دوستت دارم را ...
سطر به سطر
با مژگانم نوشته ام
نگاهم را ورق بزن
شايد صفحه ى پايانى
تمام سهم من و تو باشد از ....... عشق

همراز

دليل شعرهايم باش ، مى دانم

تو هم گاهى دلت

تنگ رديفى مى شود

موزون و نا همگون

براى آنكه بايد باشد ..... اما حيف

صداى فاصله در گوش جانش

سخت خوابيده

 

همراز 

تا آسمان ديدم رهايى يادم آمد

روزِ قشنگِ آشنايى يادم آمد

باريد باران و دلم را زير و رو كرد

در عاشقى هم بينوايى يادم آمد


همراز

روسرى وا مى كنم زلفم پريشان مى شود
باعث سستىِ دينِ اهل ايمان مى شود

تا نشيند خنده بر لبهام ، شيخ شهرمان
گويد اين بانى ِ كفر هر مسلمان مى شود

دوش گفتى گاه بيرون رفتنم از خانه ات
پنجره در ازدحام كوچه حيران مى شود

تا دلم مى گيرد از دست جفاى روزگار
چشمهاى آسمان هم خيس باران مى شود

تا كنم عزم سفر از كوچه باغ خاطره
تك گلِ زيباى عشقم زار و گريان مى شود

همراز

ای مالک لحظه های دردم


ای برده ز دست من قرارم
جای تو نشسته غم ، کنارم

ای راحت روح ناشکیبم
بیمار توأم تویی طبیبم

ای همدم و مونس شب من
ای باعث هر تاب و تب من

ای بودن تو بهانه ی من
خوش ساز ترین ترانه ی من

این شعر همه حکایت توست
افسانه ی من روایت توست

ناز از تو ولی کشیدن از من
باغ از تو و گل نچیدن از من

صد جاده و پای من پیاده
از تو نظری رسیدن از من

گر عشق زمن عصا طلب کرد
تو سرو بمان خمیدن از من

در بزم وصال و حلقه ی عشق
دل از تو ، به خون تپیدن از من

ای مالک لحظه های دردم
دور تو و آن دلت بگردم

مهرت که نشسته در دل من
حل کرده تمام مشکل من

دلگرمی روز های سردم
سر سبز ز توست باغ زردم

هر گاه به مه نگاهم افتاد
یوسف صفتی به چاهم افتاد

ای ماه شب سیاه و تارم
ای شوکت من ای اعتبارم

یک چند بتاب در شب من
رحمی بنما به حال زارم

آرام دل فگار من باش
برگرد و بمان تو در کنارم

امروز بگیر دست سردم
فردا منشین تو بر مزارم

ای تک گل چار فصل سالم
ای مایه ی راحت و قرارم

بی باده ی چشم های مستت
هر لحظه و روز و شب خمارم

"من شاعر درد های خویشم "
مرهم تو بنه به قلب ریشم

تو یوسفی و دلم ربودی
غم های دل مرا فزودی

از چاه دلم طلوع کردی
"قد قامت " دل رکوع کردی

این عشق ، خدای من عجیب است
رنگ نگه تو هم نجیب است

ای جمله ی خلق ، سینه چاکت
جانم به فدای عشق پاکت

دستم تو بگیر و همدمم باش
زخمی شده ام تو مرهمم باش

همراز

 
94/1/13
 

بانوی هم بغضم ............


بانوی هم بغضم ............

سرم را به روی سینه ات بگذار ، خسته ام خسته از تکرار ، تکرار

آخرین خاطره ی آخرین نگاه ، خسته ام از دوری راه از صدای ممتد آه

،خسته ام از اشک های بی صدا از بغض های خفه شده ،

از زانوی بغل گرفته و از تکان های بیشمار آونگ ساعت زندگیم ،

 خسته ام از نقش لبخندی که برای فریب خودم و به خاطر دل

دیگران بر روی لبان ترک خورده از حسرتم گذاشته ام .

خسته ام از بس که چشم به زمین دوختم تا کسی غمم را نخواند ،

تا کسی از چشمانم که پنجره ی دلم شده اند به خلوتم راه پیدا نکند.



بانوی هم اشکم .............


برایم لالایی بخوان ، نوایت هنوز عشق را بارور میکند ، برایم لالایی بخوان

خاطره هایم در زنگ صدایت پنهان است و طفل دلم محتاج شنیدن گذشته

ام ، برایم لالایی بخوان بگذار آرام بگیرم و دمی بخوابم شاید نوازش پنجه

هایت تار و پود های از هم گسسته ی دلم را بار دیگر محکم کند . برایم

لالایی بخوان ...................


همراز بهمن 92




چینی شکسته ......

 

 

چینی شکسته که بند زده می شود می ماند سالها .........

اما خوب نمیشود

چینی بند زن من !

بندها را باز کن می خواهم فرو بریزم .........


همراز دی 92

 

 

حس می کنی؟

 

میدانم ......

بی صدا می آیی ، نوشته هایم را می خوانی

بی صدا هم می مانی

و بی صدا میروی .....

من هم مثل توأم

خاموش می آیم

با یغض می نویسم

با حنجره ی دوستانم فریاد میزنم

با نوشته هایشان اشک میریزم

وبا هق هق می مانم

و کمی آرام که می شوم ......می روم

فقط یک چیز ..........؟

وقتی نوشته هایم را می خوانی

بغضم را هم حس می کنی ........؟

 

همراز - 24 دی ۹۲

 

 

شکوفایی عاشقانه ها

 

با تو شکوفا می شوند
 
عاشقانه هایم....

وقتی یاد تو
 
بهار را
 
به باغ چشمانم می نشاند
 
و سبز میشود
 
نگاه خزان زده ام
 
از بارش مهر آسمانی تو
 
شکوفه ی بهارم
 
حرارت تابستان دستانم
 
باغ رنگارنگ پاییزم
 
حریر نرم برف و باران رمستانم
 
چهار فصل دلم باش
 
تا سال هایم.......
 
در تو بگذرد

 
 
 
همراز ۵/۹/۹۲
 
 
 
 
 

نامه هایی به " سودی "


نامه دوم


دوباره سلام سودی عزیز


توی نامه ی اولم قرار بود جریان درخت توت رو برات یاد آوری کنم ولی

خاطرات قبل از اون ذهنم رو حسابی منحرف کرد.

سودی جان،یادته درخت توت سیاه رو که دورش رو یک متر در یک متر

به حالت باغچه گود کرده بودن،تا خیس بود پای درخت به دور از چشم

مادرامون چه گل بازی ای میکردیم ، خونه می ساختیم ،حوض درست

می کردیم و سر همون خونه ی خیالی چه دعواها که نمی کردیم و

آخر سر با لباس ها و موهای گلی، غافل از تذکری که مامان هامون

بهمون داده بودن داوری شکایت و گله هامون رو می بردیم پیش اونا،

هم خودمون رو لو می دادیم و هم مادرامون رو حرص .

یادش بخیر سودی جان چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که با اون

قیافه ی حق به جانب موهای لخت مشکی ات رو که ریخته بود جلوی

چشمات کنار زدی و گفتی تو کمک کن ما بیاییم بالای درخت ، پایین

اومدن که کاری نداره ! آخه تو حتی از اینکه با نردبون بیایی بالای

درخت و با همون دوباره بر گردی وحشت داشتی ولی انگار

نمی خواستی کم بیاری .با چه مصیبتی نردبون رو کشیدیم پای

درخت و محکمش کردیم تا تو و زری بیایین بالا .

یادته چه بلایی سرتون آوردم ! بعد اینکه شما رفتین بالا ، نردبون رو

برداشتم و خودم از درخت اومدم بالا . اولش یه کم هول کردی که چرا

نردبون رو بر داشتم و من هم نگفتم چه نقشه ای دارم .چقدر زود گول

خوردی سودی جان وقتی گفتم دوباره میرم پایین و نردبون رو میذارم ،

هنوز داشتین از ترش و شیرین بودن توت تعریف می کردین هم

لباسهاتون هم دست و صورتتون سیاه شده بود یادته سودی صدای

درب حیاط اومد من می دونستم عمو اومده فوری پریدم رو پشت بام

و دِ برو که رفتی !

وقتی از روی چند پشت بوم رد شدم از حیاط خونه عمه کشیدم پایین

و اومدم خونه . عمو شما رو از درخت پایین آورده بود و یه تنبیه هم

نوش جان کرده بودین ! حالا نوبت من بود که با قیافه حق به جانب

بگم ، سودی جان چی شده ؟ !

یادته عمو با اینکه می دونست این آتیش رو من سوزوندم ولی به قول

امروزی ها مدرکی علیه من نداشت ،نه دست و لباسم سیاه بود ،

نه روی درخت بودم ، نه موهام که مامان اونا رو با حوصله بافته بود

بهم ریخته بود .

سودی جون ! اون روز جستم از تنبیه و لذت بردم از بلایی که سر

شما آورده بودم ولی چه زود چوب اون کارم رو خوردم ، البته تو به

خوردم دادی ، اونم سر بازی خونه خونه که اون روزا بازی محبوب ما

دخترا بود اونم توی خیابون ؛ و ممنوع شده بودیم از طرف عمو که

حق بازی کردن رو تو بیرون از خونه از ما گرفته بود .


سودی جونم تا نامه ی بعدی که اون خاطره رو برات می نویسم ،

خدا نگهدار - همدان تابستان 90


همراز _ 26 آبان 92



بانو


سلام بانو  


امشب مى خواهم پا به پاى تو اشك بريزم ،تو درست مى گفتى بانو ديشب

شاهدسلاخى عشق بودم  ، سر همين كوچه وفا ، بن بست دل همان 

پلاكى كه گردن آويز پاك بازان عشق بود ، عشق را دار زند . 


اما بانو دلم وقتى سوخت كه عشق دروغين همه را فريفته بود ، اما من او را

شناختم، مظلوم و سر به زير ، گرگى در لباس بره ، لب و لوچه اى آب افتاده

از هوس ، ونگاهى هيز و دريده ، نگاه هاى پاك را فريب مى داد و بر تن هوس

لباس تقوى مى پوشاند ، داغى هوس را گرماى محبت جلوه مى داد و به نام

عشق دل هاى عاشق را به سلاخ خانه شهوت مى فروخت .


بانو ، بيچاره عشق واقعى ، بر چوبه ى نامردى و نامرادى چه ناله ها كه نكرد

و كسى نشنيد . اما بانوى داغدار عشق ! بگذار براى نكو داشت يادش

بگويم چه شنيدم .....


بانو ........ مرا ببخش ، اما من صداى تو را شنيدم ، همان صدايى كه نجوى

شبانه ى تو و لالايى بى خوابى هاى من بود . همان كه هميشه عشق

را در مكتب اخلاص به من مى آموخت ، همان صدايى كه مى گفت :

مرز عشق و هوس به باريكى و نازكى تار مويى است كه بر روى چشمى

بيفتد و ديد را به خطا بكشاند و بيننده متوجه نشود ، همان كه مى گفت

اگر روزى از محبوبت چيزى غير از محبت آرزو كردى بدان هوس است و

فاتحه ى عشق را بخوان ، همان كه ميگفتى ؛ عشق فاصله نمى شناسد

و دورى از عشق نمى كاهد ؛ همان كه مى گفتى اگر ورد زبان و ذكر شبانت

ياد محبوبت شد عاشقى و ياد ديگرى خيانت است به عشق .همان كه

مى گفتی همه ى  خوبى ها را براى عشقت آرزو كن و جز سلامتيش از

خدا نخواه ، همان كه مى گفتى به رضاى عشقت راضى باش و جز

خواسته ى عشقت چيزى نخواه ، همان كه مى گفتى عشقت اگر

عشق باشد ، دلت را مى بيند نه جسمت را ، آرى بانو می گفتى

دل و روح حق عشق است و جسم فانى سهم هوس ، ميگفتى عشق

چون و چرا ندارد و دل بى منتهاست ، جسم سند مالكيت مى پذيرد

و روح خدايى است و از قيد و بند آزاد ، اگر با روح عاشق شدى بر

تو مبارك و اگر جسمت خاطر خواه شد در بند هوس گرفتار شده اى

پس به حرمت عشق نام عشق بر هوس هايت مگذار.


زبانم لال بانو ! تو عشق مجسمى و شايد تو خود عشقى، نكند ........ تو را

 ........... نه  ................ خدانكند .




همراز _ ٢٣ شهريور_٩٢




تحقیر را باور مکن

 

 

 

 

نامه هایی به " سودی "

 

نامه ی اول

 

سلام سودی

 

امروز صبح داشتم حیاط رو می شستم راستش تا رسیدم زیر درخت توت اصلا" به یاد تو نبودم اما وقتی حتی فشار آب دانه های سیاه توت رو که با سماجت به زمین چسبیده بودن پاک نکرد یاد تو افتادم ، نخند ، تو که هیچ وقت سمج نبودی ، یاد درخت توت پیر خونمون افتادم همون درختی که با لا رفتن از اون برا تو و آبجی کوچیکه حسرت شده بود و برا من سرگرمی . یادش بخیر

 

سودی جان می دونی اولین خاطره زندگی من به چه موقع بر میگرده ؟ شاید باورت نشه ! سال ۵۴ یادته بابا بزرگ فوت کرد .

 

من جزئیات اون روز رو کاملا" یادمه ، صبح خیلی زود مامان مارو بیدار کرد      و وقتی اومدم تو حیاط تو رو دیدم که زنعمو از اتاق آوردت بیرون ، دست و صورت می شستیم که با اشاره ازت پرسیدم چی شده ؟ تو هم با همون خواب آلودگی فقط شو نه هات رو بالا انداختی ـ این عادت همیشگی تو   بود شونه رو بالا مینداختی و گوشه ی لبت رو می کشیدی پایین ـ بگذریم، عمه جون که من عاشقش بودم لباس سیاه پوشیده بود و صبح به اون زودی حیاط رو آب و جارو میکرد و اشکاشم جاری بود ، عمه رو که دیدم دلم آشوب شد ، اون روز هم صدای قرآن خوندن بابا بزرگ رو نشنیده بودم ـ یادته چه صدای قشنگی داشت و قر آن رو با چه حزنی می خوند ـ من هر روز صبح با صدای قرآن خوندنش بیدار می شدم هم بغض می کردم و هم یه حس عجیب آرامش بهم دست میداد .

 

عمه که دو لنگه درب چوبی حیاط رو باز کرد دسته دسته مردا و زنهای سیاه پوش بودند که می اومدن تو حیاط . چه غلغله ای شده بود .               نمی دونم چطور سر از اتاق درآوردم همون اتاق بزرگ پنجدری که الآن خیلی کوچیک به نظر میاد . نمی دونم اتاق رو چه جور از وسایل خالی کرده بودن ، فقط رختخواب بابا بزرگ اون بالا وسط اتاق بود و خودش با یه چهره ی نورانی خوابیده بود  و دور تا دور اتاق ریش سفیدای فامیل نشسته بودن و من هیچی نفهمیدم ولی باز دلم آشوب شد .

 

یه باره دستی از پشت چنگ زد و موهای بلندم رو که اون روز مامان وقت نکرده بود برام ببافه گرفت و کشید ، برگشتم دعوا راه بندازم که دیدم تو با اشاره گفتی : مامانت !

رفتم بیرون ، حالا دیگه بغض کرده بودم نمی دونم از درد موهام بود یا از مصیبتی که حسش میکردم. مامان دستم رو کشید برد اتاق تهی ـ این اتاق چون ته اتاق های دیگه بود معروف شده بود به اتاق تهی ـ با عجله یه شونه به موهام کشید و من که وسواس داشتم گیسم همیشه درست یه جا از پشت وسط کله ام بافته بشه جرأت اعتراض نداشتم ، مامان هول هولکی موهام رو باففت و بعد دست من و تو و زری رو گرفت و ما را سپرد دست پسر دایی محمد علی ، همش یکی دو سال از ما بزرگتر بود ولی خدا بیامرز انگار قباله ی ما رو به نامش زده بودن که سفت و سخت دست های ما رو چسبیده بود و با افتخار میگفت : سپردنتون دست من هااااااااااااااااااا .

 

آره سودی جان اون روز با همه ی احوالاتش گذشت ، و منه ۴ ساله ی اون روز ، اون خاطره جوری تو ذهنم نقش بست که الآن که الآنه چشام رو که می بندم اون روز رو حس میکنم حتی بوی عود و عطر گلاب و قاری قرآنش رو .

 

تا یه نامه ی دیگه و یه خاطره دیگه خدا نگهدارت

 

همراز ـ همدان ـ اردیبهشت ۹۱

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ماه من


آسمان ،تو ماه داری ، ماه من اندر محاق
تو به کامت وصل داری من همه زهر فراق

آسمان، امشب دو چشمم خیره در دامان تو
سینه ام با یاد ماهم پر ز سوز و اشتیاق

آسمان ، ماهم کجا و غرقه در گیسوی کیست
یاد من آرد ؟ و یا از خاطرم گشته فراغ

آسمان ،داغ دلم را برده از خاطر ؟ چرا ؟
خامشی کی می پذیرد داغ این کهنه اجاق

آسمان ،می بینیش؟شادست و خوشحالست و خوب
یا چو من زانوی غم بگرفته در کنج اتاق


همراز

کاش می دانستی



کاش می دانستی .....
 تو عزیز دلمی
 تو بهاران و زمستان منی
تو همان برف سپدی که خدا
هدیه داده به من تشنه ی خاکی و غمین
تو همان بارانی
که برای تن تبدار زمین
تا ابد می مانی
و تو پاییز منی
 سرخ و نارنجی و زرد
 اندکی هم مرطوب
اندکی شاید سرد
 و  من ـ عاشق پاییز خدا
که شده فصل شکوفایی تو
که شده فصل نمادین حیات
و تویی تابستان
بوی بی حس زمان
خنکای کوچه
طعم ترش آلو
 خواب سنگین سر ظهر و نشاط عصر ها
بازی لی لی و گرگم به هوا در سایه
هیس هیس مادر
که : پدر خوابیده
آری آری تو گلم
تو همه فصل میان دل من جا داری
تو بهاران منی
 بعد آن تابستان
و به پاییز بگو
که زمستان را هم
داده ام دست خیال رخ تو
من به امید تو اینگونه
زمان می پویم
کاش می دانستی
کاش می دانستی .............



همراز ۲۹ تیر ۹۲