ظهور تابستان، حکایت آمدن تو بود
داغ و ملتهب ...
حالا که می رود/ی
باد تموز، دل انارهای منتظر را می ترکاند ...
سال دیگر
پاییز بیا ...
زمستان که می روی
می شود دهان جاده ها را
بست با زنجیر!
با زنجیر بست
تا نگوید به کسی
تقویم چشم تو، بهار ندارد ...
اما
فصل های من بی تو،
باران دارد بی امان
تا دلت بخواهد!
تا بخواهد دلت
سرمای این آغوش
شکوفه ی خاطرات را
می زند!
می زند
طعنه به لبخند قاب عکس تاکستان من...
یاقوت های این طاق آویخته ی رَز نشان
شراب تلخِ شی/رازِ لبان تو شده است
که مست، مست، شاعران جهان را
باده پرست مذهب تو
کرده است!
کرده است
هر آنچه نباید بکـُند
کمانی نافذ نظرت
همچون عِـذارت ...
که هر چه شهسوار
به دره ی منحوس سینه ات
قتیل شده است ....
شده است ...
شده اس ..
شده ام ..
........
***
پی نوشت:
لعنت خدا و فرشتگان و بندگان خاص نفست
بر هر آن چشمی، که تو را دید و نگاهش را به حدِّ عاشقی، تعزیر نه بَست!
کلمه ای پیدا نمی کنم که حسم رو بیان کنم.....
همین برای من دریایی از احساس است آ ..............
خیلی ناز بود خصوصا پی نوشتش