داد پایین:

" پسر جان وسط اتوبان چرا جفت پا میری توی شیشه ی ماشین؟!این دیگه چه مدلشه؟! هان؟! ... با توام! ... چرا حرف نمیزنی؟! "

پسرک همینجور زل زده بود و هیچ حرفی نمیزد... پول میخواست اما انگار  نگاهش حرف دیگه ایی داشت! ...

امیر و شیوا مشغول پیدا کردن پول خرد تو کیفاشون شدن! امیر یه هزاری در آورد و شیوا هم یه دو هزار تومانی؛ اینجور وقتا امیر سعی میکرد حداقل کمی بیشتر از طرف مقابل رو کنه اما پو ل خرد نداشت. به پسرک گفت:

" بیا پسر جان بگیر..."  اما بازم پسرک میخ کنار ماشین واستاده بود و فقط نگاه میکرد.

چو ن دستاش از مچ قطع شده بود، نمیتونست پول رو بگیره، امیر اسکناس ها رو گذاشت توی جیب جلوی کاپشن ش.... اما انگا ر نه انگار.... میخ بود!

" شیوا !  این چشه؟! جدیدن تله پاتی پول میگیرن؟! "

" ولش کن امیر، دیرت شده، من میرم. نیم ساعت گذشته از زنگ بهار، برو به زندگیت برس، منتظرته ".... شیوا در و باز کرد تا پیاده شه:

" صبر کن شیوا!  من از اونجا واسط یه یادگاری آوردم، صبر کن بیارمش." امیر پیاده شد و از کیفش در صندلی عقب بسته ای درآورد و به طرف شیوا دراز کرد:

" بیخیال امیر، قرار ما این چیزا نبود...من فقط ازت دفترخاطرات و شعرات و خواستم نه چیز دیگه "...

" ببین عزیزم توی اونا هیچی نیست جز سیاهی و تاریکی  ... اینم نا قابله ازم قبول کن... تا خونه نرفتی بازش نکنی ها ! " ... شیوا لبخندی زد و هدیه رو قبول کرد:

" مراقب خودت باش امیر من!"

" منُ ببخش، نمیخواستم اینجوری بشه،  برو عزیزم بسلامت، تو هم مراقب خودت باش " ...

امیر، لحظه ی آخر دوباره دستای شیوا رو گرفت ...یخ کرده و لَخت و با حالتی کرخت ..بوسیدش و خدا حافظی کرد!

هنوزم احساس میکرد  بار سنگین نگاه پسرک رو تنشه  و دنبالش میکنه! ماشین و روشن کرد و راه افتاد... توی آیینه دید که صورت و نگاه پسرک هنوز رو ماشین قفله  و امتداد نگاهش رو تا آخرین لحظه که از اونجا دور میشد، حس می کرد!!!

شیوا کنار اتوبان ایستاده بود... صدقه ای به پسرک ....بوسه ای به امیر.... و این اختتامیه ای بود بر یک دیدار تراژدیک...

گوشیش و چک کرد، یه اس از بهار " کدوم گوری هستی؟! تو مرکز خرید منتظرم" .

نگاه خیره ی پسرک از ماشین امیر کنده شد و بهش زل زد...

تو چشماش طالع گنگی میدید که نمی دونست سرنوشت خودشه یا بهار....؟!!!

 

 

ادامه دارد ...



 

 

" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت پنجم



بهار رو خیلی راحت می شد از شال سفید و مانتوی قرمزی که پوشیده بود شناخت، توی کافی شاپ مرکز خرید نشسته بود و مدام ساعتش و چک می کرد، دلواپس تاخیر شیوا شده بود که  آروم و بی صدا به طرفش می رفت؛ شیوا مانتوش و کمی بالا کشید و نشست:

" سلام. " ... بهار حس خوبی نداشت اما :

" سلام خانم! خوبی؟! " ... اگه به شیوا بود هرگز سر این قرار نمیومد:

" ای  ی ی ی ی ...بد نیستم! " ...

" بد نیستی ؟؟!!! اونم بعد از یه قرار عاشقانه ؟!"

شیوا سعی می کرد نگاهش و از بهار بدزده و انگار که چیزی نشنیده؛

" هی با توام!  انگاری هنوز هوش و حواست بر نگشته؟؟!!! بستنی سفارش دادم، موافقی که؟! " ...

شیوا شونه ای بالا انداخت و با بی تفاوتیِ تمام شماره ای گرفت:

" سلام....کجایی؟؟؟کی میای؟؟؟ باشه ...باشه.. خدافظ. " ... این کارش بهار و ناراحت کرد:

" شیوااااا!!!! چیزی شده؟! "

" نه مگه قرار بوده چیزی بشه؟ " .... بهار اخماش و توی هم کشید:

" خوبه چیزی نشده و مثل سگ پاچه می گیری!...چیزی میشد حتما... " شیوا تندی کرد:

" حرف مفت نزن! ".... بهار خوب می دونست که باید سکوت کنه اما این کنجکاوی، تو مرحله ای نبود که قابل کنترل باشه:

" باشه...پولش و میدم...حالا میگی چی شده یا نه؟؟؟ "

شیوا چشم غره ای رفت و با صدایی که از میزای کناری به خوبی شنیده می شد پرسید:

" چی می خوای بدونی؟؟؟هان؟؟؟چی هست که نمی دونی؟؟؟ "

" هـُش ش ش ش ش ....دیوونه...صدات و بیار پایین...چه مرگته؟؟ " شیوا لج کرد و با صدای بلند تر ادامه داد:

" همه این آتیشا از گور تو بلند میشه! چی رو می خواستی ثابت کنی؟! ...آره ه ه حق با تو بود، تو راست می گفتی که به بر و رو و رخت و لباس نیست ...این کاراااا... "

بهار دوید توی کلامش:

" تو رو خدا آروم باش شیوا...آروم..."   خیلی سعی می کرد با صدای کوتاه و حرکات دستش  تن صدای شیوا رو پایین بیاره ..اما نمی دونست چرا نتیجه عکس داره؟! شیوا داد می زد:

" تو لعنتی از اول هم می دونستی طرف محل سگ هم نمیده... " ... ناگهان با لحنی که حالت عجز و لابه به خود گرفته بود، پرسید:

" تو رو خدا بهار ..هدفت چی بود؟!  تو که می دونستی سنگِ رو یخ می شم، تو که می دونستی دست رد به سینه ام می زنه " ... با این جمله ی آخر، بهار از ته دل ذوق زده شد، لبخندش و مهار کرد و گفت :

" چیه؟! انگاری وهم برِت داشته، از اولم قرار نبود چیز خوبی این وسط اتفاق بیافته!!! "....

طعنه ی کلام بهار، خارج از ظرفیت شیوا و شرایط فعلیش بود...تنها جوابش کشیده ی محکمی از طرف شیوا بود که خون رو به چهره ی بهاردووند!

شیوا منتظر جواب نموند، باید می رفت و رفت ....

بهار آروم و بی تفاوت، موهاش و که از شال بیرون ریخته بود رو مرتب کرد، نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد...گار سون سینی به دست منتظر حرفی از بهار بود؛  پول بستنی ها رو کنار سینی گذاشت و انعامی هم طرف دیگه ی اون...

احساس خوشایندی که داشت پنهان نمی شد.لبخند رضایت تمام چهره اش رو پر کرده بود... چشمکی به دخترکی که وارد مغازه می شد زد و خارج شد، با خودش گفت :

" اگه امیر اغوای زیبایی، جذابیت و مهربونیِ شیوا نشده، چیز دیگه ای نیست که من نگرانش باشم. "

****

شیوا از مرکز خرید زد بیرون، برای تاکسی دست بلند کرد: " در بست."

رو صندلی تاکسی ولو شد.. بدنش کرخ بود... تمام فشار عصبییِ امروز رو به صورت بهار نواخته بود...سر انگشتاش از سیلی محکمی که به بهار زده بود احساس سوزش داشت... از این که تونسته بود از این بازی بیرونش کنه خوشحال بود. حالا باور می کرد که  تا حالا آب ندیده والا شناگر ماهریه......
هر طوری که بود خودش و به خونه رسوند....

منتظر آسانسور نشد، بدون این که به چیزی فکر کنه پله ها رو یکی یکی شمرد و بالا رفت.سهیل اومده بود! خیلی زودتر از اون که گفته بود، قبل از این که زنگ رو بزنه، احتمال داد که خواب باشه، خیلی آروم کلید انداخت و وارد شد؛ یه چیزی به پایین در گیر کرد، با کمی فشار داخل شد، یه جفت کفش ورنی ِ پاشنه بلند...آشنا نبودن...مشام ِ زنونه ش این عطر جدید رو هم نمی شناخت، خیلی غیر ارادی به طرف اتاق خواب رفت و در نیمه باز رو با سر انگشتاش به داخل هول داد...این بار هم زنی رو که کنار سهیل خوابیده بود، نمی شناخت...؟!

 " شیوا....شیییوا....شیوا عزیزم.... "

 چشمای خیسش، تار می دیدن...سهیل با همون کت چرم مشکی ، لیوان به دست ، با یه دستمال مرطوب، پیشونی تب کرده اش رو خنک می کرد:

" بیداری؟! خوبی؟! جون به سر میشم با این حال تو....این جوری نمیشه...باید بریم دکتر ...نمی فهمم شیوا؟!...این ماه دفعه ی سومه... پاشو یه نگاه به خودت بنداز...رنگ به رو نداری..." ...

دست سهیل رو کنار زد، تمام نیروش و برا بلند شدن از روی تخت جمع کرد... سهیل نگران بود:

" کجا بودی عزیزم؟....چرا با مانتو خوابیدی؟؟!!!"

" با بهار بودم.. ساعت چنده؟ کی اومدی؟! "

" هشته...تازه رسیدم..." ...

دستی تو موهای شیوا برد و گفت: ببین با خودت چه می کنی؟! خیس خیسن...تا یه دوش بگیری، چایی دم می کنم..." ... لیوان و رو عسلی گذاشت و بلند شد، دوباره پرسید:

" نمی خوای بگی چی آشفته ات کرده؟!"

" خوبم." ... بلند شد و لباساش و در آورد.چرخی تو اتاق زد و حوله رو پای تخت پیدا کرد، وارد حمام که شد، سهیل آب وان رو ولرم کرده بود و بیرون می اومد، گونه ی شیوا رو بوسید و رفت آشپزخونه؛ خیلی نگران شده بود، شیوای همیشه شاد و شیطونش، یه ماه بود که خواب و خوراک نداشت، این کابوسا حتما دلیلی داره، ظرفای کثیف اطراف آشپزخونه رو تو سینک مرتب کرد،اسکاچ برداشت و تصمیم گرفت فردا از آقای کشاورز یه وقت بگیره برا مشاوره، شیوا که حرف نمی زد، خودش باید یه کاری می کرد.

*****

 هر بار با یکی... یکی که نمی شناخت... تو ضمیر ناخودآگاهش برای توجیه راهی که پیش گرفته بود دنبال دلیل می گشت...هر بارهم سهیل.. تنها چیزی که می تونست، دوستیه نا متعارف اون و امیر رو موجه نشون بده!، شروع خیانت از طرف سهیل بود اما نمیتونست تو افکارش، زنی رو پیدا کنه که سهیل بتونه رابطه عاشقانه باهاش بر قرار کنه، آخه اگه احساسی تو این زمینه داشت که این حال و روز شیوا نبود! این خلاء تنها نیرویی بود که اون رو تو ادامه ی این رابطه ی عاشقانه با امیر به پیش می برد..تنها چیزی که می تونست تو این موقعیت اون و به خلسه ببره مرور دیدار عاشقانه و لذت بخش امروزش بود با امیر، نفسش و حبس کرد و سرش و زیر آب فروبرد تا فارغ از صدای محیط با عشقش خلوت کنه...!!!

چهار هفته از اولین گفتگوی شیوا و امیر گذشته بود، علیرغم تصمیم امیر برای کنترل این رابطه و دوری کردن های گاه و بی گاه از شیوا، اما امروز بعد از گذشت یک ماه این قرار ملاقات با مهارت های زنانه ی شیوا بر قرار شده بود و امیر در این لحظه وسط ماجرا بود...

***

 

ساعت 4 عصر توی یکی از بهترین کافی شاپ های تهران، تو یوسف آباد؛

 قرار بود مهمترین اتفاق پس از ازدواجم به وقع بپیونده که صد البته اگر چه جذابیت وشور و هیجانِ تن دادن به یه ازدواج نامتقارن رو برام نداشت اما جذابیت های تازه ای داشت که تا به حال تجربه نکرده بودم. از همه مهمتر، شرایطی داشتم که هر کسی جای من قرار داشت، به لطف زیبایی و جذابیت های آمونیاک، این کارو انجام می داد.

بوی قهوه وسیگار و صدای موزیک ملایم مایکل بولتون، فضای اونجا رو چنان رویایی کرده بود که این نگرانی که ممکنه آمونیاکِ من خودش و به اونجا نرسونه رو فراموش میکردم...

همین طور زنهایی که تا قبل ورودشون، حالتی معصومانه و عادی داشتن و در اونجا، آرایش ها غلیظ تر و با طرفشون صمیمی تر، یعنی همون جیک تو جیک، گاها هم سیگار بر لب و ژستی روشن فکرانه با تکان دادن سر به طرف مقابلشان اعتماد به نفس قرض میدادن...

برام خیلی غریب نبود، زیاد تو این موقعیت ها قرار داشتم اما چیزی که با همیشه متفاوت بود، قرار من با آمونیاک بود.

" قربان چی میل دارین؟ "

" ممنونم، فعلن هیچی، مهمون دارم. اومدن حتما زحمت میدم ... ببخشید میشه آهنگhow am I supposted مایکل بولتون روبرام پلی کنین؟! "

" چشم، حتمن قربان... !" ....

تقریبا ناراضی راهش و کشید و رفت. یه نیم گاهی به ساعتم کردم، ساعت انگار 15 دقیقه جلوتر از 4 بود و این نگرانی منو بیشتر میکرد و البته شور و هیجانش! ...

همزمان با شروع آهنگ سفارشیم، نگاه سنگینی ذهن من و به خودش جلب کرد، زنی با مانتوی سفید، روسری نیلی و کیفِ چرمی مارکدار که بیشتر از همه تو نگاه اول برند کیف و کفشش نظرم و جلب کرد.

" آقا امیر؟ " ... واستادم و با لبخندی که نمیشد پنهانش کرد ادامه دادم :

" بلهههههه، بله! اوه.. یسس! اوو مای گاددددد! بفرمایین پلیز، شما هم خانم آمونیاک باید باشین حتمنی؟! "

با تردید با هم دست دادیم و نشست. مثل دخترای تازه بالغ شده، نا توان از پنهان کردن شرم اولین قرار ملاقات، گونه هاش به سرخی میزد... باید حرفی میزدم ورای تعارفات معمولی، حرفی که ذهنش و متوجه امری فراتر از یه قرار نا متعارف با یه مرد غریبه بکنه! نتیجه ی گوهر بار چندین بار چت و ایمیل، همینجا تو همین لحظه داشت به ثمر می رسید:

 " کیف احوال آمونیاک؟! صدامو داری آمونیاک جان؟! کیف احوال؟" ... هردو زدیم زیر خنده و بلا فاصله جواب داد:

 " بله له، اوه یس، صداتون و دارم اونم دالبی" …

صدای خنده مون بیشتر شد طوری که آدمهای دو سه میز اونطرف تر هم با لبخندی از روی تعجب، مارو نیگاه کردن و این برام اصلن مهم نبود..مهم این بود اتمسفر بینمون رو به نفع خودم تغییر بدم، پرسید:

 " راستی فسنجون شیرین دوست داری یا ترش؟ "

 به همراه خنده بیشتر جواب دادم:

" فسنجون رسما دوست نمیخورم اما شما شف باشین دوست میبرم! "..... خنده....خنده....خنده... و ناگهان سکوتی لحظه ای همزمان با هم.... پیش کشیدن اولین گفتگوی چتی بین من و آمونیاک بهترین راه شکستن فضای نامتعارفی بود که ناخواسته حکم فرما شده بود؛ گفت:

" شما اونجور که می گفتین شباهتی به ماموت زنگ زده  ندارین ها! " ...

" منظورت اینه کرگدن بهتر به من میخوره؟ "

خنده و خنده... اینجا بود که احساس راحتی و رضایت و امنیت بیشتری، نسبت به جو حاکم دریافت کردم و بلافاصله پرسیدم :

" میتونم بپرسم چرا تو اولین چت، اون سوال رو از من پرسیدی؟ "

" کدوم سوال؟ "

" یادت نیس؟!!! " ... گفت :

" نه بخدا، تو فکر کن! من نمیدونم دیشب چایی خوردم یا نه؟! "  خندیدم:

" ازم پرسیدی تا حالا شده یکی یه کلمه ی محبت آمیز بهت بگه و تو با همه خوش اومدنت ولی مزه لذت شنیدن این کلمه رو از فرد دیگه ای تو ذهنت بچشونی؟ "

" کی؟!! ... من؟!! ممم!!! ...من پرسیدم؟" ...

همه ی خنده ها و هیجانات ناشی از خنده ها، یهویی جاشون رو با سکوت عمیقی بین ما عوض کردن و فقط  و فقط زل زدیم به مردمک چشمهای هم:

 " انکار نکن، میخوام بدونم ! "...

" راستش.... امیر......امیر!!! میشه سفارش بدیم اول؟...من میلک میخورم. "

" اوو... حتمن... "

منم مثل همیشه مِنو رو گرفتم جلوم  ولی، تنها چیزی که نمی دیدم لیست بود:

" منم لاته میخورم. " ...

بلافاصله گارسون رو دعوت کردم و سفارش هر دوی مان را دادم و با لبخندی آروم از آمونیاک خواستم که همچنان رشته حرف و گم نکنه و ادامه بده:

 " سر تا پا گوشم آمونیاک بانو... راستی دوست داری به همین اسم نتی ت صدات کنم یا اگه دوست داری اسم اصلیت و بگو... خوشحال میشم حالا که از دنیای مجازی زدیم بیرون، واقعیباشیم و مثل دوتا آدم بالغ پوست کنده با هم حرف بزنیم."

" ببین امیر جان، هم من شرایط تو رو میدونم هم تو، تا حدی از من میدونی. اگر مثل هم نباشیم حداقل تو خیلی از مسایل مشترکیم. من تا قبل از این که اولین بار باهات چت کنم، میشناختم ت، مطالبت و میخوندم و با همه شون رابطه برقرار کردم  و برام دلنشین بود. راستشم بخوای، عاملی که باعث شد بخوام بهت نزدیک بشم، همین احساساتت بود و همین جسارتی که تو عنوان مسایل داری. میدونی، من متاهلم ... تو هم هستی اما واقعن چی باعث شده الان ما اینجا باشیم؟! ... هم  تو میدونی هم من! ... نمیخوام ناله کنم که آی زندگیِ من اینجوریه،  فلانه...میدونم تو هم به نحوی درگیری و گوشت از این حرفا پره... " ...

کمی حالت جدی تری به خودم گرفتم و نزاشتم حرفش به آخر برسه، ادامه این حرف ها من و نه تنها به مقصودم نمی رسوند، شاید هم تبدیل می شد به صحنه اعتراف گیری و این اصلا خوشایند نبود:

" صبر کن آمونیاک جان!  اولا من هر چقدر هم درگیر باشم و هر چقدر هم گوشم پر باشه، دلیل نمیشه که نخوام حرفات بشنوم، من میدونم به زندگیت وابسته ای و بهش علاقه داری، به هر دلیل برا منم مهم نیست و بنا به همون دلایل هم الان اینجای غیر از اینه؟! "

بلند شد و یه نگاهی به سر تا پای من انداخت، احساس کردم یا میزاره میره و یا الانه وسط جمع حرفی بزنه که من نتونم   خودم و کنترل کنم و وضع رو از اینی که هست بدتر کنم:

" دلیل اومدن من اینجا و درخواست من از تو امیر، تنها یه دلیل داره که توی همون سوالیه که ازت پرسیدم و تو تا بحال هی طفره رفتی، میتونی پیدا کنی! "...

" حالا چرا ناراحت میشی؟! بشین لطفا... من احساس خوبی ندارم اینجوری! .."

آروم نشست و بدون این که توجه داشته باشیم، دست همدیگه رو گرفتیم، اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردیم، برقراری اولین تماس فیزیکی ما بود...

دستها کار خودشون و انجام میدادن! انگشتان هم کارشون و بلد بودن! ...

نگاهم و توی چشماش قفل کردم:

" ببین آمونیاک! ببخش اما من از این اسم خوشم نمیاد، چی صدات کنم؟ "

" شیوا."

" شیوااا ... ! ببین شیوا من این همه راه و از شهرستان اومدم تا الان درست تو همین موقعیت، قرار بگیرم و گرفتم، نمیخوام این موقعیت و از دست بدم، من به سوالت تو راه و جاده خیلی فکر کردم... تو همسرت و دوست داری یا زندگی ت رو؟! "  

" مگه فرق میکنه؟ همسرم زندگیمه و زندگیم همسرمه...اما..... "

" اما چی؟ "

" میدونی امیر من تو زندگیم به هرچی که میخواستم رسیدم، همسرم، هم خیلی مهربونه، هم خیلی به من علاقه نشون میده، هر کاری از دستش بر میاد انجام میده اما... اما هرچی فکر میکنم یه چیزی این وسط کمه! "

" تو هم میخواهی این خلاء رو با من پر کنی درسته؟ "

" خودخواهیه اما آره... درست حدس زدی...تو چی؟! این خلاء رو احساس نمیکنی تو زندگیت؟"

" راستش و بخوای شیوا از همون اول، احساس دیگه بهت داشتم و هرچقدر هم بهتر میشناسمت و از زندگیت و خودت میفهمم، این احساس بیشتر میشه... زندگی من از اولشم یه تراژدی بوده و فکر نمی کنم به این زودی ها هم به پایان برسه، تو اولین زنی هستی بعد از ازدواجم دارم بهش جدی فکر میکنم و قراره باهاش به یک رابطه طولانی ادامه بدم." ...

انگار این حرفا روش اثری نداشت چون گفت :

" نمیخوای از خودت و زندگیت بیشتر بگی امیر؟ میدونم داری منو می پیچونی "...

" این چه حرفیه؟! ... " موضوع و عوض کردم : "  این میلک مال شماست نه من! تا از دهن نیفتاده ترتیبش و بده" ...

شیوا آروم با نی و قاشق، میوه های روی لیوان و کنار زد، یه توت فرنگی رو برداشت آورد جلوی لبای من، به این معنی که می بایست  تو بخوریش... منم آروم با زبونم قِلش دادم رو لبام، اما غورتش ندادم و بر حسب عادت شروع کردم به میکیدن......!

این عمل از نظر من یه جور ابراز علاقه و احساس بود اما نه به حرف و کلام! اونجایی که هیچ کلامی نمیتونه اون و وصف کنه... و صد البته عملی محرک برای جلب رضایت و نشان دادن رضایت طرفین.... 

تو اون لحظه که من در حال مکیدن توت فرنگی بودم و شیوا در حال هم زدن لیوان، همچنان نگاه های هم و دنبال می کردیم اما هیچ کدوم از ما جرات حرف زدن نداشت هرچند از درون حرفا و نیازهامون و به هم دیکته میکردیم!

" امیر میشه اینجوری من و نگاه نکنی و حرف بزنی؟ از زنت و زندگیت بگو...اسم خانومت چیه؟"

" شیوا! چرا اینقدر زندگی خصوصی من برات مهمه و جذاب؟!"

" بیخیال امیر. نمیخوام بدونم! اصلن قهوه تو بخور، من دیرم میشه؛ سهیل مسافرته، منم باید برم خونه مامان اینا... نمیخوام فکر کنن وقتی شوهرم نیست من از آزادی هام سوء استفاده میکنم."

" باشه اما تازه  یک ساعته هم و دیدیم...عادلانه نیست...نگران نباش هرجا بخوای بری من میرسونمت. "

با گفتن این جمله که سهیل مسافرته دیگه هیچ حرف و نگاه و چیزی بین ما ردو بدل نشد و صرفا فعل  خوردن رو صرف کردیم!......

سعی کردم هر جوری شده زودتر پول میز و حساب کنم و از اونجا بزنیم بیرون...

آره درسته!...  بیرون از اونجا حوادث غیر قابل پیش بینی ای انتظار من و شیوا رو می کشید...

خونه ی شیوا آبستن حوادث بود! حوادث واقعی!... و ما ویار هم دیگه رو کرده بودیم، ویاری که خود نوید تولد بچه ای عجیب و ناقص الخلقه ای بود! ...

 

ادامه دارد ... 

" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت چهارم

" جسدهای بی حصار اندیشه " ...  قسمت چهارم

 

تک تک لباساش و توی مسیر حمام روی زمین انداخت، قبل از این که شیر آب و باز کنه صدای گوشی رو شنید، حوله رو برداشت و برگشت بیرون...:

" کو کیفم؟..اه ه ه... تو جیبم بود؟!...لعنتی...نه...تو آشپز خونه است..." پیداش کرد:

" الو...بفرمایین..." سهیل پشت خط بود:

" سلام...خوبی؟!چیه؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟! " صداش و صاف کرد:

" خوبم..طوری نیست..دنبال گوشیم می گشتم...چه خبر؟ "

" خواستم بگم امشب دیرتر میام، رفتی خونه مامانت خبر بده بیام دنبالت،کار نداری؟ "

"  نه، خدافظ." ... گر گرفته بود اما بدنش خیسه یه عرق سرد بود؛ " اگه واقعا اون طرف خط امیر بود، با این حالم می تونستم جواب بدم؟!" ... گوشی رو گذاشت و برگشت توی حمام؛

توی وان خوابید تا برای تمام کارها و دروغای امروزش، توجیهی پیدا کنه.

شیوا هنوز هم نمی دونست قراره تو این ماجرا، به کی؟ چی رو ثابت کنه؟!

کمتر از شش ماه قبل توی یک آرایشگاه با بهار آشنا شده بود.علیرغم اینکه خیلی سخت و نفوذناپذیر بود اما بهار با ظرافت های رفتاری که فقط خاص خودش بود، تونسته بود به راحتی ِ یک دوست چندین ساله، سر حرف رو با شیوا باز کنه و بعد از کلی بگو و بخند و صمیمیت، اون رو تا درِ خونه ش برسونه!

تمام این آشنایی در دو هفته ی اول، به چند اس ام اس احوالپرسی در بعد از ظهرهای طولانی تابستون خلاصه می شد برای وقت گذرونی اما بعد از گذشت یک ماه اگه همدیگه رو هفته ای سه روز ملاقات نمی کردن، یه جورایی خودشون و شرمنده و مدیون دوستی شون حس می کردن!

هر چند تهران به وسعت درد دل های زنانه ی شیوا و بهار بزرگ نبود! اما به قدر کافی پارک و کافی شاپ و مرکز خرید های رنگارنگ داشت که این دو نفر به این زودیا از تکرارِ با هم بودن، خسته و دلزده نشن!

اما ...

همیشه، یه روزی، یه جایی، یه کسی هست که به من و شما ثابت کنه، غریبه ای که در روز اول، برای آشنایی با شما دستش و دراز میکنه، جسارت و انگیزه ی پیش قدم شدن رو از کجا آورده؟! و این درست همون روزی بود که بهار، شیوا رو خارج از روال همیشگی، به نزدیک ترین کافی شاپ دعوت کرد و قدم اول رو برای پرده برداری از نقشه ی محرمانه اش برداشت!

شیوا هنوز هم از قبول درخواست بهار مطمئن نبود! حتی ازش پرسیده بود:

" بهار، قراره این وسط چه چیزی ثابت بشه؟! مگه نمی گی دوستش داری؟ پس این کارا برا چیه؟ " ... نیازی به فکر کردن نداشت بهار:

" می خوام آخرین قدم و با ایمان کامل بردارم، می تونی، قبول کن و الا یکی دیگه رو پیدا می کنم. " ... تازه شیوا فهمید که باید موضوع رو جدی بگیره! :

" به همین راحتی؟؟!! اگه اون یکی دیگه شوخی شوخی، جدی جدی افتاد پای شوهرت می خوای چه کنی؟ "

بهار نیشخندی زد و گفت:

" نه عزیز! نزاییده گیتی... قرار نیست به اونجاش برسه، بعد از اولین قرار ملاقات تو با امیر، اونم بر فرض محال اگه اتفاق افتاد! کسی که افسار این رابطه رو به دست میگیره منم نه تو! ... "

شیوا به دلش اومد، اون از سر هشدار دادن، در باره ی نفر سوم حرف می زد و اصلا فکر نمی کرد، بهار با همه ی اعتمادی که به شیوا نشون میده باز هم تا این اندازه شکاک باشه که هنوز هیچی نشده، با اقتدار کلامش، شیوا رو تحقیر کنه! خارج از رابطه ی دوستی، در لحظه تصمیمی گرفت که ضربان قلبش و بالا برد :

" قبول می کنم. " ... بهار یه برگه یادداشت از کیفش درآورد:

" بیا این آی دی امیره..می خوام لحظه به لحظه بشنوم ازت، متوجه ای که؟! " ...

" بله! متوجه ام! " ...  و سکوتی که شیوا رو به نشناخته ترین اتفاق زندگیش سوق می داد..

و امروز با بی تفاوتی امیر برای بر قراری تماس تلفنی، به نظر می رسید اولین تیر شیوا که به آمونیاک آغشته بود، به سنگ خورده بود!

چون امیر به خودش قولایی داده بود:

به خودم قول داد آمونیاک رو فراموش کنم، این برام آسونتر بود تا اینکه می خواستم حتی از روی کنجکاوی هم که شده یکبار بهش زنگ بزنم و یا حتی کمی بیشتر از کنجکاوی، ازش بخوام عکسش و ببینم یا حتی یه ملاقات ساده، به صرف یه قهوه توی یه کافی شاپ دنج.
با این حال تمامِ ماهِ گذشته، از اآخرین گفتگو با آمونیاک، همچنان چیزی شبیه به کرم یا بهتره بگم، وسوسه یا حس کشف یه نفر تازه، همیشه و همه جا حتی تو بدترین حالات باهام بود.

از اونجایی که 6 ماهِ زندگی گذشته ی من، دچار روزمرگی شدید و بطور غیر قابل باوری، یکنواخت سپری شده بود و همچین چیز شکوهمندی این وسط نبود، با آغوش باز آماده ی پذیرش هر جور ریسک و یا حادثه ای بودم! ...
معمولا شبا وقتم رو با دوستانی می گذروندم که من به واسطه ی موقعیت اجتماعی و مالی م، براشون حکم برگ برنده بودم، گاهی هم تنها! که صد البته در هر صورت، از هر دوش لذت می بردم، ولی تکرار مکررات همیشه ملال آور و کسل کننده بود.

آدمی که ازدواج کرده و دوران طلایی دوستی، نامزدی و اوایل ازدواج رو سپری کرده و از گذر یکنواختی 4 یا 5 سال بعدشم گذشته ، موقعیتی شبیه من براش مثل این میمونه که بلیطش تو لاتاری برنده بشه، یا نه! تولدِ یه زندگی جدید رو بخواد جشن بگیره. من این برگ برنده رو مدیون بهار بودم! آره درست می گم، اگه زن دیگه ایی بود قطعا نه من تو این موقعیت بودم و نه اون تو اون موقعیت!

 واقعیت این بود، بهار اولین و آخرین عشق زندگیم بوده و هست و بر مبنای قانون عشاق، عشق های بزرگ با دلایلی خیلی احمقانه و حقیر، به شکست میرسه و عشق ما هم از همین قانون بشر ساخته، اطاعت کرده بود!

آشنایی من با بهار بر می گرده به دوران دانشجویی، اونم تو یه شهر غریب، دور از خانواده، از دو خانواده ی کاملا متفاوت مثل جنسیت مون، ولی در رشته تحصیلی و غربت و عقاید، مشترک.

 بهار زنی بود که در عنفوان جوانی و شور هیجان خاصِ همون دوران، همکلاسی من تو دانشگاه بود، با مد روز اما چادر، از روی اجبار(هم دانشگاه، هم شهرستان !). ظاهری جذاب و افکار و عقاید عجیب و غریب، حداقل برای من! با خانواده ایی کاملا راحت و آزاد.

من از یه خانواده نسبتا متوسط  و سر شناس، با عقاید مذهبی قوی که همیشه منافع مذهب و آبروداری رو، به کوچکترین لذت های زندگی عادی ترجیح  میدادن و صیانت از اون از اوجب واجبات بود.

من با ورودم به یه شهر غریب و تنهایی، حس عجیب آزادی رو می بایست تجربه می کردم، این غریبی و این حس تنهایی، شباهت عجیبی به رابطه ی من با بهار داشت. درست به عجیبیه اتفاقی به نام ازدواج!

وحالا بعد از 5 سال زندگی مشترک، بهار تهران بود و من به واسطه کارم شهرستان و یه زندگی تلگرافی روبه نا کجا آباد! ...

در همین روزمرگی ها و فراز و نشیب ها، یه روز طبق روال معمول، بعد از پایین کشیدن کرکره دکان!  از شرکت زدم بیرون.

بر حسب اجبار هر روز می بایست  از مقابل کوه بیستون رد می شدم  و دیدن عظمت این کوه و قصه هایی که در موردش شنیدم، همیشه توهم خاصی بهم میداد، بنظرم پاییز قشنگ ترین فصل ساله برای دیدن بیستونه، مخصوصا نزدیک پایه ی کوه، جایی که معروفه به فرهاد تراش، یه تیکه ی صاف بین قله و کوهپایه....!

ماشین و پارک کردم و رو به روی کوه کنار جاده پیاده شدم، اولین سیگار رو روشن کردم؛ نمی دونم چرا طعم سیگارم، طعم زیتون های خیسِ بیستون و گرفته بود.

زل زدم و فقط  تصور کردم.....تصور، تصور، تصور کردم...کردم... متوهم شدم:

آسمان تاریک و زمین و زمان یخ بسته است ... 
سیگاری روشن می کنم ..... 
دستی به گردنم می کشم ...
بدتر از چشمان آفتاب ندیده ام ...
 من، می لرزم ... سردم شده .خیس و چسبناک ... 

فرهاد، تبر پنجه های کرخش را  به سکوت بیستون می کوبد ... و می خواند : 

یه شب مهتاب ، ماه  میاد تو خواب ، منو میبره از توی زندون ،  
مثل شب پره با خودش بیرون ....  آخرش یه شب ماه میاد بیرون .....

...........

 کسی چه میداند

شاید روزی فرهاد،

راز شیرین تبر ها را فاش کرد....

" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت سوم

شماره آمونیاک رو توی فایلم سیو کردم، سه ساعت دیگه برای یک دادن یک اس ام اس خوب بود، یک اس خالی، یا اینکه بپرسم کجایی؟! شایدم یه تک زنگ... نمی دونم، باید فکر میکردم،

این از نظر من یه گام بزرگ بود، در جاده ارتباط دو سویه ای  که تداومش هر لحظه به شور و هیجان نا شناخته ای که در درون بی قرارم شعله میکشید، می افزود...

دیدن، تماس یا ارتباط با هر موجود مؤنثی، غیر اونی که عاشقش هستی، یه جور حس تجربه پذیری یا ماجرا جوییه و یا نه، دوئله و صد البته لذت بخش و شیرینه ! همین که نمیتونی آینده رو با طرفت تصور کنی، یه حس خاصی  بهت میده، اصولا  آدم ریسک پذیری ام اما اینجور جاها، ریسک گاهی به قیمت داشته هام  تموم  میشه  و این برای منی که شرایط خاصی دارم، اصلا خوب نیست...

- خاص؟امیر  تو با بقیه مردا چه فرقی داری؟تو هم مثل همه !

- شایدم یکی شدم مثل هیچ کس..

- بیخیال شو امیر! این دفعه فرق میکنه، نه تو امیر 5 سال پیشی، نه توانایی ساپورتِ  قلب دیگه ای رو داری... بچسب به زندگی از دست رفته ات!...

-پس اون حسه چی میشه؟! برای رفع این روزمرگی لازم دارما!!! تازشم کی میخواد؟! ....خب خیلی جلو نمیرم، همون چت کافیه!

-هی! از اینجا شروع میشه....

به خودم اومدم، دیدم واووو، از اون نکرده هام  یکیشم فکره ، به این میگن مناظره درونی ها، آفرین مغلوب نشدی ...

 آمونیاک و فراموش میکنم! .....


***

 

سیستم رو خاموش کرد.باقی مونده ی قهوه تلخی که ته فنجون، سرد شده بود و سر کشید؛ زهر مار بود، مثل دروغی که به امیر گفته بود: "بهترین مردِ رو زمینه " !!! ... از خودش راضی نبود، مخصوصا از اسم آمونیاکی که انتخاب کرده بود، هر چند در حال حاضر ، این شیوا،  پر بود از خواص آمونیاکی!

روبدوشامبر رو دور اندام نیمه برهنه ش پیچید و رو روبروی  آیینه ایستاد. از تصویر ساعت فهمید که فقط نیم ساعت فرصت داره تا خودش رو به بهار برسونه؛ دستی به موهای لختش کشید و بدونه وسواسِ خاصی گیره زد، آبروهاش و مرتب کرد و به چشمای عسلی رنگش زل زد، مات بودند، خالی از هر درخششی؛ مژه ی بلندی که روی گونه اش افتاده بود رو، توی آیینه فوت کرد! قهقهه ای زد اما بغضش ترکید و روی تخت نشست. هنوزم نمی دونست چرا امیر؟ چرا شماره تلفن؟؟؟ چی کار دارم می کنم؟! بهاااار ! وای به اون چی بگم؟!

حالا دیگه چشمای قرمزش برق میزدن، دستا و پاهاش با احساسی از یه ترسِ ناشناخته، یخ کرده بودن؛ از جاش بلند شد، هنوز به قدری زیبا و جذاب بود که بدون آرایش توجه هر مرد و حسادت هر زنی رو برانگیخته کنه، لباس پوشید و از خونه زد بیرون. از صدای بوق های ممتد ماشین بهار که توی کوچه منتظرش بود، عصبی شده بود:

"  آخه بی شعور! ده دفعه گفتم من و با بوق زدن خبر نکن... زورت میاد پیاده شی تا زنگ بزنی،یه تک بزن میام پایین."

بهار سرخوش بود امروز:

" به به، سلام خانم، صبح شما بخیر،چه مودب ! چه خوش اخلاق! چه آرایشی! چه سری! چه دمی! عجب پایی! "

" خفه شو! خودت می دونی چقدر این کارت عصبی م می کنه! زشته جلو در و همسایه ! "

" همین؟!! تمام این اعصاب خراب واسه همین یه بوق کوچولو بود؟! " بهار دستش و روی بوق گذاشت و نگه داشت، در و باز کردم:

" اصلا من پیاده می شم....نفهمممم!..."

" ای بابا حالا یه روز قراره سلیقه ت و بدی دست مناااااااا... اخلاق گندت و که آوردی، قهرم می کنی، در رو ببند بریم. " 

دقایق اول در سکوت گذشت. نه بهار جرات پرسیدن داشت، نه شیوا دلش می خواست از اونچه که بین اون و امیر گذشته بود حرفی بزنه! بالاخره بهار سکوت و شکست:

" خب حالا چی شده که دوست جونه من تصمیم گرفته تریپ عوض کنه؟! رنگ روشن و شلوار جین؟! خبریه؟ طرف تیپ اسپرت می پسنده؟! " ... خنده ی ریزی کرد و خودش و کمی عقب کشید تا از ضرب دست شیوا در امان بمونه! شیوا دست و پس کشید و با ناراحتی جواب داد:

" خیلی مسخره ای،هنوزم می گم این کار درست نیست! "

" چیه ترسیدی؟ احساس گناه می کنی؟! عذاب وجدان داری؟! اینم یکی مثل اون چند تایی که بردی لب چشمه! " ... به شیوا بر خورد اما به روی خودش نیاورد:

" این فرق می کنه، نمیاد، پا نمیده، زنش و دوست داره."

بهار با خنده ای که از عمق وجودش بلند شد، ذوق زده پرسید:

" جونه من راست می گی؟! خودش گفت؟! " ... معلومه که نه، جواب داد:

" هنوز که به زبون نیاورده، ولی مشخصه،حالا تا ببینم چی میشه؟! "

هنوز اضطرابی  که از جمله ی آخر امیر، تو خونش دویده بود رو حس می کرد" مراقب آمونیاک من باش" ...

تمام خرید رو گذاشت به عهده ی بهار، درسته که اون زیبایی خاصی نداشت اما اندام تراشیده ش و سلیقه ی بی نظیرش تو انتخاب لباس و ترکیب رنگاشون، نظر هر بیننده ای رو جلب می کرد... پول شلوار جین و حساب کرد و رفتن طرف غرفه ی روسری ها، بهار که چند تا شال و روسری رو به متصدی نشون میداد، پرسید:

" نگفتی! چی شد که تصمیم گرفتی از این فضای سیا، سفید و خاکستری در آی؟ سهیل خواسته؟! "

" سهیل!" زهرخندی زد؛

بهار در حالیکه شالا رو کنار صورت شیوا می گرفت تا یک مناسبش رو انتخاب کنه، مکثی کرد و پرسید: " پس چی؟ " ... کنجکاویش شیوا رو کلافه کرده بود:

" حالا ببین! یه بارم که تصمیم گرفت به حرفات گوش بدم و یه شوک به سهیل بدم، چشات و روی من ریز میکنی!" ... باید نرم تر از این برخورد می کرد بهار:

" نــــه باباا.... بارک الله... خوشم اومد،.درستشم همینه، مردا همینن، عقلشون به چشم شونه،دوست دارن زنشونم مثل غذاهای مادرشون خوش آب و رنگ باشه و چرب و چیلی، میگی نه؟ حالا ببین! " ...شال و انتخاب کردو داد دست شیوا، یه دفعه با نگرانی پرسید:

" ساعت چنده؟!!! وای خاک بر سرت شیوا... بدو دیر شد. " ... این یعنی خرید تموم شده بود و باید با سرعت غیر مجاز و لایی کشیدن بر می گشتن خونه! بهار اینقدر عجله داشت که بعد از پیاده کردن شیوا، فرصت نداد اون سوالی رو که یادش اومده بود رو بپرسه! با خستگی خودش و رسوند خونه، هنوز از طعم قهوه ی صبح کامش تلخ بود، بسته های خرید رو از هم جدا کرد و چندتا رو با خودش به آشپزخونه برد، کتری رو روشن کرد؛ موبایل رو از جیبش در آورد، نه مسیج، نه یه میس کال؛ با خودش فکر کرد:

" به نظر نمیومد این اندازه محکم باشه، انگار عجله کردم، شماره دادنم ناشی بازی بود، اگه تو این پنج ساعت به من فکر نکرده، بعد از این که دیگه اصلا!! اشتباه کردمممم".

تک تک لباساش و توی مسیر حمام رو زمین انداخت، قبل از این که شیر آب و باز کنه صدای گوشی رو شنید، حوله رو برداشت و برگشت بیرون...:

" کو کیفم؟..اه ه ه... تو جیبم بود؟!...لعنتی...نه...تو آشپز خونه است..." پیداش کرد:

" الو...بفرمایین..." سهیل پشت خط بود:

" سلام...خوبی؟!چیه؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟! " صداش و صاف کرد:

" خوبم..طوری نیست..دنبال گوشیم می گشتم...چه خبر؟ "

" خواستم بگم امشب دیرتر میام، رفتی خونه مامانت خبر بده بیام دنبالت،کار نداری؟ "

"  نه، خدافظ." ... گر گرفته بود اما بدنش خیسه یه عرق سرد بود؛ " اگه واقعا اون طرف خط امیر بود، با این حالم می تونستم جواب بدم؟!" ... گوشی رو گذاشت و برگشت توی حمام؛

توی وان خوابید تا برای تمام کارها و دروغای امروزش، توجیهی پیدا کنه.

 

 

ادامه دارد .../

" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت دوم

تمام غروب با همین افکار گذشت و از همه مهمتر, ذهنم حول این محور می چرخید که فردا از کجا شروع کنم؟!

امشب و چی کار کنم؟! بازم جمع مزلیفن یا تنهایی؟! از همه مهمتر, شام و با کی و کجا بخورم؟! نه... اصلان چی بخورم؟!

گوشی مُ از رو میز برداشتم و شماره گرفتم...0937 نه 0912... اَه... چرا زنگ نمیخوره؟!

فاک! ... فاک! ... شت!...  اینکه ریموتِ تی ویِ!!! ... لعنت به این حواس جمع! ... بالاخره گوشی رو برداشت:

- " الو!... سلام ... حالت چطوره عزیزم؟! خوبی؟! "

- " سلام، دوباره گشنه ت شد، یاد من افتادی مستر شیکم؟! "

- " این حرفا کدومه؟! شما تاج سرین، میشه لطف کنی بیای قاچُ قلِ من و آب شوره کنی!؟ "

خندیدم اما اون حوصله نداشت:

- " امیر بس کن، دارم رانندگی می کنم، نمی تونم حرف بزنم، کارتُ بگو، زود ..."

- " تو که همیشه درایوی عزیزم... تو اونجا درایوی، من اینجا درازم ! " با صدای بلند خندیدم تا آشوب ذهنیم به گوشش نرسه! ، گفت :

-" خب! بعدش؟! "

- " می گم... کباب دیگی رو کدوم طبقه ی فریزر جا ساز کردی؟! "

- " کارد بخوره اون شکمت که فقط وقتایی یاد من میفتی که کارت مربوط میشه به شیکم و حوالیش!....از بالا، طبقه ی دوم، پشت و روش نوشتم کباب."

- " این چه طرز حرف زدنه؟ شیکمُ خوب اومدی اما حوالیش و نه...یه لحظه احساس کردم با شعبون بی مخ تشابهات اعظمی دارم."...

- " تو خودشی!  فقط به روز شدی  امیر!" ... منصفانه نبود، باز هم خیلی فرق داشتیم، خندیدم:

- "حواست به پلیس نامحسوس باشه داره می پادت... بوس... بای. "

- " مرض. "

***

شام و با کمی دسر استرس آماده کردم ... اما اصلن میل نداشتم، فکر فردا اشتهامُ کور کرده بود... میاد؟ نمیاد؟ چی بگم؟ از فلسفه بگم یا عاشقی؟ نه، نه، اصلن با فلسفه فقط آدم می تونه دِم خودش و بگیره... میلم به درینک بیشتر می کشید، بساط و چیدم و سلامتی خودم!

یک... دو... سه... بزن زنگُ ...صدای موزیک... آره! خودشه، همین آهنگُ می خوام:

« زیر بارون دنبالت دارم می گردم... چشمات و گریون نبینم دورت بگردم...

من زنده موندم با یاد تو... توی شبها...تو عشق جاوید ..زنده هستی تا اون دنیا... »

اووووولا لالا .....

نفهمیدم تمام شب خوابم برد یا نه اما وقتی بلند شدم تا برم توی تخت دراز بکشم، ساعت و دیدم که شش صبح بود!!! ... خدای من! هنوز خسته بودم! اما اگه دیر آتیش کنم بازم تاخیر می خوردم و اصلن برام خوب نبود. گیج و منگ از خونه زدم بیرون اما عجب صبحی! عجب هوایی!

هوا امروز شدیدان دو نفرس ها! ... و این  نشون میداد که آمونیاک اون ضربه ی کاری رو به افکار من وارد کرده!

هنوز قلک مبارک رو روی  صندلی م، توی دفترکار، نزده بودم زمین که جرینگی عینهو زنگ هشدار یکی تو سرم داد زد آمونیاک!!!...

فورا لپ تاپ و باز کردم ... زود باش... لعنتی! بیا بالا... ای جونت بیاد بالا... مسنجر و باز کردم و این بار بی محابا لاو ترکوندم:

امیر:

" buzz!

Buzz!

های!

آر یو دِر آمونیاک؟ "

آمونیاک :

" سلام جناب خوبی؟! "

امیر:

"سلام به روی ماهت، صبح قشنگت پرتقالی... خوشحالم که هستی ... کیف احوال؟ "

آمونیاک :

" منم همینطور، صبح عالی متعالی ... "

از اینجای چت به بعد، چون جهان شموله ادامه نمی دم، خودتون حدس بزنین و بخونین!...

اما بعد یک ساعت به مبحث متفاوت و جالبی رسیدیم که اجازه بدین براتون تعریف کنم:

آمونیاک:

" امیر، به وجود " بکارت " تو بطن آدما اعتقاد داری ؟ اگه آره ٬ بشکاف ؟!! "

امیر:

" آره، فکر می کنم باطن یه انسان زمانی به گ و ه کشیده میشه که بکارت و انسانیت ش رو از دست میده ! "

آمونیاک:

" تا حالا شده یکی یه کلمه محبت آمیز بهت بگه و تو،  با همه خوش اومدنت،دلت بخواد  لذت شنیدن این کلمه رو، از فرد دیگه ای تو ذهنت بچشونی؟!"

امیر:

" بله، راستش و بخوای بارها پیش اومده."

آمونیاک:

" کی؟! "

امیر:

"نخواه که بگم! در ضمن این چه ربطی به بکارت بطن داشت؟! اصلا این سوالا واسه چیه؟ می خوای من و بشناسی؟ یا می شناسی، داری امتحانم می کنی؟! اونم  وقتی که میدونم دوستی ما مجازیه،  تو متاهلی و آقا بالا سر داری !!! "

آمونیاک:

" من یه آدم آزادم، تو روابطم هرچی که خودم بخوام رو انجام میدم اما حدود هم حالیمه، دور برت نداره امیر خان... "

امیر:

" اُکی اوپن مایند من! ... حالا من یه سوال پرسیدن می نمایم،تو از اون دست زنانی هستی که همه شور و نشاط شون بیرون از خونه ست و سکوت و برج زهر ماری شون تو بستر؟! "

آمونیاک:

" آها، از تمام بکارت و لذت واژه ی عاشقانه، تنها چیزی که تونستی برداشت کنی همین بود که من تو تخت خوابم یک حفره دارم، آره؟! نخیر... من خارج از خونه و برا دیگران خیلی جدی م ، اما برای طرفم خیلی شیطونم و انرژی زیادی میذارم. حالا شوهر آینده هم که بحث ش جداست احتمالن همیشه از سر و کله ش در حال بالارفتن باشم! "

مچش و گرفتم، شوهر آینده! ... یعنی متاهل نیست! یک هیچ به نفع من، چون هنوز از تاهلم چیزی لو ندادم:

" الهی مثل سنگ تو گلوش گیر کنی... الهی از گلوش پایین نری ...  الهی ی ی ... حسودیم شد... "

آمونیاک:

" هویی با کی هستی؟ هوی ی ی ی ی حواست باشه چی داری میگی؟! اگه منظورت همسرمه اون و دوست دارم، بهترین مرده رو زمینِ، درسته عاشقش نیستم، اما دوسش دارم ."

ای باباااااااااااااا... کدوم همسر؟! این که گفت شوهر آینده! عجب! باشه منم به رو خودم نمیارم:

امیر:

"مزاح بود بانو...خدا براتون حفظش کنه.راستی، چندتا ایمیل دارم از دل نوشتهام، دوست داری برات بفرستم؟ "

آمونیاک:

" نه ترجیح می دم حضوری ازت بگیرم، برام بنویس... صبر... "

امیر:

"buzz!... کجا رفتی؟! "

آمونیاک:

" امیر هیچ می دونی خیلی ها دوست دارن کشفت  کنن؟ "

امیر:

" اوه مای گاد! بگو که داری سر به سرم میذاری و دونبال سوژه ای واسه خنده ی امروزت هستی... مگه عنصر نایابم که دنبال کشف م باشن مندلیوف های دورو برم؟! تو این جماعت مجازی از من سر ترم زیاده ... "

آمونیاک:

" امیر جان من باید برم، نمی تونم چت کنم الان، این شماره منه......0938 ... حواست باشه فقط تا ساعت 4 بعد از ظهر می تونی تماس بگیری یا اس بدی، میفهمی که؟! "

امیر:

" بله! ملتفتم، قصد ندارم مزاحمتی براتون پیش بیارم، خوش باشی عزیزم، مراقب آمونیاک من باشی ها...تا بعد...by for now "

هاج و واج صفحه رو بستم، یه لیوان آب خوردم تا بتونم با آرامش درموردش فکر کنم... داستان چیه؟! تو این جماعت مجازی پره از مردایی که تو صفات نرینه از من سرترن، چرا من و انتخاب کرده؟ چی تو سرشه؟ چرا حرفاش تضاد داشت؟! وای.. هی! تو..امیر! ... چرا اینقدر جنایی ش می کنی؟! هی گفتم اینقدر فیلم نبین! تو که....!ولی نه... چرا میخواد من و ببینه قبل از این که من ازش بخوام؟! آخر زمان که میگن همینه ها !! ....

در حالی که از تعاریف و همصحبتی با  آمونیاک یه حس رضایت درونی  و خودشیفتگی بهم دست داده بود، کما کان بدنبال راهی بودم تا بقول معروف به اصل مطلب برسم... آمونیاک کسی رو انتخاب کرده واسه گفتگو  و دوستی که تو ارتباطش با دخترها و زن ها طی این سالیان گذشته تا حد خوبی موفق و حرفه ایی عمل کرده و میشه گفت از معدود کارایی هست برام که توش دکتر نباشم جولای حاذقیم!... اما این کاملا فرق داره، من دارم رابطه ای رو شروع میک نم که نه تنها ضلع سوم  مثلثی خواهم بود بلکه اونم ضلع سوم مثلث رابطه منه!... نه.. نه.. بهتره بگم ضلع چهارم این مربع نا بسامان روابط  زندگی!... شایدم  یه 8 ضلعی به معنی واقعی کلمه...!!!!!!

 

 

در قسمت بعد خواهید خواند:


سیستم رو خاموش کرد.باقی مونده ی قهوه تلخی که ته فنجون، سرد شده بود و سر کشید؛ زهر مار بود، مثل دروغی که به امیر گفته بود: "بهترین مردِ رو زمینه " !!!

روبدوشامبر رو دور اندام نیمه برهنه اش پیچید و رو روبروی  آیینه ایستاد.از تصویر ساعت فهمید که فقط نیم ساعت فرصت داره تا خودش رو به بهار برسونه....



ادامه دارد/...